حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

ندارد

  • ۱۲:۰۰

امروز کوه نرفتم. برخلاف روالی که چند هفته‌ایست پیش گرفته‌ام. وقتی هایدلبرگ بودیم، عصر روز قبل از آن اتفاق، رفتیم یکی از جاهای دیدنی شهر را ببینیم که روی کوه بود. با اتوبوس رفتیم بالا، از پیچ‌های جاده عبور کردیم و بالاتر رفتیم. لای درختان. وقتی پیاده شدیم یک مسیر جنگلی را پیش گرفتیم. راستش نتوانستیم مقصد را پیدا کنیم. همینجوری توی مسیر‌های جنگلی قدم زدیم و غروب را لای درختان تماشا کردیم. بعضی با دوچرخه عبور می‌کردند، بعضی درحال پیاده‌روی یا دویدن با سگ‌هایشان. و بیشترشان به ما که می‌رسیدند با لبخند سلام می دادند. ظاهرا مقصد را پیدا نکرده بودیم. ولی من پیدایش کردم. یادم آمد که طبیعت تا چه اندازه می‌تواند آرام و شادم کند.

وسط روزهای سختی که داشتم خودم را تکان دادم. یک صبح یکشنبه فلاسکم را پر از چای کردم و دو تا ساندویچ نان و پنیر و کاهو و گوجه درست کردم و به یکی از مسیرهای هایکینگ وین رفتم. فهمیدم وین ۱۱ تا مسیر هایکینگ دارد! و چه چیزی بهتر از این؟ و این شد قرار من با خودم، هر هفته با یک فلاسک چای، چند ساعت دور از شهر، بین درختان.

این هفته امتحان دارم. و کوه را کنسل کردم. صبح بیدار شدم و اول لباس‌های خشک شده‌ام را تا کردم و توی کمد گذاشتم. بعد یک لیوان چای دم کردم و با نان و پنیرخامه‌ای و مربا خوردم. نه اینکه پنیر و مربا دوست داشته باشم، اتفاقا اصلا دوست ندارم. ولی پنیر خامه‌ای را اشتباهی جای خامه خریده‌ام!

حالا این پست را نوشتم تا کمی شروع درس خواندنم را به تعویق بیندازم :)

  • ۱۴۵
تسنیم ‌‌

خوب کردی، چه خبره؟ یه‌کم کمتر درس بخون :)

 

خامه رو با مربا می‌خوری؟

اتفاقا انقدر این مدت کم درس خوندم که الان کلی کار عقب افتاده دارم :(

آره! تو نمیخوری؟ نون و خامه و مربا :) بهتر از کره مرباست به نظرم :دی
تسنیم ‌‌

نه، تا حالا تصورشم نکرده بودم حتی >_< :)))

ولی یه بار حتما امتحان می‌کنم :)

چه جالب :)) با مربای توت فرنگی و خامه شروع کن اگه توت فرنگی دوست داری :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan