حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

شب‌های هیئت(1)

  • ۱۴:۲۶
خانواده‌ی مذهبی ای دارم، ولی زیاد اهل مسجد و هیئت رفتن نیستیم. نمیدونم چرا. یادم میاد وقتی بچه بودم و خونه‌ی ننه میرفتیم نزدیکای اذان که میشد با بقیه نوه ها دم در وایمیستادیم، وقتی شیخ حبیب از دم در رد میشد که بره مسجد بهش سلام میدادیم. چه کیفی میکردیم وقتی جوابمونو میداد و میگفت ماشالله بالا لریم! شیخ حبیب امام جماعت مسجد صاحب الزمان بود، و البته هنوز هم هست -حفظه الله- خونشون ته خیابون بود. یه کم که بزرگ‌تر شدیم، چادر ننه رو سر میکردیم و میرفتیم واسه نماز. تند تند وضو میگرفتیم و راه کوتاه تا مسجد رو می دویدیم. همیشه دوست داشتم از شیر آب تو حیاط مسجد وضو بگیرم، ولی چون دختر بودم نمیشد. خاطره خوبی از بیشتر پیرزنای مسجد ندارم. یادمه جای مخصوص خودشونو داشتن. سجاده هاشون همیشه پهن بود. بار اول که اینو نمیدونستم و جای یکیشون نشسته بودم اومد دعوام کرد. کلن پیرزنا زیاد خوششون نمیومد بچه بیاد تو مسجد. بعضی هاشون مهربون بودن اما. با کلی ماشالله گفتن میپرسیدن نوه های کی هستیم. با ذوق میگفتیم یدالله حیدری.
عاشورا و تاسوعا همیشه میرفتیم خونه ی ننه. پسرا میرفتن دسته. دخترا خونه میموندیم و حرف میزدیم و زیارت عاشورا میخوندیم و ظهر میرفتیم میدون دسته نگاه کنیم. بعضی از دختر بچه ها گلاب میپاشیدن رو مردای تو دسته ها. خیلی دوست داشتم منم گلاب بپاشم. فکر کنم یه بار هم خریدن برام. البته الان حس میکنم کار رو اعصابی بوده! اون موقع ها محرم تو زمستون بود. تو اون سرما روت گلاب بپاشن! اونم نه یکی دو  قطره! 
شب پسرا زنجیراشونو که از مسجد گرفته بودن میاوردن خونه ی ننه. همیشه به نظرم خیلی سنگین بودن. یه زنجیر کوچولو بابا خریده بود برامون.
بیشتر سالا مامان حلوا می پخت. دور مینشستیم و حلوا میذاشتیم لای نون بستنی و تو سینی میچیدیم. شبای هیئت میرفتیم مسجد صاحب الزمان. زنانه طبقه بالا بود. سینی حلوا رو میدادن دست ما بچه ها که پخش کنیم. همیشه پیرزنا چندتا چندتا برمیداشتن، این برای نوه‌ام، این برای اون یکی نوه‌ام.. این بود که تا حلوا دور بچرخه تموم میشد. یادمه چقدر حرص میخوردم تو عالم بچگی. همش دلم میخواست بگم یه دونه بردارید! بذارید به بقیه هم برسه! ولی نمیگفتم. الان می‌بینم کار خوبی میکردم. اونا هر کدوم یه مادربزرگ بودن که دوست داشتن نوه هاشونو خوشحال کنن. مگه نذری نبود؟ مال من نبود که بخوام حرصشو بخورم! به قول مامان مال امام حسین بود..
بعضی شبا با زندایی ها و مامان میرفتیم هیئت. روضه. همش دلم میخواست پرده رو بزنم بالا و یواشکی مردونه رو نگاه کنم. زنونه طبقه بالا بود. ولی دیواراش نصفه بودن و پرده داشتن. از اون بالا خیلی قشنگ بود مردونه. گرد می‌ایستادن و سینه میزدن. البته همیشه بعضیا دعوامون میکردن که چرا پرده رو زدیم بالا. این علاقه تو دلم مونده و بعضی وقتا تو مسجد دانشگاه کودک درونم دلش میخواد یواشکی از زیر پرده پایین رو نگاه کنه :)) ولی میترسم کسی دعوام کنه!! البته حالا دیگه پرده هارو برداشتن و جاشون دیوارطور چوبی گذاشتن.
گفتم مسجد دانشگاه.. مسجد دانشگاه هرسال برنامه داره. سال چهارمم ولی تا به حال شرکت نکردم. نمیدونم چرا! نه شب های قدر، نه اعتکاف، نه حتی محرم. بعد امسال فاطمه گفت میای بریم خادم هیئت شیم؟ گفتم نمیدونم. ولی فرم رو پر کردم. قرار شد باهام تماس بگیرن. 
(ادامه دارد..)
  • ۲۰۴
انشالله دانشجو
کاش رنگ فونت متن هاتونو یکم تیره تر کنید.. ممنون
قالب رو تغییر دادم :)
انشالله دانشجو
چه بهتر شده اینجا ^_^
تازه مجبورید درباره ی من هم هر یک سال تغییر بدین!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan