حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

BlogMas روز بیست و دوم، مکالمه

  • ۱۹:۰۵

فکر می‌کنم آدم‌ها عمدتا دو جور مختلف دوستی می‌کنند. بعضی‌ها بیشتر بر پایه‌ی فعالیت‌های مشترک صمیمی می‌شوند. مثلا با هم نقاشی کردن، آشپزی کردن، کوهنوردی رفتن، یا یک پیاده‌روی معمولی. بعضی‌ها بر پایه‌ی مکالمات صمیمی می‌شوند. من جزو دسته‌ی دوم هستم. نه اینکه فعالیت‌های مشترک انجام ندهم یا دوست نداشته باشم، ولی فعالیت‌ها را بستر مناسبی برای حرف زدن می‌دانم. مثلا تهش مکالمه‌ای را که حین آشپزی کردن داشتیم را بیشتر دوست دارم، و آن هم نه هر مکالمه‌ای. عمق حرف‌ها باید بیشتر از small talkهای معمول باشد. چیزی که اینجا مشاهده کرده‌ام و قبلا هم شنیده بودم این بود که مردم اتریش و آلمان بیشتر با فعالیت و سرگرمی مشترک دوست می‌شوند. مشاهده‌ی من هم همینطور است، با گروه دوستی اتریشی‌ام بیشتر اینطوری وقت می‌گذارنیم. خیلی هم خوش می‌گذرد، ولی با وجود گذشت بیشتر از یک سال هنوز با آنها احساس صمیمیت نمی‌کنم. برعکس، با گروه دوستی دیگرم در کنار همین سرگرمی‌های مشترک مکالمه‌های عمیق‌تری داریم و در نتیجه به آنها نزدیک‌ترم.

صمیمی‌ترین دوستانم همیشه کسانی بوده‌اند که رشته‌ی حرف بینمان قطع نمی‌شود. نه اینکه هیچ‌وقت سکوت نباشد، اتفاقا سکوت هم زیاد پیش می‌آید، ولی سکوتی که معذبانه نیست. نیازی نیست فکر کنیم تا موضوع مشترک برای حرف زدن پیدا کنیم. حرف خودش همینجوری می‌آید. اینطور نیست که یکی فقط حرف بزند و یکی گوش کند، مکالمه صورت می‌گیرد و تهش اغلب با حس خوب همراه است، حس یاد گرفتن یک چیز جدید، یا خالی شدن از بعضی غرها و دغدغه‌ها، یا یک همدلی ساده. 

این نقاشی از رنه ماگریت را خیلی دوست دارم. اسمش هست هنر مکالمه (The art of conversation). مکالمه‌ی خوب به من همین حس را می‌دهد، مرا از زمین و این دنیا جدا می‌کند.

  • ۸۲

BlogMas روز بیست و یکم، یلدا

  • ۲۱:۰۵

نشسته‌ام روی نیمکتی روبه‌روی کلیسای اصلی شهر، منتظر دوست اینستاگرامی نادیده‌ای تا با هم یلدا را جشن بگیریم. دیروز دز سومم را زدم و امروز کمی بی‌حال بودم. جلسه‌ام با استادم را انداختیم فردا، و حالا اینجا نشسته‌ام و نگران کارهای ناتمامم و جلسه‌های فردا هستم. تصمیم می‌گیرم برای چند ساعت همه را از ذهنم بیرون کنم.

صدای موسیقی می‌آید و همهمه‌ی آدم‌ها. بار دومی است که یلدا را در کریسمس مارکت می‌گذرانم. 

  • ۸۷

BlogMas روز بیستم، ماه

  • ۲۳:۵۰

بعد از یک تماس تصویری طولانی با فاطمه، داشتم با مامان و بابا و فرشته حرف می‌زدم که سرم را بلند کردم و ماه را پشت پنجره دیدم. بعد از اینکه قطع کردیم و سکوت شد، نگاه کردم که ماه آرام آرام بالا رفت و از قاب پنجره خارج شد. یاد شعر سهراب افتادم:

 

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب

روی این مهتابی خشت غربت را می بویم

باغ همسایه چراغش روشن

من چراغم خاموش

...

یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهایی است

 

راستش من به این تنهایی عادت کرده‌ام و حتی کمی دوستش دارم. ترکیب مهاجرت و دوری و کرونا نوع جدیدی از من و روابطم ساخته. تقریبا تمام روابط عمیقم مجازی شده‌اند و این مدت فهمیده‌ام که روابط مجازی می‌توانند واقعا واقعی به نظر بیایند. خانه که بودم پیش می‌آمد که خانواده می‌خواستند چیزی را برایم تعریف کنند و من می‌گفتم خودم هم آنجا بودم! بعد می‌فهمیدیم آن اتفاق موقعی افتاده بوده که داشتیم ویدئوکال می‌کردیم. ولی در ذهن من کاملا واقعی ثبت شده بود: من واقعا آنجا بودم! 

چند روز پیش این ویدئو از مدرسه‌ی زندگی را دیدم. عنوانش هست: بهای سنگینی که برای ترس از تنهایی می‌پردازیم. به نظرم همه‌ی مواردش خیلی درست بودند به خصوص این یکی: "حضور همیشگی همراهان مانع از این می‌شود که با ذهن خودمان دوست شویم و احساسات و عقاید خودمان را طوری کاوش کنیم که فقط بازه‌های طولانی تنهایی اجازه‌اش را می‌دهند." من این یکی را در این دو سال کاملا تجربه کرده‌ام. در این مدت خودم را بیشتر شناخته‌ام. اینکه چه چیزی را دوست دارم و چه چیزی را نه، چجور آدم‌هایی را به خلوتم راه بدهم و چجور را نه و هزار جزئیات و کلیات دیگر. در انتهای این شناخت خودم را بیشتر دوست دارم و قدرش را می‌دانم. از طرفی احساس می‌کنم رسیده‌ام به یک لوکال ماکزیموم. می‌ترسم تکان بخورم و بیفتم پایین. می دانم برای رسیدن به ماکزیموم بعدی باید جرئت داشت و از افتادن نترسید، اما مشکل اینجاست که مطمئن نیستم ماکزیموم بعدی در کار باشد!

  • ۸۰

BlogMas روز نوزدهم، شام کریسمس

  • ۲۳:۳۵

پریروز شام کریسمس شرکت بود. قبلش رفتیم کارتینگ و بعد چون رستوران‌ها هنوز بسته‌اند، برگشتیم آفیس و غذا سفارش دادیم. اولین تجربه‌ی کارتینگ من بود و خیلی خوش گذشت. البته به علاوه‌ی یک حادثه‌ی کوچک :)) سر یکی از پیچ‌ها یکی از بچه‌ها از من سبقت گرفت. من آنقدر حواسم پرت این‌ شد که از او جلو بزنم که پیچ پیچید و من دیر پیچیدم، در حالی که پایم تا ته روی گاز بود! رفتم توی دیوار و البته خدا رحم کرد که اتفاق خاصی نیفتاد، فقط یک خراش روی دستم و کمی کوفتگی به خاطر پرت شدنم روی صندلی :)) بعدش چشمم ترسید و رقابت را بی‌خیال شدم :))

دیروز هم شام کریسمس خانه‌ی هوگو و نحلا بودیم. قرار بود هر کس چیزی درست کند و دور هم بخوریم. من می‌خواستم قیمه درست کنم چون سری پیش هوگو خیلی دوست داشت ولی دیدم وقت نمی‌کنم. تصمیم گرفتم آش رشته درست کنم. با این وجود تازه ساعت دو بعد از ظهر رسیدم بروم سبزی بخرم. ساعت شش که قرار بود خانه‌شان باشم تازه آش آماده شد و هنوز موهایم را خشک نکرده بودم! خلاصه ساعت هفت و نیم رسیدم و خوشبختانه آخرین نفری نبودم که رسید. (البته نفر یکی مانده به آخر بودم!!) همه چیز عالی بود! آنقدر خوردیم که داشتیم می‌ترکیدیم :)) 

آشپرخانه‌ی بمب ترکیده‌ی دیروز:

 

میز غذاهای ایرانی و مصری و مکزیکی و هندی و ایتالیایی:

 

و پیشرفت قابل ملاحظه‌ی من در ارتباط با سگ‌ها:

 

 

این دو روز فرصت نکردم بنویسم. در عوض برای جبران به‌جای اینکه تا کریسمس(۲۴ام) بنویسم، تا سال نو ادامه‌ می‌دهم!

  • ۹۰

BlogMas روز شانزدهم، نو و هونیکس

  • ۲۳:۵۷

دیروز با هوگو و نحلا و ماهوم رفتیم چندتا از کریسمس مارکت‌ها. هوگو و نحلا سگ‌ها را هم آورده بودند. بیچاره‌ها را هربار گیج می‌کنم! راستش من از سگ می‌ترسم. قبلا خیلی بیشتر می‌ترسیدم، ولی الان هنوز اگر ناگهانی نزدیکم شوند می‌ترسم. از طرفی سگ‌های نحلا، هونیکس و نو، من را می‌شناسند. یک بار با هم سفر رفته‌ایم و حتی در سفر با هونیکس پیاده روی رفتم. در وین هم چند بار با هوگو و نحلا آمده‌اند و هر وقت هم می‌روم خانه‌شان آنجا می‌بینمشان. خیلی باهوشند، اگر بدانند یک نفر کلا از آن‌ها خوشش نمی‌آید یا می‌ترسد، اصلا نزدیکش نمی‌شوند. ولی من کمی که هیجانشان فروکش می‌کند می‌توانم حتی نازشان کنم. به خاطر همین من را جزو آن دسته نمی‌بینند، و مشکل اصلی همینجاست! همینکه از پشت در بوی من را می‌شنوند با هیجان می‌دوند سمتم. در این مرحله هوگو باید یکی را و نحلا آن‌یکی را بگیرد تا نتوانند بدوند. هنوز وقتی دو تا سگ گنده که از شدت هیجان به نفس نفس افتاده‌اند سمتم بدوند وحشت می‌کنم. خصوصا که اولین کاری که می‌کنند این است که روی دو پای عقب می‌ایستند که بغلشان کنم. من هنوز در مرحله‌ی با ترس و لرز ناز کردن هستم، بغل کردن فرای توانم است :) بعد هی گیج نگاه می‌کنند که چی شد این که جزو دوست‌ها بود! چرا نمی‌گذارند برویم سمتش؟ 

نو کمی پیر و خسته شده. دیروز هرجا کمی بیشتر از چند دقیقه‌ می‌ایستادیم همانجا می‌گرفت و می‌خوابید :(

  • ۸۱

BlogMas روز پانزدهم، ترس

  • ۱۴:۲۶

تا به حال پیش آمده وقتی همه قراری برای تفریح آخر هفته می‌گذارند جواب دهید وقت ندارید و نروید، بعد که جمعه یا یکشنبه‌ی خالی‌تان می‌رسد تمام روز خانه بمانید و هیچ‌کاری نکنید؟ خیلی‌ها به این کار تنبلی می‌گویند. شاید خودتان هم خودتان را تنبل بدانید. اما در حقیقت ریشه‌ی این کار چیز دیگری‌ است. شما کار مهمی‌ دارید که می‌خواهید به بهترین نحو ممکن انجامش دهید. اما آنقدر این بهترین بودن برایتان مهم است که می‌ترسید شروع کنید و نتیجه خوب نشود. اینجا در حقیفت ترس است که بزرگ‌ترین مانع شروع است! پیشنهاد می‌کنم حتما حتما این ویدئو را ببینید! کمتر از سه دقیقه است اما همه‌ی آنچه من بخواهم بگویم را هزار بار بهتر از من می‌گوید.

حالا که ریشه‌ی مشکل مشخص شد، حل کردنش راحت‌تر می‌شود. من مدت‌های طولانی است که با این مشکل دست و پنجه نرم می‌کنم. حالا هم هنوز به طور کامل از دستش رها نشده‌ام اما خیلی بهتر از چند سال پیشم هستم. این ویدئو را سه سال پیش نیلوفر برایم فرستاده بود. وقتی دیدمش انگار یک نفر آینه‌ای گرفته باشد جلوی صورتم. خودم بودم. خود خود خودم!

اینجا چند مورد را که به مرور زمان دریافته‌ام و شخصا به من کمک کرده می‌نویسم. اگر این مشکل را ندارید که خوش به حالتان! لازم نیست بقیه‌اش را بخوانید :)

 

۱. به قرارهای تفریح نه نگو. منظورم این نیست که هرکس هر پیشنهادی داد نفر اول صف باشی و به هیچ کارت نرسی! ولی تعادل داشته باش. اگر دیدی یکی دو هفته گذشته و هیچ کار فانی نکرده‌ای یعنی یک جای کار می‌لنگد. حالا اشکال اصلی‌اش چیست؟ مغز تو با تفریح واقعی نکردن می‌خواهد تو را گول بزند. وقتی تفریح بزرگ نداشته باشی، مثلا یک بعد از ظهر نروی خارج شهر، احساس گناهت از کار نکردن کمتر می‌شود. احتمالا همان بعد از ظهر که بیرون نرفتی، در نهایت در خانه نشسته‌ای و به در و دیوار نگاه می‌کنی یا توی اینستاگرام می‌چرخی. ولی چون واقعا بهت "خوش نگذشته" ذهن تو خودش را محق می‌داند، احساس گناه کمتری می‌کند، و به احتمال زیاد فردا هم همین‌کار را تکرار خواهد کرد. در عوض فرض کنیم رفته‌ای بیرون. تمام بعد از ظهر از لپ‌تاپ و کامپیوتر و درس و کتاب دور بوده‌ای. در نتیجه ذهنت تجربه‌ی کاملی از تفریح ثبت کرده. در عین حال که احتمالا باطری‌هایت دوباره شارژ شده، احتمال اینکه فردا بخواهی کار نکنی کمتر می‌شود. 

 

۲. کارها را به تکه‌های کوچک تقسیم کن. این‌یکی احتمالا خیلی تکراری و کلیشه‌ای است، اما خیلی مهم است! معمولا شروع کردن کار سختی است چون اصلا نمی‌دانی از کجا باید شروع کنی. راجع به این روده‌درازی نمی‌کنم. فقط یادت باشد، فیل را چطوری می‌خورند؟ لقمه لقمه!

 

۳. از بد شدن نتیجه نترس. تا به حال چند بار شده که کاری را تا روز آخر ددلاین به تعویق انداخته‌ای و بعد همه را همان روز انجام داده‌ای؟ برای من بی‌شمار بار اتفاق افتاده. وقتی به دلیلش فکر کردم دیدم روز آخر انجامش می‌دهم چون ترسم از کلا انجام نشدنش بیشتر از عالی انجام نشدنش است. در حقیقت هر دو محرکه ترس هستند: قبل از دقیقه‌ی نود ترس از بهترین نبودن، و دقیقه‌ی نود ترس از عواقب انجام ندادن کار! حالا چطوری می‌شود قبل از ددلاین از بد شدن نتیجه نترسیم؟ ذهنت را گول بزن! باید گزارشی بنویسی؟ اول تکه تکه‌اش کن، بگو فقط یک پاراگراف می‌نویسم، ولی این فقط درفت است که ذهنم را مرتب کنم. بعدا آن ورژن عالی را می‌نویسم. 

 

۴. از تکنیک پومودورو استفاده کن. اگر بلد نیستی، با یک سرچ در گوگل می‌توانی جزئیاتش را یاد بگیری. کلیتش این است که ۲۵ دقیقه کار کنی، ۵ دقیقه استراحت، و هر چهارتا یک استراحت طولانی‌تر، مثلا نیم ساعته. این تکنیک معجزه می‌کند، چون همزمان دوتا مورد قبلی را پوشش می‌دهد. هم به جای هشت ساعت کار قرار است فقط ۲۵ دقیقه کار کنی، پس مغزت راحت‌تر گول می‌خورد. هم قرار است فقط یک زمان کوتاه رویش بگذاری و مهم نیست نتیجه‌اش بد شود یا نه. در حقیقت یک ددلاین کوچولو داری و حس آن دقیقه‌های نود بازی را بهت می‌دهد.

 

۵. نگو من اینجوری‌ام! من کمال‌طلبم، من به تعویق‌اندازم. وقتی به خودت بقبولانی که همینی که هست و این شخصیت تو است، تغییر هم نمی‌کنی.

 

۶. به خدا توکل کن. وقتی ایمان داشته باشی که کمکت می‌کند ترست از بین می‌رود. خدا خودش می‌گوید لا تقنطوا من رحمة الله. چندین بار در قرآن به ترس اشاره شده. "نترس و اندوهگین نباش، ما تو را نجات خواهیم داد." و بارها درباره‌ی اهل ایمان گفته "نه ترسی بر آنان است، و نه اندوهگین می‌شوند." به نظرم این بالاترین پاداش است که نه غم داشته باشی و نه ترس. و بالاترین سطح ایمان هم هست، وقتی از رحمتش ناامید نباشی و مطمئن باشی که کمکت می‌کند.

 

این‌ها مواردی بود که به ذهن من رسیدند. اگر شما هم راهکاری دارید خوشحال می‌شوم با من در میان بگذارید!

  • ۸۹

BlogMas روز چهاردهم، رویا

  • ۰۰:۲۰

از وقتی که یادم می‌آید آدم رویاپردازی بوذه‌ام. از خیلی بچگی شب‌ها قبل از خواب برای خودم خیال‌پردازی می‌کردم تا خوابم ببرد. اصلا این رویاهای قبل از خواب را بیشتر از خود خواب دوست داشتم. مثلا یادم هست که اوایل ابتدایی بودم و خیال‌پردازی می‌کردم که بزرگ شده‌ام و خیلی پولدار و در شهرهای محروم مدرسه می‌سازم. تا تک‌تک کلاس‌ها و لباس فرم مدرسه‌ها را توی ذهنم می‌ساختم. اسم مدرسه‌ها را گذاشته بودم رنگین کمان و از پیش‌دبستانی تا کلاس پنجم هر کدام لباس فرمی به یکی از رنگ‌های رنگین کمان داشتند و معلم‌ها هم رنگ آخر.

رویاهایم در طی سال‌ها هر دوره‌ای رنگی جدید می‌گرفت اما هیچ‌وقت متوقف نشدند. بعضی‌هایشان کوچک بودند، بعضی بزرگ. به بعضی‌هایشان رسیده‌ام، به بعضی هنوز نه، و به برخی احتمالا هیچ‌وقت نرسم. اما این تداوم رویا داشتن برای من معنای زندگانی‌ست. الان هم چند رویا دارم. بعضی خیلی بلندپروازانه‌اند، بعضی دست‌یافتنی‌تر. اما همینکه هنوز می‌توانم رویا ببافم یعنی هنوز زنده‌ام، و این برایم کافی‌ست.

  • ۷۲

BlogMas روز سیزدهم، جدایی هنر و هنرمند

  • ۰۰:۱۳

اسپاتیفای روی شافل بود که رسید به آهنگی از نامجو. اولین ثانیه‌هایش که پخش شد پر از احساس خوب شدم. پرت شدم به روزهای کارشناسی که تمام راه تهران تا خانه و خانه تا تهران را نامجو گوش می‌کردم. آهنگ‌های نامجو برایم پر از خاطره هستند. ولی از چندین ماه پیش که بحث‌های اتهامات او به آزار جنسی مطرح شد و حواشی بعدش و انتشار آن فایل صوتی[1]، دیگر به هیچ کدام از آهنگ‌هایش گوش نکردم. نه این که مجبور باشم، ناخودآگاه وقتی به یکی از آهنگ‌هایش می‌رسیدم یاد این داستان‌ها می‌افتادم و ردش می‌کردم. حالا اما بعد از چند ماه وقتی "شیرین" پخش شد، اولین چیزی که یادم افتاد خاطراتم بود.

بحث جدایی هنر و هنرمند معمولا بحث داغی بوده است و موافقان و مخالفان خودش را دارد. من می‌دانم مثلا چند ماه پیش که جریان نامجو داغ بود خودم نمی‌توانستم از آهنگ‌هایش لذت سابق را ببرم. اما حالا که در ذهنم کمرنگ شده حس بدم موقع گوش دادن به آهنگ‌هایش هم کمرنگ شده، ولی از بین نرفته. چند ماه پیش مخالف جدایی هنر و هنرمند بودم. الان؟ نمی‌دانم.

  • ۹۲

BlogMas روز دوزادهم، مقایسه

  • ۲۲:۱۹

این روزها که به ددلاین اپلای‌ها نزدیک می‌شویم بحث‌های اینکه چجور رزومه‌ای شانس پذیرش دارد و چجور نه گرم است. دیشب بحث جالبی با عطیه داشتیم که چقدر این پروسه پیچیده‌تر از چندتا قانون معدل و دانشگاه و زبان است و اینکه چطور بعضی‌ها تا نتیجه‌ای خلاف قوانین ذهنی‌شان می‌بینند می‌گویند چون دختر بود پذیرش گرفت (بر اساس داستان واقعی). این ماجرا من را یاد خاطره‌ای می‌اندازد.

اول راهنمایی که بودم، هم‌کلاسی داشتم که روز اول همه‌ی معلم‌ها تا به اسمش می‌رسیدند می‌پرسیدند دختر آقای فلانی هستی؟ و وقتی می‌شیندند بله کلی تحویلش می‌گرفتند. ریاضی اولین زنگی بود که داشتیم و این اتفاق افتاد. از قضا این هم‌کلاسی‌ همان جلسه‌ی اول خیلی خوب به سوالات ریاضی جواب می‌داد. ذهن من دو تا نقطه را در یک فضای nبعدی گرفت و صاف به هم وصل کرد. تصور کردم پدرش معلم ریاضی است که معلم ریاضی او را می‌شناسد و به خاطر همین هم ریاضی‌اش خوب است! همینقدر ساده و بچگانه. چند روز بعد فهمیدم که اشتباه می‌کردم. پدرش معلم علوم اجتماعی بود. و چند هفته بعد فهمیدم بی‌اندازه اشتباه می‌کردم. چون پدرش پنج سال پیش از دنیا رفته بود.

این خاطره برایم خیلی تلخ است، اما درسی بزرگ همراه داشت. بعد از آن هر بار می‌خواهم دست‌آورد کسی را توجیه کنم یاد این خاطره می‌افتم و متوقف می‌شوم. فکر می‌کنم برای ما آدم‌ها راحت‌ترین کار موقع مواجهه با موفقیت دیگران این است که به نحوی آن را ربط دهیم به وجود چیزی خارجی و نه مستقیما توانایی آن فرد. این‌طوری کمتر احساس شکست می‌کنیم. حال آنکه اغلب اوقات شرایط پیچیده‌تر از دودوتا چهارتای ذهن ماست. این که می‌گویم به این معنی نیست که نقطه‌ی شروع‌ها و امتیازاتی که دیگران داشته‌اند و دارند را نادیده بگیریم و بی‌رحمانه خودمان را با آن‌ها مقایسه کنیم. ولی اینکه همه‌چیز را وابسته به شرایط خارجی ببینیم و از خودمان سلب مسئولیت کنیم درست نیست. (البته الان که این جمله را نوشتم یاد رومن افتادم که دقیقا عکس همین اعتقاد را دارد: معتقد به جبر است و از نظرش ما آدم‌ها اختیار و در نتیجه مسئولیت نداریم. شاید یک روز دیگر راجع به او نوشتم.)

  • ۷۹

BlogMas روز یازدهم، برف

  • ۱۱:۳۹

دو روز فشرده و غمگینی را پشت سر گذاشتم. حالا نه اینکه غم رفته باشد، ولی به زور از لای در چپاندمش بیرون از خانه. امیدوارم بی‌خیال شود و راستکی برود. وقتی حالم خوب نباشد می‌شوم مصداق با هیچ‌کسم میل سخن نیست. شاید فقط بتوانم با مامان و فرشته حرف بزنم. پرده‌ها را می‌کشم و روی تخت توی خودم گلوله می‌شوم و امیدوار می‌شوم همه مرا فراموش کرده باشند. توی این شرایط نوشتن غیر خصوصی برایم خیلی سخت است.

پریروز برف آمد. برف که می‌آید خالص‌ترین نوع شادی را برایم همراه دارد. شاید اگر خدا این برف یک روزه را نمی‌فرستاد حالم بهتر نمی‌شد. دیروز روی برف‌های یخ‌زده راه رفتم و ماسکم را برداشتم تا سرما را روی صورتم احساس کنم. امروز بعد از صبحانه پنجره را باز گذاشتم تا هوای سرد بیاید تو. چند نفس عمیق. شُکر.

  • ۶۶
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan