حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

خانه

  • ۱۸:۴۷

زک تصمیم داشت برگردد آمریکا. میخواست برای دکترا اپلای کند. تابستان مادربزرگش فوت شده و برای همین رفته بود خانه. بعد از دو سال. و حالا می‌گوید پشیمان است از برگشتن. تابستان که رفته آمریکا دیده دیگر نمی‌تواند آنجا زندگی کند. حالا می‌خواهد همین‌جا بماند.

همیشه فکر میکردم خوش به حال آن‌هایی که از کشورهای جهان اول هستند. آن‌ها همیشه بدون نگرانی برمی‌گردند کشورشان. انگار اشتباه می‌کردم. مهاجرت چیز عجیبی است. به قول زک نه اینجا هیچ‌وقت خانه‌ات می‌شود و نه دیگر احساس قبلی را به حانه‌ی قبلی‌ات داری! می‌ترسم از این. خیلی.

  • ۱۵۰

روز نوگل افشان.

  • ۰۱:۳۱

تعریف میخواند: این شب پریشان، پریشان، سحر می شود؛ روز نوگل افشان، گل افشان، به ما میرسد. من به حجم دلگیری امروزم فکر میکنم. و به اینکه امشب هم سحر میشود. پرتقال هایی که امروز خریدم پشت پنجره نشسته اند. شیشه مربا روی میز و کپسول های قهوه کف زمین. سجاده ام هنوز پهن است و فکر میکنم تا نماز صبح جمعش نکنم. آهنگ گوش میکنم، با مامان توی واتساپ حرف میزنم و عکس لوبیاپلویی که پختم و کنسرو لوبیاسبزی که امروز از اشپار خریدم را برایش میفرستم. در اینستاگرام چرخ میزنم و بعد میبینم تنهایی هنوز روی طاقچه کنار پرتقال ها نشسته و من را نگاه میکند. 

 

 

  • ۱۱۵

شکلات کریسمس!

  • ۱۶:۱۲

دیروز که از اتاقم بیرون آمدم دیدم پشت در هر کس کاغذی چسبانده‌اند با نوشته‌ی کریسمس غیرمنتظره، یک شکلات هم روی آن چسبانده‌اند. کلی ذوق کردم و شکلات را توی کیفم گذاشتم. الان یادش افتادم و با خوشحالی خواستم بخورمش، ولی شک کردم نکند از آن شکلات‌های الکل‌دار باشد؟ رویش هم نوشته‌ای نداشت و دست آخر دل به دریا زدم و بازش کردم و به امید اینکه مغز فندقی بادامی چیزی داشته باشد گازش زدم. و با اولین گاز مایعی از شکلات بیرون ریخت :/ حالا من پشت مانیتورم و کریستین و میشل هم توی اتاقند. فقط توانستم دهانم را محکم ببندم و تکه‌ای که توی دستم بود را توی سطل زباله بیندازم و به سمت سرویس بهداشتی بدوم. محتویات دهانم را تف کردم توی توالت فرنگی و سیفون را کشیدم. چند بار دهانم را شسته باشم خوب است؟ هنوز بوی پنبه‌الکلی می‌دهد.

 

  • ۹۹

توی ذهنم

  • ۱۶:۵۴

امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن می‌آید، اما فردا مهمان دارم. نمی‌توانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباس‌شویی را رزرو کرده‌ام. 

مهمانم ماریاست! هفته‌ی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانه‌اش، پیتزا پختیم و ساعت‌ها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ می‌آید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.

امروز جلسه داشتیم با رادو. سوفی نمی‌دانم چرا نیامده. حوصله ندارم بروم سر جلسه. ازطرفی با رادو کار دارم. امیدوارم جلسه کنسل شود. 

امروز اینجا اعتصاب است برای climate. می‌خواستم بروم. به خاطر جلسه نتوانستم. بچه‌ها می‌گویند اعتصاب‌ها در اتریش بیشتر شبیه جشنی است که با پلیس همراهی می‌شود. یاد تظاهرات در ایران می‌افتم. دهانم تلخ می‌شود.

  • ۱۳۹

باید برگشت، باید امید

  • ۱۳:۴۵

می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌هایم-ولو مجازی- به من آرامش می‌دهد. و اینجا را برای آرامش می‌خواهم.

 

اگر آشنا هستید و خاموش دنبال می‌کنید و من نمی‌دانم، ممنون می‌شوم که اطلاع دهید. گفتم، اینجا را برای آرامش می‌خواهم، و اینکه کسی که می‌شناسدم من را بخواند و از جزئیاتم خبر داشته باشد و من ندانم حس خوبی ندارد.

  • ۱۵۵

سخت است

  • ۱۵:۲۱

۴۰ ساعت گذشته، و تنها در همین زمان کوتاه درماندگی را با تمام وجود احساس کردم. دیروز این طرف و آن طرف اخبار را چک میکردم، در واتساپ پیام‌های سین نشده‌ام را میدیدم و بغضم از درماندگی می‌ترکید. مثل این می‌ماند که ناگهان تمام چیزی که رویش حساب کردی را از تو بگیرند. تازه فهمیدم که برای تحمل این حجم از غم غربت و تنهایی‌ام، چقدر همین اینترنت موثر بود! من فیلم گلوله خوردن هم‌وطنانم را میبینم و گریه می‌کنم و در اینستاگرام سوت و کور شده، دوست ایتالیایی‌ام استوری پاستا می‌گذارد و دوست آلمانی‌ام سفر آخر هفته‌اش به لینز را پست می‌کند و دوستان ایرانی‌ام، انگار ناگهان محو شده‌اند، انگار که هیچ وقت نبوده‌اند، و فقط چندتایی از ایرانی‌های خارج نشین‌ هستند که استوری از وحشت و غربت ناگهانی‌مان گذاشته‌اند. صبح آمده‌ام دانشگاه، همه یک روز معمولی را شروع کرده‌اند و هیچ‌کدام نمی‌فهمند اینکه ایرانی باشی چقدر سخت است. من به سوالات تمرین نگاه می‌کنم و نمی‌توانم تمرکز کنم و استادم راجع به وضعیت کدهای پروژه می‌پرسد. من به این فکر می‌کنم که باز هم خدا را شکر که توانستم تلفنی با مامان و بابا و خواهرهایم حرف بزنم، ولی تا همین‌جا بس است. بیشتر از این نمی‌توانم با چند دقیقه تلفن سر کنم. من توی خلا رها شده‌ام و از دور میبینم عزیزانم توی حباب گیر افتاده‌اند. من آزادم، ولی اینجا بیرون آن حباب هوا نیست. صدایم به گوش هیچ کدامشان نمیرسد. و صدای آن‌ها هم...

  • ۱۵۸

گذشتن و رفتن پیوسته

  • ۰۰:۴۶

مادربزرگم بیمارستان است و نمی‌دانیم چه می‌شود. دکترها می‌گویند حالش خوب نیست، ولی من نمی‌خواهم باور کنم. هیچ کداممان نمی‌خواهیم. اگر ننه برود... نمی‌دانم چه می‌شود. و نمی‌خواهم که بدانم.

دیشب از بخش به آی سی یو منتقلش کردند. آنقدر ضعیف و نحیف شده که با دیدنش بغض می‌کنم و کاری از دستم بر نمی‌آید. چند شب پیش دو ساعتی به عنوان همراه کنارش ماندم. پیرزنی که تخت کناری‌اش بود همراهی نداشت و غر می‌زد. برای این که ناراحت نشود، یواشکی ننه را می‌بوسیدم و نوازش می‌کردم. فکر می‌کنم اگر خاطرات نبودند، ما از رفتن هیچ کس ناراحت نمی‌شدیم. وقتی به خاطراتم از ننه فکر می‌کنم بغضی در گلویم می‌نشیند. روزهایی که بچه بودیم و ننه مهربان‌ترین حامی ما نوه‌ها بود، روزهایی که کوفته تبریزی درست می‌کرد و بیست نفری سر سفره‌اش می‌نشستیم، روزهای گردو و انگورچینی که اجازه نمی‌داد از کنارش جم بخوریم و ما دوست داشتیم کارهای خطرناک کنیم. روزهایی که مجبورمان می‌کرد چای و میوه بخوریم و هیچ‌جوره نمی‌توانستیم طفره برویم، و این جدیدترین خاطره‌ام که روی تختش بود و اصرار می‌کرد سیب پوست بکنم و اصلا میل نداشتم. آخر سر کمی پوست میوه از پیش دستی فرشاد برداشتم و توی مال خودم گذاشتم که فکر کند میوه خورده‌ام. ولی باور نکرد و فهمید. پشیمانم. بعضی خاطرات نیشی می‌شوند و توی قلب می نشینند.

ماه رمضان شروع شده. لطفا گر می توانید برای مادربزرگم دعا کنید.

 

 

 

 

 

  • ۲۲۰

بازگشت؟

  • ۰۱:۵۸

خیلی وقت است ننوشته‌ام. فکر می‌کردم دو ماهی می‌شود، اما به تاریخ آخرین پستم نگاه کردم. ۶ دی. یکی دو روز بیشتر از سه ماه شده. وقتی مدتی ننویسی، برگشتن سخت می‌شود. فکر می‌کنی حالا باید با یک نوشته‌ی درست و حسابی برگردی، یک چیزی که جبران ننوشتن‌هایت باشد. این است که کلا برنمی‌گردی. کمال‌طلبی منفی! چیزی که به شدت گرفتارش هستم. با این پست سعی دارم به آن اهمیتی ندهم.

راستش این مدت چند باری به سرم زده و همه چیز این فضای مجازی را زیر سوال برده‌ام. فکر کرده‌ام خب که چه، که گاهی از اتفاقات بی‌اهمیت روزمره‌ و افکارم بنویسم؟ جایی که هرکسی بتواند بخواند؟ اصلا چرا اینستاگرام دارم و هرکسی که دنبالم کند می‌تواند با دیدن حدود ۱۰۰ پستم تا حد زیادی من را بشناسد؟ اینجا که دیگر بدتر... راستش نتوانستم جواب خیلی قانع‌کننده‌ای پیدا کنم. که چرا به جای انتشار عمومی و نسبتا عمومی لحظه‌هایم به همان دفترچه خاطراتم بسنده نمی‌کنم؟ چرا دیدن هر از گاه عکس‌هایم توی لپ‌تاپ و گوشی کافی نیست؟ چه چیزی است که باعث می‌شود دلم بخواهد یک نفر، ولو ناشناس حرف‌هایم را بخواند و نظر دهد؟ جواب‌هایی به ذهنم رسیده ولی هیچ‌کدام آنقدرها قانع‌کننده نبوده. در نهایت سوالاتم را به گوشه‌ای از ذهنم تبعید کردم و سعی کردم اهمیتی به آن‌ها ندهم.

این مدت برایم یک دوره‌ی گذار بوده. گذار از دانشجو بودن، به هنوز هیچی نبودن و انتظار برای دوباره دانشجو شدن. روزهای خوب و بدی پشت سر گذاشتم. اول پروژه‌‌‌ی نهایی درس‌ها و دفاع از پروژه کارشناسیم، بعد اردوی مشهد و روزهای نابی که حالا آنقدر دور به نظر می‌رسند که مطمئن باشم آخرین بار بود. بعد رفتن به شمال، خانه‌ی فاطمه‌ و چند روزی که حتم دارم جزو عمرم حساب نشدند... دوست، دوست‌ها... بعد، بیماری بابا. گریه، انتظار پشت اتاق سی سی یو، نگرانی، آنژیو. و شکر که به خیر گذشت. بعد از ترخیص، دو هفته‌ای دائما مهمان بود که برای عیادت می‌آمد. بعد از دو هفته مهمان‌داری یک هفته بیشتر به عید نمانده بود و خانه تکانی! سخت‌ترین قسمت البته تمیز کردن اتاق خودم بود که در نبودم شوفاژش را خاموش کرده بودند و به عنوان انبار برنج و پیاز و سیب‌زمینی و ابغوره و چیزهای مربوط و نامربوط دیگر استفاده شده بود! :)) 

حالا اتاقم تمیز است، مقدار زیادی لباس و کتاب و کاغذ که بی‌خود نگه داشته بودم رها کرده‌ام و واقعا احساس آرامش دارم! تب و تاب روزهای اول سال و عیددیدنی تقریبا خوابیده و جواب غیر رسمی پذیرشم برای دکترا آمده. فکر می‌کنم باید به شدت قدر این روزهایم کنار خانواده و تقریبا بی دغدغه بودن را بدانم. مدت‌ها بود لازمش داشتم. خیلی زیاد.

دو سه روز پیش شرلوک‌ها را شروع کردم. دو فصل اولش را نصفه و نیمه قبلا دیده بودم، ولی دوباره دیدنش خیلی کیف داد. نمی‌دانم چرا به شرلوک و واتسون حسودی‌ام می‌شود. فکر می‌کنم هر آدمی باید یک همچین دوستی‌ای داشته باشد! مهم نیست خودش شرلوک داستان باشد یا واتسون. از خودم می‌پرسم تو چی؟ داری؟ بی‌درنگ فکر می‌کنم بله. ولی دلم می‌لرزد. دوست‌هایم دارند می‌روند، همانطور که خودم، و دستم به هیچ‌جا بند نیست، دستمان به هیچ‌جا بند نیست... من دوستی از پس چت و اسکایپ را نمی‌خواهم. من رو در رو حرف زدن و خندیدن می‌خواهم. دلم نمی‌خواهد برای نیم ساعت حرف زدن دو هفته برنامه‌ریزی کنیم و وقت مشترک پیدا کنیم. لعنت به قاره‌ها و اختلاف ساعت. لعنت به ویزا و پاسپورت بی‌ارزشمان. 

دلم نمی‌خواهد اینقدر برای دوستی‌های در حال دوری شدنم غر بزنم و عزا بگیرم. فکر می‌کنم به اندازه کافی قبلا اینجا از این نوشته‌ام. اما راستش قبل از عید که بالاخره توانستم بعد از بیشتر از دو سال چندتا از دوستان دبیرستانم را ببینم، بیشتر ترسیده‌ام. شاید عجیب باشد ولی من کنارشان به شدت حس می‌کردم که چیزی در من تغییر کرده. کنارشان حتی کمی معذب بودم، از آن جنسی که در جمع‌های غریبه‌ای که بار اول واردشان می‌شوم جس می‌کنم. وقتی دیدمشان تازه فهمیدم که چقدر دلم برایشان تنگ شده بوده، ولی بعد دیدم اینکه این مدت نتوانسته‌ایم هم را ببینیم آنقدرها هم مهم نبوده. آدم‌هایی که هفت سال پیاپی هر روز دیده بودمشان و دوستم بودند! دوری باعث می‌شود آدم‌ها تغییر کنند، کمتر دلشان تنگ شود، و شاید روزی هم برسد که اصلا تنگ نشود. این برایم ترسناک است. ترسناک است که روزی برسد که دیدن یا ندیدن دوست‌های الانم هم برایم مهم نباشد. امیدوارم چنین روزی نرسد...



راستی، سال نو مبارک! شاید باید یک پست جمع‌بندی ۹۷ می گذاشتم، ولی از پس همین پراکنده نوشتن برآمدم. شاید هم یک جمع‌بندی ۹۷ نوشتم، هرچند نمیدانم چرا باید جمع‌بندی سال گذشته‌‌ی یک نفر برای دیگران مهم باشد. شاید به دفتر حاطراتم بسنده کنم.

  • ۲۶۸

پراکنده‌نویسی

  • ۲۰:۴۰

 امروز طی یوتیوب‌گردی‌های دم ددلاینی، به این ویدیو برخوردم. باید اذعان کنم که جزو مهم‌ترین و بهترین چیزهایی هست که امسال یاد گرفتم، چون موهای من خیلی لیزند و هیچ روشی جز کلیپس(آن هم با صد دور پیچاندن) رویش جواب نمی‌دهد. وقتی دیدم این کار می کند و هرچقدر هم سرم را تکان می‌دهم نمی‌افتد کلی ذوق کردم! خداحافظ کلیپس! 


چالش فیلم‌هایی که با آن‌ها گریه کردم را در اینستاگرام استوری کردم. هرچند راحت‌تر بود اگر فیلم‌هایی که با آن‌ها گریه نکردم را لیست می‌کردم :)))


گفته بودم امروز تمرین بازیابی را تمام می‌کنم. دیشب ساعت هفت خوابیدم و صبح ساعت چهار بیدار شدم! (بله، من هر ساعتی اراده کنم می‌توانم بخوابم!!!) و خب، هنوز تمرین تمام نشده. خیلی بازیگوشی کردم! :(


هفته شلوغی در پیش دارم. سه ددلاین و کارآموزی که باید تمام شود.. کاش تمرینم کامل شده بود. میترسم به کارهایم نرسم!

  • ۲۸۱

گزارش

  • ۲۳:۰۲

خواستم گزارش بدهم که امشب روزه ام را شکستم :( جشن یلدا و تولد باشد و کیک شکلاتی، روزه یک ماهه یک روزه شکسته می شود.. از فردا دوباره شروع میکنم! 

  • ۲۵۸
۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan