حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

از کرخه تا راین

  • ۰۱:۲۴

چراغ‌ها خاموش‌اند. می‌خواهم بخوابم. عین دیوانه‌ها موسیقی متن از کرخه تا راین را گذاشته‌ام با اینکه می‌دانم چقدر غم می‌ریزد در دلم. هنوز جرأت نکرده‌ام بوی پیراهن یوسف را ببینم.

  • ۱۲۵

BlogMas روز آخر، سال نو

  • ۲۰:۱۰

چند ساعت دیگر سال ۲۰۲۱ تمام می‌شود و وارد سال نو می‌شویم. اغراق نیست اگر بگویم من هنوز در ۲۰۲۰ گیر کرده‌ام و باورش کمی سخت است که دو سال گذشته. سال‌هاست اهداف سال جدید  نمی‌نویسم. تصمیم گرفتم امسال پنج تا هدف مشخص کنم و در دفترم بنویسم. خوبی سال نوی میلادی این است که سه ماه بعدش سال نوی ایرانی‌ست، اینطوری سه ماه فرصت هست که هدف‌ها را به بوته‌ی عمل گذاشت و اگر به دلیلی عقب بودیم، سال نوی ایرانی را شروعی دوباره بگیریم. یک جور تقلب که سال عوض ۱۲ ماه ۱۵ شود :)) هیجان دارم برای سال جدید!

یک ماه اینجا نوشتن هم مثل برق و باد گذشت. این یک ماه به من که خیلی خوش گذشت. چالش خوبی بود که مجبور باشم هر روز بنویسم، هرچند بعضی روزها واقعا سخت بود وقت و حوصله‌ پیدا کردن. با این همه ممنونم از همه‌ی کسانی که این یک ماه با نظرات عمومی و خصوصی من را همراهی کردند، و حتی دوستان خوب خاموش خوان. به خصوص مرسی از مهسای عزیزم که تا ۲۴ام همراهم بود و واقعا بدون او لطفی نداشت!

سال نوی میلادی همه مبارک!

 

 

دریافت

YouTube

  • ۱۴۷

BlogMas روز سی‌ام، جام‌ جهانی قطر

  • ۰۰:۵۱

همانطور که می‌دانید جام جهانی ۲۰۲۲ در قطر برگزار می‌شود. این کشور کوچک حاشیه‌ی خلیج فارس سال‌هاست که دارد برای این رویداد بزرگ جهانی آماده می‌شود، و کوچک‌ترین کشوری است که تا به حال میزبان این رویداد بزرگ جهانی بوده است. من با هیچ معیاری آدمی اهل فوتبال نیستم. ولی قبلا نوشته بودم که دوست دارم جام جهانی قطر آنجا باشم. حالا اما این آرزو را به جام جهانی بعدی موکول کرده‌ام.

از سال ۲۰۱۰ که قطر میزبانی جام را برنده شد، پروژه‌های بزرگ ساخت زیرساخت‌ها و استادیوم‌ها در این کشور کلید خورد. تعداد زیادی کارگر که غالبا از کشورهای فقیر جنوب آسیا مثل نپال هستند برای تامین نیروی کار مورد نیاز برای این پروژه‌ها به قطر مهاجرت کردند. این کارگران با امید به درآمد بالا به قطر که یکی از گران‌ترین کشورهای دنیاست مهاجرت می‌کنند، اما شرایط کاری و درآمدی بسیار دور از چیزی است که تصور می‌کردند. طبق گزارشی که سال ۲۰۱۴ از گاردین منتشر شده این کارگران در وضع اسف‌باری بوده‌اند. دمای هوا در تابستان قطر حتی به ۵۰ درجه می‌رسد، با رطوبت بالا. کار کردن در این شرایط با آب شور دریا برای استحمام و آب آشامیدنی نامناسب به کنار، رقم حقوق این کارگران تناسبی با میانگین درآمد خود قطری‌ها و بودجه‌ی چند میلیون دلاری جام جهانی ندارد. و از همه بدتر،در برخی موارد همین حقوق ناچیز هم به آن‌ها پرداخت نمی‌شده. برخی حتی بیشتر از یک سال هیچ پولی دریافت نکرده‌اند و از طرفی خانواده و زن و فرزندشان در کشورشان منتظر پولی هستند که امید داشتند برایشان می‌فرستند، و از طرفی حتی اگر پشیمان شده باشند پول خرید بلیط برگشت را هم ندارند!

و اما این همه‌ی ماجرا نیست. چند وقت پیش گزارش دیگری منتشر شد که از تعداد مشکوک مرگ کارگران در قطر پرده برداشت. طبق این گزارش، حداقل ۶۵۰۰ کارگر در این ده سال جان خود را در قطر از دست داده‌اند. مسئولان برگزاری قطر ارتباط این مرگ‌ها را با کار در استادیوم‌ها تکذیب کرده‌اند. طبق گفته‌ی آن‌ها، مرگ این افراد به جز تنها ۳۷ نفر، طبیعی و ناشی از بیماری‌های قلبی و غیره بوده. اما این ادعا با دانستن اینکه کارگران مهاجر عمدتا زیر ۳۵ سال، سالم و جوان هستند جور در نمی‌آید. حتی مرگ بر اثر حمله‌ی قلبی می‌تواند به علت شرایط کاری سخت در دما و رطوبت بالا و با ساعت‌های طولانی باشد، اما شرکت‌های پیمان‌کار زیر بار نمی‌روند و حتی غرامتی به خانواده‌های داغدار کارگران کشته‌شده نمی‌دهند.

مدتی است که جنبش‌هایی برای تحریم جام جهانی قطر راه افتاده است. استادیوم‌ها و هتل‌های قطر توسط انسان‌هایی در شرایط کاری غیر انسانی و برده‌داری ساخته شده‌اند. از قضا جام جهانی ۲۰۲۲ قرار است یکی از گران‌ترین و لاکچری‌ترین جام‌هایی باشد که تاکنون برگزار شده. این تضاد از نظر من نفرت‌انگیز است.

  • ۸۹

BlogMas روز بیست و نهم، هنر

  • ۰۰:۲۵

برای من هنر همیشه چیز اسرارآمیزی بوده است. هیچ‌وقت نتوانسته‌ام چگونگی جوشش و ایجادش را درک کنم. اگر برای مثال بخواهم با علم مقایسه کنم، دنیای علم برایم خیلی روشن‌تر و واضح‌تر است. کاملا می‌توانم درک کنم که چطور یک پدیده کشف می‌شود، چطور یک مساله‌ی باز ریاضی حل می‌شود، یا چطور یک قضیه اثبات می‌شود. اما اینکه چطور یک اثر هنری خلق می‌شود برایم واضح نیست.  

منظورم از هنر کپی کردن ساده نیست. کپی کردن را می‌توانم درک کنم. خودم هیچ‌وقت کلاس نقاشی نرفته‌ام اما در کشیدن چیزی از روی چیز دیگر بد نیستم. یک جور مساله حل کردن است، باید بتوانی نسبت‌ها را درست رعایت کنی و سایه و روشن‌ها و سایر جزئیات را پیاده کنی. می‌توانم بفهمم چطور با تمرین و کسب مهارت می‌توان بهتر هم شد. اما کشیدن بدون نگاه کردن به یک مدل برایم خیلی سخت است. البته این ممکن است به خاطر ضعیف بودن حافظه‌ی تصویری من باشد، اما با فرض قوی بودن حافظه‌ی تصویری بعضی آدم‌ها، منظور من حتی کشیدن یک نقاشی هایپررئال نیست. آثار آدم‌هایی مثل ون‌گوگ یا کلیمت یا پیکاسو کپی صرف نیستند. چیز دیگری دارند که آن جوشش بار اولینش را نمی‌توانم درک کنم. وگرنه کلی آدم دیگر سبک آن‌ها را در ادامه تقلید کرده‌اند.

مثال دیگر آثار میکل آنژ هستند. واقعا فرای تصور من است که چگونه یک انسان می‌تواند از سنگ سخت مجسمه‌ی داوود را خلق کند. یا چطور استراتزا می‌تواند مرمر را این‌طوری تراش دهد؟

 

 

این ناتوانی من در درک هنر در موسیقی به اوج خودش می‌رسد. نقاشی و مجسمه‌سازی و نویسندگی و این دست هنرها منبع الهام شفافی دارند. می‌توانم بالاخره یک جوری درک کنم که ون‌گوگ با دیدن منظره‌ی گندم‌زار طلایی و گردش باد میان خوشه‌ها و ابرها نقاشی آن را می‌کشد. یا میکل آنژ هر اندازه هم که مهارتش در تراشیدن سنگ و درک سه‌بعدی افسانه‌ای و فرازمینی باشد، باز هم پیکره‌ی انسانی را می‌سازد که نظیرش وجود دارد. اما اینکه یک آهنگ‌ساز چگونه نت‌ها را کنار هم می‌چیند و چیزی را از عدم خلق می‌کند فوق‌العاده است. مثلا همین پیانو سوناتای شماره ۱۷ از بتهوون:

 

دریافت

 

نمی‌دانم، شاید بخش ریاضی مغز من قوی‌تر از بخش هنری باشد. خودم که فکر می‌کنم بخش هنری مغزم اصلا وجود ندارد احتمالا. شاید باید این سوال را از هنرمندان بپرسم. شاید برای آن‌ها همانقدر که ریاضیات برای من بدیهی است جوشش هنر بدیهی باشد. یا شاید هم خود آن‌ها هم ندانند. اگر روزی بتهوون را می‌دیدم حتما از او می‌پرسیدم.

  • ۱۲۰

BlogMas روز بیست و هشتم

  • ۲۳:۵۵

از دیروز سردرد خفیفی دارم. چشم‌هایم، روی ابروها و شقیقه‌هایم درد می‌کند. فکر می‌کردم شب که بخوابم خوب می‌شود اما صبح همچنان بود. هنوز هم هست. شدید نیست ولی این تداومش دارد کلافه‌ام می‌کند. امیدوارم فردا صبح که بیدار می‌شوم رفته باشد. امروز می‌خواستم پست طولانی‌تری بگذارم ولی ترجیح می‌دهم زودتر بخوابم.

 

 

اواخر دسامبر رسیده.

شُکر.

 

دریافت

 

  • ۹۵

BlogMas روز بیست و هفتم، رغدا

  • ۰۱:۰۸

امروز بعد از ظهر تازه چای عصرانه‌ام را دم کرده‌ بودم و مشغول ویدئوکال با مامان و بابا بودم که رغدا زنگ زد. جواب دادم و گفت دارد قدم می‌زند و به سمت سوپر مارکت بزرگ نزدیک خانه‌ی من می‌رود و اگر وقت دارم بروم همدیگر را ببینیم. راستش وقت نداشتم، باید کاری را تمام کنم. ولی به نظرم رسید کمی حالش گرفته است. گفتم من هم خرید سوپرمارکت دارم، می‌آیم آنجا و بعد با هم بیاییم خانه‌‌ام و شام بخوریم. و واقعا هم خرید داشتم. شیر و نانم تمام شده بود. توی سوپرمارکت همدیگر را دیدیم و برای پیتزا درست کردن هم خرید کردم. داشتیم می‌رفتیم حساب کنیم که رغدا نگاهی به سبد خریدم انداخت و گفت اشکالی ندارد چیزی را چک کنم؟ بعد خمیر پیتزا را برداشت و مواد تشکیل دهنده‌اش را خواند. پرسیدم دنبال چیز خاصی می‌گردد؟ بسته را سمتم گرفت و انگشتش را زیر الکل گرفت. گفت خمیرهای آماده معمولا الکل دارند. خیلی تعجب کردم. دو سال است که همین برند را می‌خریدم و هیچ‌وقت رویش را نخوانده بودم چون فکرش را هم نمی‌کردم که خمیر هم می‌تواند الکل داشته باشد! خلاصه که رفتم و خمیر را گذاشتم سر جایش و دنبال خمیر دیگری گشتم و دیدم واقعا همه‌ی خمیرها الکل دارند، جز یکی! خلاصه که پیروزمندانه برگشتم و خریدمان را کامل کردیم.

وقتی رسیدیم خانه، رغدا گفت نماز مغربش دارد قضا می‌شود و چادر نماز دادم و رفت نماز بخواند. من هم قارچ‌ها را شستم و خرد کردم و سس را آماده کردم. رغدا که آمد، پیتزاها را آماده کردیم و گذاشتیم توی فر. بعد من هم وضو گرفتم و رفتم نماز بخوانم. رغدا هم آمد کنارم ایستاد به نماز. حس خیلی خوبی بود. من با مهر و او بی‌مهر، من با دست‌هایم کنارم و او با دست‌هایش روی سینه، من از کشوری و او از کشوری دیگر، و هر دو داشتیم یک نماز را می‌خواندیم. با یک خدا حرف می‌زدیم. رشته‌ای باریک ما را به هم متصل می‌کرد.

بعد از نماز پیتزاها آماده بودند. شام خوردیم و گفتیم و خندیدیم. از زبان عربی و گویش‌های مختلفش. از زبان ترکی و آذری و فرقشان. از آلمانی و انگلیسی و فارسی. رغدا می‌گفت قواعد عربی برای آن‌ها هم خیلی سخت است و بیشتر مردم بلد نیستند. حتی در حد همین مبتدا و خبر و این داستان‌ها برایشان پیچیده‌ است و معمولا دوست ندارند. من راستش عربی را خیلی دوست دارم. از دوران مدرسه هم همیشه به طرز معجزه‌آسایی عربیم خوب بود. حتی برای کنکور اصلا عربی نخواندم و با این حال همیشه عربی را خیلی خوب می‌زدم. رغدا یک متن عربی فصحه آورد و خواند و گفت ببین می‌فهمی؟ با لحجه‌ی او برایم سخت بود. گفتم بده خودم بخوانم. بعد خواندم و ترجمه کردم. حدود ۹۰ درصد می‌فهمیدم. اما عربی‌ای که عرب‌ها حرف می‌زنند خیلیی فرق دارد. اصلا نمیفهمم. حیفم می‌آید از زبان‌های نصفه‌ای که بلدم. دلم می‌خواهد حرف زدن و شنیدن عربی‌ را یاد بگیرم. ولی هزارتا گویش دارند که هرکدام هم با دیگری فرق دارد. عربی کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس، عربی مصر، عربی عراق، عربی لبنان و سوریه و اردن و فلسطین، عربی الجزایر و مراکش. همه می‌گویند بهترین عربی برای یاد گرفتن عربی مصر است چون به خاطر صنعت موسیقی و فیلم‌ مصر بقیه اعراب هم آن را بلدند ولی متاسفانه عربی مصر دورترین از عربی فصحه است که من تا حدی بلدم! 

بعد از شام نشستیم و به حرف زدن راجع به عربی ادامه دادیم. رسیدیم به عربی قرآن. قرآن را باز کردیم و چند آیه رغدا و چند آیه من با ترتیل خواندیم. حس خوبی بود. 

 

  • ۹۵

BlogMas روز بیست و ششم، بیلی جین

  • ۰۰:۱۲

سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار با مایکل جکسون آشنا شدم. یکی از هم‌سرویسی‌های دبیرستانی یک فلش بهم داده بود که پر بود از موزیک‌ویدئوها و اجراهای کنسرت‌های مایکل جکسون. یادم هست اولش هی گوش می‌دادم و هیچ‌چیز نمی‌فهمیدم.. انگار هرچی انگلیسی بلد بودم به درد نمی‌خورد و او داشت به زبان دیگری می‌خواند! خصوصا آهنگ Smooth Criminal! یادم هست برای هر آهنگ متنش را از گوگل پیدا کرده بودم و حتی پرینت گرفته بودم و آنقدر گوش می‌دادم تا آخر بفهمم چه می‌خواند. این آهنگ‌ها دنیای عجیب و شگفت‌انگیزی را به رویم باز کردند. برایم واکنش‌های هواداران در اجراهایش خیلی عجیب بود. به نظر می‌رسید واقعا دیوانه‌ی او هستند. یادم هست آن زمان آهنگ You are not alone را بیشتر از بقیه دوست داشتم، موزیک ویدئوی Thriller را، و ترانه‌ی بیلی جین را.

بیلی جین اولین آهنگی بود که بعد از گوش دادنش اینطوری بودم که یعنی داستان پشت این ترانه چیست؟ و بعد رفتم و درباره‌اش خواندم. این شروع کنجکاوی من درباره‌ی داستان آهنگ ها بود. قبلا در این پست در این‌باره‌ نوشته‌ام که از قضا پربازدیدترین پست اینجاست. و اما بریم سراغ بیلی جین:

 

دریافت

 

مایکل جکسون این آهنگ را سال ۱۹۸۳ منتشر کرد، آهنگی که یکی از موفق‌ترین‌های جهان است و آلبومی که در آن منتشر شد (تریلر) هنوز هم با اختلاف پرفروش‌ترین آلبوم تاریخ موسیقی دنیاست. همانطور که از اسمش پیداست، آهنگ درباره‌ی زنی به نام بیلی جین است. زنی که ادعا دارد مایکل پدر فرزند اوست. توی ترانه این چند بیت تکرار می‌شوند:

 

Billie Jean is not my lover

بیلی جین معشوقه‌ی من نیست


She's just a girl who claims that I am the one

اون فقط یه دختره که ادعا می‌کنه من همونم (پدر بچش)


But the kid is not my son
ولی بچه‌هه پسر من نیست!

 

خود مایکل جکسون در جواب به اینکه این آهنگ درباره‌ی چه کسی است جواب داده که درباره‌ی شخص خاصی نیست. به گفته‌ی او بیلی جین الهام گرفته از شخصیت چندین دختری است که زمانی که با برادرانش در گروه جکسون۵ بوده‌ با این ادعا به سراغ برادرهای بزرگ‌ترش می‌رفته‌اند. آن زمان خودش کوچک بوده ولی همیشه این کار این دختر‌های هوادار برایش عجیب بوده است. ولی طبق نوشته‌ی تارابورلی، زندگی‌نامه‌نویس مایکل جکسون، آهنگ بیلی جین درباره‌ی شخصیتی واقعی نوشته شده. سال ۱۹۸۱ جکسون از زنی نامه‌های متعددی دریافت می‌کند که ادعا می‌کند او پدر یکی از دوقلوهایش است! از آنجایی که او از این دست نامه‌ها زیاد دریافت می‌کرده آن‌ها را نادیده می‌گیرد. ولی زن به فرستادن نامه‌ها و ادعای خودش ادامه ‌می‌دهد. در آخر بسته‌ای حاوی یک نامه، یک اسلحه و عکسی از خودش برای او می‌فرستد. در نامه از مایکل می‌خواهد که سر تاریخ و ساعت معینی خودش را با اسلحه بکشد، و او هم بعد از کشتن پسرشان خودش را خواهد کشت تا در زندگی بعدی به هم بپیوندد! با وجود مخالفت مادرش، مایکل عکس زن را قاب می‌کند و بالای میز غذاخوری منزلشان می‌زند. به نظر می‌رسد این بیت درباره‌ی این زن صادق باشد:

 

She was more like a beauty queen from a movie scene

او بیشتر شبیه یک ملکه‌ی زیبایی از صحنه ای از یک فیلم بود


I said don't mind, but what do you mean, I am the one

گفتم اهمیتی ندارد، اما منظورت چیه که من همونم؟

 

جکسون‌ها بعدها مطلع می‌شوند که آن هوادار به تیمارستان روانی منتقل شده.

 

موزیک ویدئوی بیلی جین اولین ویدئو از یک هنرمند سیاه‌پوست بود که مکرر از شبکه MTV پخش شد و فقط ویدئوی یوتوب آن بیش از یک میلیارد بازدید دارد. اولین اجرای زنده‌ی بیلی جین هم یکی از مهم‌ترین اجراهای زنده تاریخ فرهنگ عامه است. مایکل جکسون رقص معروف مون واکش را برای اولین بار اینجا اجرا می‌کند و بعد از مرگش دستکشی که در این اجرا پوشیده به قیمت چهارصد و بیست هزار دلار به فروش می‌رود.

 

  • ۹۰

BlogMas روز بیست و پنجم، خاورمیانه

  • ۲۲:۲۵

نام خاورمیانه را گویی با جنگ و خون گره زده‌اند. آنطور که گروس می‌نویسد:

 

اینجا خاورمیانه است

و هر کجای خاک را بکنی

دوستی، عزیزی، برادری

بیرون می‌زند.

 

من اما نه می‌خواهم از جنگ و تاریخش در این جغرافیا بنویسم، نه از سیاست و چند و چون و چرایی‌اش. می‌خواهم از رویا بنویسم. رویایی که برای خاورمیانه در دلم دارم. از آن رویاها که با فکر کردن بهشان توی دلم قند آب می‌شود، فارغ از این‌که حقیقت می‌شود یا نه. 

راستش بخش زیادی از رویایم برای خاورمیانه‌ را از اروپا وام گرفته‌ام. اینجا که می‌بینم چطور مرز بین کشور‌ها کم‌معنی است، چطور سفر و تجارت و اقامت بین کشورها راحت و معمولی است، مثل جابه‌جایی بین استان‌های یک کشور، دلم می‌خواهد کشورهای منطقه‌ی من هم پیمان‌هایی نظیر پیمان شینگن و ناتو با هم داشته باشند. در صلح و دوستی و امنیت و برابری باشیم. یک واحد پول مشترک داشته باشیم. موقع تعطیلات که می‌رسد، یک مکالمه‌ی معمولی بین دوستان این باشد که قرار است کجا سفر برویم. در انتخاب بین یمن و اردن در شک باشیم. مدارس برای اردوی درس تاریخ، سفر بین‌النهرین برنامه‌ریزی کنند. توی این دنیای رویایی، ویزای خاورمیانه گرفتن صف دارد حتما: پرسپولیس و اهرام مصر، اورشلیم و مکه و مدینه، اصفهان و بغداد و کابل و استانبول و دمشق، سواحل جنوب و شمال خلیج‌فارس و دریای عمان. 

آدم به اروپا که نگاه می‌کند، می‌بیند این رویا آنچنان هم دست‌نیافتنی نیست. ناتو هفتاد و دو سال و پیمان شینگن تنها بیست و شش سال عمر دارد. اروپا از جنگ و خون و بمباران گذشته و حالا فرانسه و آلمان که سالیان دراز با هم دشمن بوده‌اند به دوستی نشسته‌اند. صد البته که می‌دانم پیچیدگی‌های جغرافیایی و فرهنگی و سیاسی خاورمیانه چیست و چه فرقی با اروپا دارد، اما ناممکن‌ترین‌ها هم در این دنیا ممکن شده‌اند. حالا که حتی با تصورش هم می‌توانم لحظه‌ای شاد باشم و با صدای مارتین لوتر کینگ بگویم: من رویایی دارم.

 

  • ۱۱۴

BlogMas روز بیست و چهارم، بنان

  • ۲۳:۳۸

دیروز اسپاتیفای رسید به این آهنگ با صدای بنان و آهنگسازی کیهان کلهر. گویا تیتراژ پایانی سریال خاتون است: 

 

دریافت

خیلی زیباست. به قول این خارجی‌ها، ترکیب بنان و کلهر "!Is the colab we didn't know we needed"

صدای بنان برای من شبیه صبح جمعه است. صبح جمعه‌ای در یکی از روزهای اسفند در خانه‌ای قدیمی. آفتاب کم‌جانی از پشت پرده‌های تور افتاده روی فرش‌های لاکی قرمز. از آشپزخانه صدای قاشق چایخوری می‌آید که توی استکان چای شکر را هم می‌زند. توی پیش‌دستی‌ گل سرخی پنیر هست و گردو، و سنگک داغ توی سفره. صدای بنان می‌آید که الهه‌ی ناز می‌خواند. 

گر دل من نیاسود

از گناه تو بود

بیا تا ز سر گنهت گذرم

 

دریافت

 

پ.ن: خیلی ممنونم از پیام‌های محبت‌آمیز پست قبل. 

 

  • ۱۰۵

BlogMas روز بیست و سوم، سوگ

  • ۰۰:۲۱

امروز پنجشنبه بود. مامان و خاله و دایی‌ها رفته بودند سر خاک ننه. نزدیک سالگردش هستیم. از صبح خودم را به آن راه زدم تا به آن فکر نکنم. ولی نشد. عصری داشتم با مامان حرف می‌زدم که حرفش شد. گفتم خوش به حالت مامان، که حسرتی نداری. که هرچه می‌توانستی برایش کردی. من ولی پر از حسرت و عذاب وجدانم. و بی‌اختیار اشک‌هایم ریختند. نمی‌خواستم مامان را هم ناراحت کنم. تندی پاک کردمشان و سعی کردم بحث را عوض کنم. مامان گفت تو بهترین نوه بودی. مگر می‌خواستی چه کار کنی. ولی من هنوز حسرت یک دل سیر خانه‌ی ننه بودن به دلم مانده. تا کمی بزرگ شدیم همیشه نبودم. همیشه درس داشتم، یا تهران بودم. همیشه منتظر بود. من حتی در خاک‌سپاری‌اش هم نبودم. من لعنتی بدترین نوه‌ی دنیا بودم. سال‌های آخر می‌دانستم دائمی نیست. بعد از از دست دادن آقا خوب می‌دانستم. ولی کاری از دستم برنیامد. عمر برف بود و آفتاب تموز. به خیالم توی دستم سفت گرفته بودمش ولی آب شد. آخ که چقدر دلم تنگ شده. آخ که چقدر بی‌درمان است این درد. آخ ننه جانم.

من فرصت سوگواری برای ننه نداشتم. اینجا بودم که رفت. نتوانستم خیلی گریه کنم. بیشتر در شوک بودم و انکار. فرسنگ‌ها دور از همه چیز و همه کس. حالا قدر هزار سال گریه مانده توی دلم. خوب می‌دانم میلیون‌ها بار حواس خودم را پرت کرده‌ام که به آن فکر نکنم. مثل یک مکانیزم دفاعی معیوب.

نوشتن بهانه‌ای شد که کمی این سد را بشکنم. به خودم اجازه دادم با دقت به او فکر کنم. به خنده‌هایش، به دست‌هایش، به بوسه‌هایش، به گونه‌هایش، به روسری‌اش، به پیراهنش، به بوی عطر آغوشش، و بعد از دو سال زار بزنم برای بدبختی‌ام از از دست دادنش. به خودم حق بدهم که دلتنگ باشم. آخ ننه جان. قوربان اولوم گوزلریه. باغوشلا منه..

 

  • ۹۱
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan