حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

روزنامه‌ی شیشه‌ای

  • ۱۵:۲۷

 

برای من احمدرضا احمدی از عزیزترین شاعرانی هست که می‌شناسم. اولین بار سال آخر دبیرستان شعر احمدرضا احمدی خواندم. وقتی در کتاب ادبیات اشارکی به سبک "موج نو" در شعر فارسی شده بود و بعدتر در یک کتاب کنکوری خواندم از جمله شاعران موج نو احمدرضا احمدیست. نوشته بود موج نو شعریست که فهم آن دشوار است. اینجا بود که علاقمند شدم موج نو بخوانم، شاید در وهله اول همین دشوار بودنش جذبم کرد. کارهای سخت، آدم‌های سخت و هر چیز سختی جذبم می‌کند! سرچ کردم و این، اولین شعری بود که از او خواندم:

آینه را به تنهایی دوست نداشتم

آینه را در آینه دوست داشتم

گفته بودند:

عمر آفتاب از مهتاب بیشتر است

آفتاب را در خانه حبس کردم

در مهتاب، کنار باغچه‌ی انبوه از ریحان خفتم.

چیز زیادی نفهمیدم راستش. برای همین شعر کوتاه، یک عالمه سرچ کردم و معنی نمادها در شعر فارسی خواندم. شعرهای ساده‌تر بسیاری دارد البته، اما آنی که به عنوان اولین به پستم خورد جزو سخت‌ها بود، و من چیزهای سخت را دوست دارم!

اولین کتابی که از او خواندم را از نمایشگاه کتاب خریدم، خیلی اتفاقی، "ساعت ده صبح بود." و فقط همین کتاب می‌داند هر شعرش را چند بار خوانده ام!

الان هم خیلی جاها را نمی فهمم در شعرهایش. اما دیگر کنکاش نمی‌کنم. می‌خوانم و خودم برای خودم تفسیر می‌کنم و شاید اصلا منظور شاعر آنی نباشد که من برداشت کرده‌ام، اما فلسفه شعر را همین می‌دانم. که هرکس آن چیزی که دوست دارد را می‌فهمد، و چه بسا یک شعر و هزاران برداشت! در غیر این صورت که شعر، شعر نمی‌شود، می‌شود نثر علمی!

و اما چیزی که بیشتر از همه در شعرهایش جذبم می‌کند، تصویرسازی های زیباییست که معمولا سورئال هستند ولی آنقدر قشنگ و هنرمندانه توصیف می‌شوند که به خودت می‌آیی و می‌بینی انگار تو هم آنجا نشسته بودی وقتی لیوان‌ها و بشقاب‌ها را از خانه بیرون می‌برد و کنار گندم‌ها دفن می‌کرد.

و صدایش، وقتی شعر خودش را می‌خوانَد:

دریافت

دوستت دارم

باید در چشمان نگریست

یا در گوشها گفت؟(هر دو از نظر من!)

جنبش انگشتانت که بر روی هم انباشته شده بود

و مروارید چشمانت

دلیل بود؟

 

در عصر یک پاییز

در اتوبوس بودیم

دورمان دیوار شیشه‌ای سبز

سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را

سبز خرم کرده بود

از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست

بیرون خزان در کار بود

نمیدانستم در بهار درون باید گفت؟

یا در خزان بیرون؟

 

من و بهار پیاده شدیم

بهار در خیابان محو شد

پاییز در کنارم راه می‌آمد.

 

(ار مجموعه شعر "روزنامه‌ی شیشه‌ای")

 

  • ۲۵۸
علیرضا
خیلی با احساس بود.

https://sorooshnews.com/
my self
من حس میکنم یه جور غریبی شعر میگه...فکر میکنم او و آدم هایی که شبیه او مینویسند یکم دیر آدم را ملتفت میکنند،انگار آدم باید بگذارد،شعرشان،نثرشان،حرف هایشان برایش خوب جا بیفتد بعد بخواند
آره، این جور شعرها مثل چای ایرانی می‌مونه، طول می‌کشه دم بکشه و رنگ بگیره، ولی وقتی گرفت دیگه چای کیسه‌ای نمی‌تونی بخوری :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan