حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

همسایه عزیز

  • ۱۷:۱۴

سال دوم دانشگاه، هر هفته یکشنبه می‌رفتم بهارستان، مرکز کودکان کار کوشا. معلم بودم، تعلیمات اجتماعی کلاس سوم درس می‌دادم. رفتم برای اینکه خیال می‌کردم موثر خواهم بود. دیگر نرفتم، چون حس  می‌کردم تاثیری نداشتم. حس می‌کردم فقط دارم وجدان خودم را آسوده می‌کنم که وسط این‌ همه درس دارم برای بچه‌ها وقت می‌گذارم. راستش الان که به آن سال فکر می‌کنم فقط لبخند یادم می‌آید. دلم خیلی تنگ است برای همه‌ی بچه‌ها. برای بهروز حتی. الان ۱۶ ساله باید باشد. هیچ ایده‌ای ندارم که چه کار دارد می‌کند. هنوز همانقدر شر و شور است؟ کاری دست خودش نداده؟ برای محمدرضا... توی مترو وقتی بچه‌ها می‌آیند و فال و دستمال‌کاغذی می‌فروشند، دنبالش می‌گردم. او الان کجاست؟ خواهرش سمیرا چه؟ آیا عمل جراحی قلبش انجام شده؟ حالش خوب است؟ هنوز فال می فروشد؟ هنوز قرآن حفظ می‌کند؟ آخ.. اسم بعضی‌هاشان یادم نیست. ولی چهره‌شان، صدایشان، صدای خنده‌هایشان خوب یادم است. یک سال اجتماعی یاد دادم. درس شناسنامه.. چقدر سخت بود گفتن از شناسنامه برای بچه هایی که به جرم افغان بودن شناسنامه نداشتند و حق نداشتند در مدرسه ثبت نام کنند. چقدر سخت بود آن یک سال. وقتی محمدرضا می‌گفت خانوم یه کار جدید پیدا کردم. توی فلافلی. می پرسیدم چه کار می‌کنی؟ میگفت زمینو تی می‌کشم. دستمال می‌کشم. از این‌جور کارها دیگه خانوم. آدرسش را هم داد بهم که بروم، ولی نتوانستم. دلش را نداشتم. راستش الان که می‌بینم یک دلیل اینکه دیگر نرفتم کوشا همین بود. دلش را نداشتم. مدام مقایسه می‌کردم کودکی بی‌دغدغه و شاد خودم را با بچه‌هایی که حقشان بود شاد و بی دغدغه باشند. بعد تمام هفته را غصه می‌خوردم و کاری جز شادی‌های کوتاه ساختن برایشان ازم بر‌نمی‌آمد. نمی‌توانستم واقعا موثر باشم.


یک روز که همه‌ی بچه‌های کلاسم غایب بودند(این خیلی عادی بود. بچه‌ها و خانواده‌هایشان انقدر دغدغه داشتند که یک مدرسه غیر رسمی در اولویت آخرشان باشد) برنگشتم دانشگاه. صدای آواز زیبایی می‌آمد از حیاط. مستخدم کوشا بود که می‌خواند. یک خانم افغان به اسم پریچهر، یا شاید هم ماهچره، یا چیزی در همین مایه‌ها. (اینکه تنها بعد از دوسال اینقدر چیز یادم رفته ناراحت کننده است.) رفتم و گفتم چقدر صداتون قشنگه! گونه‌هایش گل انداخت. دیگر نخواند، شروع کرد به حرف زدن. گفت افغانستان که بودیم کارم برقع دوزی بود. می دانی برقع چیست؟ می‌دانستم ولی دوست داشتم با لهجه شیرینش توضیح دهد. گفت خواهرم سه بچه داشت، یکیشان دوساله بود. یک روز که رفته بود توی حیاط لباس روی بند رخت بیندازد و بچه هایش در ایوان بازی ‌می کردند، بمبی راست افتاد توی خانه‌اش. خودش زنده ماند و بچه‌هایش جلوی چشمانش رفتند.. قلبم درد ‌می‌گرفت و او حرف می‌زد. دلم می‌خواست دوباره آواز بخواند، با صدای شیرینش.  می‌گفت آمدیم ایران. امنیت نداشتیم. می‌گفت پسرم آلمان پناهنده شده. می‌خواهد نقاش شود. بعد ما را هم پیش خودش می‌برد. به آینده امید داشت، و از او هم خبر ندارم. نمی‌دانم کجاست. امیدش حقیقت شده؟


شاید به خاطر اینکه کوشا رفته بودم و بچه‌های افغان را دیده‌ بودم و عاشقاشان شده بودم، وقتی بادبادک‌باز را خواندم آنقدر اشک ریختم. همان سال بود. تابه‌حال با کتابی آنقدر گریه نکرده‌ام. شاید صد صفحه‌اش را پشت هم خواندم و با صدای بلند هق هق کردم و کلمات پشت اشک‌هایم تار شدند. من دلم برای بچه‌های کوشا تنگ شده، ولی حتی خجالت می‌کشم بروم و بهشان سری بزنم. آن یک سال شاید تاثیر بزرگی روی بچه‌ها نگذاشتم، ولی بی‌شک آنها روی من خیلی تاثیر گذاشتند. بزرگ شدم و تلخ بودن دنیا را فهمیدم. دوست دارم کاری بکنم. ولی نمی دانم چه کاری از دستم ساخته است.

  • ۲۴۲
عارفه ...
بهترین اتفاق معلم بودن اینه که تومعلم بچه هانیستی 
این بچه هاهستن که معلمتن وپیوسته بهت زندگی کردن رویادمیدن!

درسته.. ولی این اتفاق وقتی قشنگ تر میشه که مطمئن باشی تو هم داری چیزی به اونها یاد میدی و یادگیری متقابله. 
پیمان ..
خیلی خوب بود این نوشته...
هم تجربه ی کار داوطلبانه, هم تجربه ی کار کردن با بچه ها (الان ها که دارم کتاب "بچه های مان به ما چه می آموزند" را می خوانم بیشتر حس کردم چیزهایی را که گفتی), هم تجربه ی جنگ و آوارگی افغانستانی ها, هم تجربه ی بی هویتی بچه ها (این خیلی دغدغه م است. دارم خیلی روش انرژی می گذارم. فکرها دارم برایش) و هم این که چطور تجربه ی خواندن یک کتاب می تواند عمیق تر شود.
خیلی ممنونم. تجربه ارزشمندی بود و نظر شما باعث شد از دیدگاه جدیدی به آن نگاه کنم؛ ولی دارم به خلق تجربه ای هدفمندتر  فکر میکنم.
my self
چشم آدم که تر میشود آدم  همه چیز را زلال تر میبیند،من باران را به خاطر همین بی نهایت دوست دارم،باران که بیاید همه چیز زلال میشود حتی قلب آدم...کاش همیشه بهانه باشد که توی این روزمرگی ها باران ببارد،از آسمان،از چشم ها،توی قلب آدم...
بادبادک باز یک ریز قلب آدم را نشانه میرفت لعنتی...
من غصه ام گرفت از جنس این آدم ها،این که این همه رام و موقرانه این همه سال سرنوشت محتومشان را میبینند و باز لبخند میزنند....
من برای ((حسن)) به اندازه ی ((یوسف)) رفیق افغانم که موقع مهاجرت غیر قانونی توی دریا غرق شد گریه کردم...من بادبادک باز را برخلاف همه ی کتاب های دیگرم فقط یکبار شدم بخوانم...
کاش دوباره می رفتید پیش بچه های کوشا...کاش میشد(( یوسف)) را یکبار دیگر ببینم....
کتاب ناراحت کننده زیاد خوانده‌ام، اما بادباک‌باز جور دیگری‌ست، شاید چون در همین همسایگی‌مان رخ می‌دهد، شاید چون می‌دانیم واقعی است..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan