حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

سوت و کور

  • ۱۵:۳۳

مدتی هست که ننوشته‌ام. حلاصه وقایع این مدت این است که رفتم ایران. بعد کرونا آمد و مرزها بسته شد و پرواز برگشتم کنسل شد. به سختی پرواز دیگری با یک هفته تاخیر گرفتم، و یک هفته بیشتر خانه بودم. کنار عزیزانم. آن موقع با خودم میگفتم چه اشتباهی کردم که ناگهانی تصمیم گرفتم بروم ایران. ولی حالا حکمتش را می‌بینم. خدا را شکر. حالا که مرزهای اتحادیه اروپا را بسته‌اند و معلوم نیست کی دوباره باز شود، حالا که عوض دو هفته برنامه‌ریزی‌ام یک هفته بیشتر خانه بودم، شبیه یک جایزه! بدون این که از مرخصی‌هایم استفاده کنم! 

وقتی برگشتم، اول قرار شد دو هفته از خانه کار کنم، چون از منطقه‌ی پرخطر برگشته بودم. هنوز هفته‌ی اول تمام نشده بود که اینجا هم اوضاع جدی شد و دانشگاه‌ها و مدارس تعطیل شدند. بعد گفتند همه باید از خانه کار کنند. قوانین سفت و سختی وضع شد. و خلاصه اینکه الان همه در قرنطینه‌ی خانگی هستیم. چند وقت پیش داشتم می‌گفتم این بار استثنائا آسمان همه‌جای دنیا یک رنگ است! فقط بعضی کشورها دارند بهتر مدیریت می‌کنند و بعضی بدتر. همه چیز خیلی عجیب است. در زمان بسیار عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. این مدت در قرنطینه بودن و خانه نشینی فرصتی بود برای اینکه بیشتر اخبار کرونا در جاهای مختلف را دنبال کنم. حتما در اولین فرصت از مشاهداتم از کرونا در اتریش می‌نویسم.

راستی، این وسط عید آمد. سال نو شد. بهار رسید. سهم ما از این هوا شده باز گذاشتن پنجره‌ها. باز هم شکر.

شما چطورید؟ با این روزها چه می‌کنید؟ عیدتان مبارک :*

  • ۱۳۳

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

  • ۱۸:۴۷

از صبح تا به حال هوا صد مرتبه عوض شده. از پنجره آفیس بیرون را نگاه می‌کنم و ابرها را که با سرعت حرکت می‌کنند. همزمان موسیقی بی‌کلام توی هدفونم می‌شود آهنگ زمینه‌ی رقص ابرها. پرواز پرنده‌ها. تکان خوردن شاخه‌های درختان مقابل پنجره و تک و توک برگ خشکیده‌ی باقی‌مانده روی آن‌ها. آسمان آبی می‌شود. ابرها سفید. نور آفتاب می‌تابد روی ساختمان‌های سفید آن‌طرف پارک. لحظه‌ای بعد رگبار می‌شود. شیشه‌های پنجره‌ها خیس می‌شوند. بعد قطع می‌شود. ابرهای سیاه را باد می‌برد. رفتنشان با آهنگ قاطی می‌شود. 

می‌شود توی این‌ هوای جادویی تمرکز کرد؟ نمی‌شود. به خصوص وقتی بدانی سه روز دیگر پرواز داری. لیست سوغاتی‌ها را تیک بزنی. به هیجان فامیل در تولد امیررضا فکر کنی که هیچ‌کدام خبر ندارند داری می‌روی ایران. آه ایران، ایرانم... تو که حتی نامت مرا لبریز از عشق و غم می‌کند.

  • ۱۸۶

سه روز آخر هفته گذشته

  • ۱۶:۵۹

جمعه رفتیم پیست اسکیت روی یخ. به تجربه‌اش می‌ارزید ولی فکر کنم بار اول و آخرم باشد. از اول تا آخر کنار دیوار بودم و با این وجود سه بار افتادم، و چندین بار هم تا دم افتادن رفتم. کبودی‌های روی بازوهایم دارند به زردی میزنند. یعنی دیگر کم کم محو می‌شوند! هشت نفر بودیم و فقط نحلا و جوزپه بلد بودند، و به تقاطع‌ها که می‌رسیدیم مثل تاکسی، مایی که ردیفی کنار دیوار بودیم را به آن طرف منتفل می‌کردند :))) ولی خیلی خندیدیم :)))

شنبه هوا آفتابی بود. گرم. ۱۸ درجه، در فوریه! ماریا آمد خانه‌ام. با هم شام پختیم و خوردیم و حرف زدیم. ماریا می‌گوید بیا با هم خانه اجاره کنیم. فکرش را هم نکن! من و زندگی با گربه‌اش زیر یک سقف؟

یکشنبه هوا نیمه‌آفتابی بود. کمی سرد‌تر ولی همچنان خوب. رفتم هایکینگ، این بار تنها نبودم. ماهوم و جوزپه و هوگو و نحلا و آلبرتو و ایدی هم آمدند. رفتیم مسیر هایکینگ شماره ۳ که بهتر بلدمش و راحت‌تر است. بعد از کلی بحث قرار را برای ساعت ۱۰ و نیم گذاشتیم، چون هوگو و نحلا نمی‌توانستند زودتر بیدار شوند! به استراحت‌گاه که رسیدیم یک ساعت نشستیم و حرف زدیم و استراحت کردیم :)) فلاسک چای و دارچینم کلی طرفدار پیدا کرد. موقع برگشتن باران ریزی شروع شد و جوزپه آهنگ گل یخ کوروش یغمایی گذاشت. بعدش هم رفتیم ویوا تولدو و پیتزا خوردیم. خوش گذشت، ولی از هفته بعد برنامه تنها رفتن را ادامه می‌دهم. وقتی تنها می‌روم صبح ساعت ۶ بیدار می‌شوم و دوازده خانه‌ام. اینجوری بعد از ظهرم را دارم، و کل روز سوخت نمی‌شود. منکر خوش گذشتنش نیستم، ولی هر هفته شدنی نیست :)

تنبل شده‌ام. هزارتا چیز به ذهنم می‌رسد که راجعش بنویسم. ولی تهش چندتا پاراگراف کوتاه روزمره‌نویسی را هم به زور می‌نویسم. :(

  • ۱۲۸

قر و قاطی

  • ۱۷:۰۲

 با میشل و کریستین رفتیم پاب ایرلندی نزدیک دانشگاه. من برگر وگان خوردم و آن‌ها بیف. بعد حرف این شد که آخر هفته قرار است هوا گرم شود و کریستین گفت چه عالی! می‌شود برویم تیراندازی! بعد فهمیدم با دوست‌دخترش تمرین می‌کنند تا امتحان بدهند و مجوز شکار بگیرند و بعد بروند شکار! شکار چی؟ خرگوش، پرنده، گوزن! خیلی تعجب کردم و گفتم بیچاره گوزن‌ها! برایش قابل درک نبود البته، و می‌گفت گوزن‌هایی که شکار می‌شوند زندگی خوبی دارند و آزادند و بعد سریع می‌میرند و متوجه نمی‌شوند. من اما متوجه نمی‌شوم وقتی می‌توانند همانطور آزاد به زندگی‌شان ادامه دهند چرا باید شکار شوند. بحث را ادامه ندادم اما.

چند هفته پیش که با بقیه بچه‌های دکترال کالج رفته بودیم رستوران، بحث غذاهای حلال بود و رغدا، دختر مسلمان مصری گفت ماهی‌ها حلالند. من گفتم البته نه همه‌شان، مثلا اره‌ماهی حلال نیست. چند شب پیش که جمع بودیم رغدا پرسید اره‌ماهی برای شیعه‌ها حلال نیست یا برای مسلمان‌ها؟ بعد یک جوری گفت بیکاز آیم سونی، الحمدالله! و روی الحمدلله تاکید کرد که انگار شکر می‌کند که هدایت شده و شیعه نیست! گفتم برای مسلمان‌ها، بعد شک کردم. گفتم نمیدانم برای سنی‌ها چه حکمی دارد. خلاصه شروع کردیم سرچ کردن و بچه‌های غیر مسلمان هم سرچ می‌کردند :)) جالب بود که هرچه سایت بالا می‌آمد برای علمای شیعه بود، حتی وقتی رغدا عربی سرچ می‌کرد. من جلوی خارجی‌ها سعی می‌کنم تا جای ممکن بحث شیعه و سنی نکنم. کلا معتقدم بر قل تعالوا الی کلمه سواء بیننا و بینکم. تهش هم نفهمیدیم حکم سنی‌ها چیست و البته مهم هم نبود. اره‌ماهی‌مان کجا بود :)))

دیشب تولد سی سالگی زک بود. فرصت نداشتم، خیلی کوتاه رفتم خوابگاهش که نزدیک دانشگاه ماست، فارس هم آمده بود. یک دوست انگلیسی‌اش هم بود که هیچی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم از بس لهجه‌اش غلیظ بود! همین‌جوری نشستیم و حرف زدیم، از جمله راجع اینکه چطور پدر مادرهایمان وقتی هم سن و سال ما بودند بچه داشتند ولی در این دوره و زمانه همه‌چیز سخت‌تر شده. بعد من برگشتم و منتظر نماندم بقیه مهمان‌ها برسند. 

من مشکل ارتباطات انسانی در فضای مجازی دارم به گمانم. بحثش مفصل است و یک وقت دیگر که حوصله داشتم پستش می‌کنم. 

  • ۱۴۴

ندارد

  • ۱۲:۰۰

امروز کوه نرفتم. برخلاف روالی که چند هفته‌ایست پیش گرفته‌ام. وقتی هایدلبرگ بودیم، عصر روز قبل از آن اتفاق، رفتیم یکی از جاهای دیدنی شهر را ببینیم که روی کوه بود. با اتوبوس رفتیم بالا، از پیچ‌های جاده عبور کردیم و بالاتر رفتیم. لای درختان. وقتی پیاده شدیم یک مسیر جنگلی را پیش گرفتیم. راستش نتوانستیم مقصد را پیدا کنیم. همینجوری توی مسیر‌های جنگلی قدم زدیم و غروب را لای درختان تماشا کردیم. بعضی با دوچرخه عبور می‌کردند، بعضی درحال پیاده‌روی یا دویدن با سگ‌هایشان. و بیشترشان به ما که می‌رسیدند با لبخند سلام می دادند. ظاهرا مقصد را پیدا نکرده بودیم. ولی من پیدایش کردم. یادم آمد که طبیعت تا چه اندازه می‌تواند آرام و شادم کند.

وسط روزهای سختی که داشتم خودم را تکان دادم. یک صبح یکشنبه فلاسکم را پر از چای کردم و دو تا ساندویچ نان و پنیر و کاهو و گوجه درست کردم و به یکی از مسیرهای هایکینگ وین رفتم. فهمیدم وین ۱۱ تا مسیر هایکینگ دارد! و چه چیزی بهتر از این؟ و این شد قرار من با خودم، هر هفته با یک فلاسک چای، چند ساعت دور از شهر، بین درختان.

این هفته امتحان دارم. و کوه را کنسل کردم. صبح بیدار شدم و اول لباس‌های خشک شده‌ام را تا کردم و توی کمد گذاشتم. بعد یک لیوان چای دم کردم و با نان و پنیرخامه‌ای و مربا خوردم. نه اینکه پنیر و مربا دوست داشته باشم، اتفاقا اصلا دوست ندارم. ولی پنیر خامه‌ای را اشتباهی جای خامه خریده‌ام!

حالا این پست را نوشتم تا کمی شروع درس خواندنم را به تعویق بیندازم :)

  • ۱۴۶

نامه

  • ۱۸:۲۹

دیشب گردنبدم را باز کردم، توی لیوانی که خاطره برایم رویش را با ویترای موج و ماهی کشیده گذاشتم و لیوان را توی قفسه کتاب‌هایم. گردنبندم شکل خیلی ساده‌ای دارد، یک توپ کروی که رویش نگین‌های کوچک دارد و وسطش خالیست، همانجایی که یک زنجیر ساده از آن عبور می‌کند. وقتی سوم راهنمایی بودم خریدمش. با پول جایزه‌های مسابقات مدرسه و استانی و کشوری که می‌رفتم، و البته مامان و بابا هم کمی از پولش را کمکم کردند. از وقتی خریدمش، یادم نمی‌آید از گردنم بازش کرده باشم، جز برای مواقع خیلی کوتاه. در تمام این سال‌ها با من بوده و اولین چیز با ارزشی است که خودم خریده‌ام، و برایم خیلی عزیز است.

دیروز که داشتم پلیورم را می‌پوشیدم، حس کردم چیزی از گردنم سر خورد. دیدم قفل گردنبندم باز شده. پاره نشده بود، فقط باز شده بود. کمی قفل را امتحان کردم، دیدم که شل شده. مثل سابق محکم نیست و به همین خاطر احتمالا دوباره باز شود. و احتمالا دوباره انقدر خوش شانس نخواهم بود که توی خانه باز شود و متوجه شوم. و گم کردنش آخرین چیزی است که می خواهم اتفاق بیفتد!

شمردم. سال‌هایی را که گردنبدم با من بوده. سوم راهنمایی. ۴ سال دبیرستان. ۵ سال دانشگاه. الان سال یازدهم است؟ یعنی واقعا ۱۱ سال پیش بود که رفتیم توی طلافروشی و کره‌ی نگین‌دار چشمم را گرفت؟ چرا به نظرم انقدر دور نمی‌آید؟ چرا فکر می‌کنم آنقدر‌ها بچه نبودم؟ دوست دارم بدانم چقدر در این یازده سال "بزرگ" شده‌ام! دلم برای رعنای کوچکم تنگ شده. دوست دارم بر‌گردم یازده سال پیش و در آغوشش بگیرم. و به او بگویم چقدر ممنونش هستم که تمام این سال‌ها را آمده تا به من برسد. چند سال پیش نامه‌ای به آینده نوشتم توی یکی از این وبسایت‌های آنلاین. نمی‌دانم کی دریافتش می‌کنم. ولی کاش می‌شد به گذشته‌ هم نامه نوشت.

  • ۱۱۷

خسته

  • ۱۶:۲۸

من از بیدار شدن با خبرهای بد خسته شدم. من از این همه از دست دادن خسته شدم. 

  • ۱۵۳

پرواز

  • ۱۸:۱۰

آلارم گوشی برای نماز صبح بیدارم کرد. از لای پرده هتل نور ضعیفی به داخل می تابید. طبق عادت اول نوتیفیکیشن های گوشی ام را چک کردم. یک پیام از مامان در واتسپ. کلمات گنگ بودند. ننه. انا لله و انا الیه راجعون. شب پنجشنبه. دعوت حق. میخواندم و نمیفهمیدم.

توی تخت اشک ریختم و بلند شدم به نماز. دو رکعت نماز صبح خودم و آقا را که خواندم، دو رکعت هم برای ننه خواندم. بغض دردی شده بود توی گلویم. شاید سرما خورده ام.

به ریحانه چیزی نگفتم. روز آخر سفر بود و نمیخواستم به خاطر عزادار بودن من معذب شود. هایدلبرگ شهر زیبایی بود ولی من چیزی از این زیبایی نفهمیدم. روی پل قدیمی شهر ایستادم و موج های رودخانه را تماشا کردم و فاتحه خواندم. پرنده ای سفید پرواز کرد به سمت کوه های دوردست. من دلم خواست فکر کنم روح ننه است.

شب که برگشتیم هتل تا به ایستگاه قطار برویم نتوانستم تحمل کنم. ریحانه پرسید چی شده؟ نمیخواهم راجعش حرف بزنم؟ و من زدم زیر گریه. لای هق هقم گفتم مادربزرگم فوت شده. زود خودم را جمع و جور کردم. باید به ایستگاه می رفتیم.

سوار قطار شدم. بلیطم سه تا کانکشن داشت. در مانهایم، مونیخ و سالزبرگ. تمام شب را نخوابیدم. فکر کردم. یس خواندم. اشک ریختم و انکار کردم.

به وین که رسیدم از نانوایی یک کرواسان و یک ساندویچ نان و پنیر خریدم. شب گذشته شام نخورده بودم. رسیدم به خانه. وقت نماز صبح بود. نماز خواندم و به مامان پیام دادم که رسیدم. مامان زنگ زد. ویدئویی. میدانستم چه وضع آشفته ای دارم. نمیخواستم جواب بدهم ولی دادم. مامان را دیدم و گریه کردم. خواهرهایم را دیدم و گریه کردم و سرم را به دیوار تکیه داده بودم. زار می زدم و شانه ای نبود. آغوشی نبود. غربت بود و ترس من از از دست دادن در غربت واقعی شده بود. بابا که آمد پشت 6 اینچی مقابلم صدایش لرزید. از گریه بابایم گریه ام شدت گرفت. من تنها بودم.

بعد از تماس کرواسان و ساندویچ را خوردم. بعد قرص سرماخوردگی شب خوردم و خوابیدم. بیدار شدم برای نماز ظهر و عصر. دوباره خوابیدم. بیدار شدم برای نماز مغرب و عشا. گلویم ورم کرده بود. گرسنه بودم. توی یخچال دو تا پرتقال داشتم. آبشان را گرفتم و بغضم با آب پرتقال پایین نرفت. یک قرص دیگر خوردم و خوابیدم. بیدار شدم برای نماز صبح. و باز خوابیدم.

بالاخره زندگی تسلیمم کرد. باید بیدار می شدم. وقت ماشین لباسشویی گرفتم. برای خرید رفتم و لباس هایم را از ماشین در آوردم. برای نهار دو لقمه نان و کره مربا خوردم و یک لیوان شیر. بعد از بیشتر از 24 ساعت گرسنگی. بعد همینجوری روی تختم کز کردم و صدای آتش بازی سال نو میلادی که از بیرون می آمد را گوش کردم. موقع نماز ظهر و عصر، سرگیجه داشتم. تهوع. گرسنه بودم ولی اشتها نداشتم. فشارم افتاده بود. باید چیز شوری می خوردم. توان این که تا آشپزخانه بروم نداشتم. شیشه زیتون را باز کردم و کمی زیتون شور خوردم. زندگی داشت پیروز میشد.

ننه خیلی مریض بود. بعد از چند ماه سخت پر کشید. مطمئنم الان جایش خوب است. مطمئنم. ما برای خودمان ناراحتیم. که دیگر او را نداریم. که دیگر او را نداریم.

  • ۲۱۰

شبیه خانه

  • ۱۴:۲۳

امروز در اینستاگرام کپشنی از یک دوست خواندم که به طرز غریبی شبیه حال خودم بود. گاهی فکر می‌کنم حداقل خوبی این دورانی که تجربه می‌کنم این است که تنها نیستم. دوستان دیگری در جاهای دیگر دنیا و به شکل دیگر اما مشابهی درگیر همین دغدغه‌ها هستند و یا بوده‌اند و مهربانانه تجربیاتشان را به اشتراک می‌گذارند.

دیروز که در راه دانشگاه بودم و فاصله‌ی کوتاه خانه تا ایستگاه مترو را راه می‌رفتم ناگهان با زنگ تراموای قرمزی که از روی ریل وسط خیابان عبور می‌کرد به خودم آمدم. برای چند لحظه، شبیه فیلم‌ها همه‌چیز اسلوموشن شد. رنگ‌ها و صداها واضح‌تر. کارگرها درخت‌های کریسمس را جلوی کلیسا می‌چیدند. آقایی دست دخترش را گرفته بود و به نظر می‌رسید که در راه مدرسه‌اند. تراموا عبور می‌کرد و انتهای جاده توی مه فرو رفته بود. بازارچه‌ی کریسمس داشت باز می‌شد و غرفه‌ی اول رومیزی‌های گلدوزی شده را مرتب کنار هم می‌چید. به درخت کریسمس چراغانی شده‌ی بازارچه نگاه کردم و بعد تازه باورم شد که توی فیلم یا رویا نیستم. همه‌چیز واقعی است و من حالا اینجا زندگی می‌کنم. با آدم‌هایی که هنوز غریبه‌اند. از رنگ موها و چشم‌ها گرفته تا زبان و لهجه. ولی دارم یاد می‌گیرم. حالا به راحتی می‌توانم لهجه‌ی آلمانی اتریش و آلمان را از هم تشخیص دهم و از روی زبان بدن و لهجه حتی می‌توانم بگویم کسی اهل وین است یا نه. حالا نانوایی مورد علاقه‌ام را پیدا کرده‌ام، می‌توانم به آلمانی با خانم فروشنده حرف بزنم، و او می داند من صبح‌ها کرواسان شکلاتی می‌خرم. می‌دانم توی مترو کجا بنشینم تا هنگام عبور از دانوب منظره‌ی قشنگ‌تری ببینم. اینجا کم‌کم دارد شبیه خانه می‌شود. 

  • ۱۳۰

سبزی پلو، کلید، کمک

  • ۰۰:۳۴

از فریزر دو تکه ماهی بیرون آوردم و توی فر گذاشتم. برنج را شستم و گذاشتم روی گاز تا بپزد. کمی زعفران هم گذاشتم دم بکشد. فردا سه شنبه است و سه شنبه ها طبقه پایینی ها پاستا می پزند. هوگو و اشتفان دعوتم کرده بودند ولی داشتم به اندازه دو وعده ماهی میپختم. فکر کردم بقیه اش را بگذارم فردا شب بخورم. بعد دیدم ماهی است، مامان هیچ وقت نمی گذاشت ماهی بیشتر از چند ساعت توی یخچال بماند. آخر با خودم گفتم پاستا را نمی روم. مثل امروز با میشل نهار میخورم. 

یادم افتاد ظرف نهارم توی اتاق جا مانده. تا پختن برنج و ماهی وقت داشتم، سریع رفتم توی اتاقم و کلیدم را روی کانتر گذاشتم. با خودم گفتم یادم باشد برش دارم. درهای اینجا فقط با این کلیدهای الکترونیکی باز می شوند. روز اول مدیر مجموعه گفت همیشه کلیدم را همراه خودم داشته باشم چون اگر جا بماند باید زنگ بزنم به فلان شماره تا کسی را بفرستند و در را باز کند. و هزینه اش زیاد است. همان موقع با خودم گفتم کارت در آمد رعنا جان. محال است حداقل یک بار یادت نرود! و همین طور هم شد. دو هفته بیشتر از آمدنم نگذشته بود که کلیدم را جا گذاشتم. با ترزا، دختر همسایه زنگ زدیم و کسی آمد و 90 یورو ناقابل هزینه اش شد. بعد خیلی راحت یک کارت انداخت لای در و در را باز کرد! 

ظرف را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. توی راه آشپزخانه بودم که یادم افتاد کلید روی کانتر جا مانده..! باز هم؟ اینجوری که باید همه حقوقم را به آقای در باز کن بدهم! همسایه کناری همان موقع رسید. گفت شاید بتواند با کارت در را باز کند. یک کارت از کیفش درآورد ولی نشد. پیشنهاد کرد توی گروه خوابگاه بپرسم. چه فکر خوبی!

توی گروه گفتم کلیدم را توی اتاقم جا گذاشته ام. کسی بلد است در را با کارت باز کند؟ بعد به امید جواب رفتم توی آشپزخانه و برنج آب کش کردم. بعد سبزی قاطی اش کردم و دم گذاشتم. همان موقع یکی پیام داد که شاید بتواند کمک کند. شماره اتاقم را پرسید. منتظرش که بودم یکی دیگر هم گفت می تواند. گفتم یکی توی راه است، اگر نتوانست به او خبر میدهم و شماره اتاقم را گفتم.

توی آشپزخانه بودم که پسری آمد و گفت سلام علیکم. مسلمان بود. اهل سوریه. در اتاقم را باز کرد. خدا را شکر! همان موقع دختر دوم هم آمد که دید در باز شده و رفت. عبدالمجید، پسر سوری رفت. برگشتم آشپزخانه. یادم افتاد ماهی زیاد است. بهش پیام دادم آیا شام خورده؟ من زیاد درست کرده ام و اگر بخواهد میتوانم برای تشکر یک بشقاب برایش ببرم. گفت نخورده و کمی تعارف، و شماره اتاقش را گفت. یک بشقاب سبزی پلو ریختم و رویش کمی پلوی زعفرانی. یکی از ماهی ها را گذاشتم کنار بشقاب و کمی زیتون گذاشتم کنارش. رفتم دم درش و در زدم. کلی ذوق کرد و بعد رفت و یک جعبه شکلات آورد و تعارف کرد.

برگشتم و شام خوردم و خدا را شکر کردم. اگر مامان بود میگفت آن غذا از اول قسمت عبدالمجید بوده.

 اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین. انفال/9

  • ۱۲۲
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan