یکی از جوانب دنیای امروز که فکر میکنم کمتر به آن پرداخته میشود این است که بهترین بودن یا حتی جزو بهترینها بودن سخت و سختتر و حتی ناممکن شده. هر چیز و مهارتی را پیدا کنی که به نظرت در آن خوب هستی، ظرف چند ثانیه در اینترنت هزاران نفر میبینی که در آن کار هزار برابر بهتر از تو هستند. قبل از اینترنت و عصر ارتباطات آدمها خودشان را با آدمهای دیگر در همان جامعهی نزدیک دور و برشان مقایسه میکردند، ولی حالا برای هر چیزی یک لیدربرد جهانی هست که چند میلیارد آدم دارد. یک عالمه آدم دیگر هستند که از تو بیشتر ورزش میکنند، غذای سالمتری میخورند، در کارشان موفقترند، بیشتر کتاب میخوانند، بیشتر میدانند، بیشتر سفر میروند و هزاران بیشتر دیگر. خیلیها میگویند که ظاهر زندگی مجازی آدمها را نباید با باطن زندگی خود مقایسه کرد و خیلیها در اینترنت فقط تظاهر میکنند. ولی به نظرم این حرفها فقط قشنگند، واقعبینانه نیستند. قبول دارم کلی از آدمها خصوصا در اینستاگرام نمایشی از آنچه نیستند راه انداختهاند، ولی من اصلا راجع به اینستاگرام حرف نمیزنم. حقیقت این است که دنیا فلانقدر جمعیت دارد و احتمالاتی هم به قضیه نگاه کنیم بهمانقدرشان از تو بهترند. تنها راهش این است که قبول کنی یک آدم معمولی متوسط هستی، (تازه همین متوسط بودن هم خیلی خوششانسی میخواهد!) که صد البته به عمل کار برآید به سخندانی نیست!
پ.ن: من منکر خوبیهای این موضوع نیستم ها! اتفاقا معتقدم مثلا سرعت پیشرفت علم در زمان ما مرهون همین است که همهچیز با سرعت و در این لیدربرد جهانی مقایسه و استفاده میشود و هزار بار چرخ از نو اختراع نمیشود. ولی به هرحال این خوبیها چیزی از دردش کم نمیکند!
حتما آن کاریکاتور را دیدهاید که نشان میدهد یک نفر تا حد زیادی کوه را کنده که به الماس برسد و چیزی پیدا نکرده و ناامید کلنگ را رها میکند و برمیگردد، در حالی که چند سانتیمتر با هدفش فاصله داشته. در ترکی هم ضربالمثلی داریم که ترجمهاش میشود کار رسیده به جایی که عروس را خفه میکند. داستانش این است که زمانی یک عروس برای جهیزیهاش فرشی میبافته که زحمت زیادی داشته و زمان زیادی صرفش کرده بوده. چند رج مانده که فرش تمام شود، عروس خسته و ناامید خودش را دار میزند.
فکر میکنم رسیدهام به اینجای کارم. حداقل امیدوارم واقعا چند رج با پایان فاصله داشته باشم.
تابستان سال گذشته دو تا ماشین اجاره کردیم و دسته جمعی (ده نفر به علاوهی دو سگ) رفتیم سفر. من و هوگو و نحلا و جوزپه و رغدا و سگها توی یک ماشین بودیم. از بهترین خاطرات سفر برایم بحثهای طولانی از هر دری بود که در ماشین داشتیم: دین، عشق، سیاست، آینده، فلسفه و ... بحث کردن با آدمهای با زمینههای بسیار متفاوت از من همیشه برایم جذاب بوده. معمولا زاویهی دید دیگری از مسائل را برایم روشن میکنند، و غالبا هر دو طرف بدون پیشداوری به حرف هم گوش میدهیم. برگشمان شب بود. نحلا و رغدا خواب بودند و برای اینکه جوزپه خوابش نبرد حرف میزدیم. جوزپه گفت هربار به خانه برمیگردد و باید کار اداری انجام دهد یا حتی فقط در شهر بگردد سوالی ذهنش را مشغول میکند. چه چیزی باعث میشود که مردم بعضی از کشورها پیشرفته و منظم و قانونمند باشند و بعضی دیگر نه؟ جوزپه اهل سیسیل ایتالیاست. هوگو که مکزیکی است گفت از نظرش مهمترین دلیل استعمار است. کشورهای الان پیشرفته با دزدیدن سرمایه و منابع سایر کشورها به اینجا رسیدهاند.
مکزیک سالیان دراز مستعمرهی اسپانیا بوده. اسپانیاییها در مکزیک مرتکب جنایات زیادی شدهاند و به قول هوگو و نحلا بدترین مردمانشان را به سرزمین جدید میفرستادند: جانیان و زندانیان محکوم اعدام.
من که ایرانی هستم و کشورم با وجود سالها امتیاز ناعادلانه به خارجیها هیچوقت مستقیما مستعمره نشده نظر دیگری داشتم. به نظر من مهمترین دلیل شرایط اقتصادی بود. با وجود همهی نقدهایی که به هرم مازلو وارد است، من دربارهی سطح اول هرم تا حد زیادی اطمینان دارم. انتظار رعایت اخلاقیات و اولویتدهی به نفع جمعی از فردی که پایهایترین نیازهای فیزیولوژیکش را ندارد انتظار عاقلانهای نیست. از طرفی این ممکن است یک لوپ به نظر بیاید. مردم خوب هستند که اقتصاد و پیشرفت را میسازند یا شرایط اقتصادی خوب باعث میشود مردم خوب و قانونمند شوند؟
گزارههایی نظیر "ما ایرانیها" فلانیم و بهمان به مقدار زیاد در روزمرهی ما وجود دارد. اگر میخواهیم مثل ژاپن پیشرفت کنیم باید مثل ژاپنیها باشیم ولی نمیتوانیم باشیم. ما ایرانیها باهوشیم ولی تنبلیم. (بگذریم که این باهوش بودن ایرانیها خودش یکی از شایعات بیاساس است.) کار گروهی بلد نیستیم. دروغگو و دغلکاریم. من عمیقا معتقدم عدم توانایی کار گروهی یا تنبلی و ویژگیهای از این دست چیزی نیست که در ژنوم همهی ایرانیها هاردکد شده باشد. شاید اینجا هم نگاه کردن به تاریخ مفید باشد. منظورم تاریخ ۲۵۰۰ سال پیش نیست که بگوییم حملهی اعراب و مغول ژنمان را تغییر داده. تاریخ همین دویست سال اخیر.
اوایل کتاب ایران بین دو انقلاب (صفحه ۶۴ و ۶۵) درباره مشاهدات سیاحان خارجی از ایران قرن سیزدهم مینویسد. اوایل قرن، شیل در روستاها "آثار چشمگیری از رفاه و آسایش که برای کشور خودم آرزو میکنم" مشاهده کرده بود. بنجامین دریافته بود که "رعایای شاه فقیر نیستند، اندک اثری از فقر شدید در کشور میتوان دید." فریزر نوشته بود "غذا ارزان است." "کشاورزی سود زیادی دارد." "جور و اجحاف اربابان مثل چیزهای دیگر پس از حدی معین بیاثر میشود، اما هرگز دروغ و فریب به وجود نمیآورد. با وجود شرایط نامطلوب، روستاییان فعال و هوشیارند و مهماننوازی حتی برای فرودستان هرگز مشکل نیست."
و درباره شرایط اجتماعی:
بعد از حدود صد سال، ناظران اوایل قرن چهاردهم متفقا زندگی روستاییان را سخت فلاکتبار توصیف میکنند. بسیاری از سفرنامههای سیاحان خارجی ایرانیها را بسیار دروغگو و دغلکار توصیف میکنند. بعد از قراردادهای ننگین قاجار مردم از خارجیها بیزارند: "شرکت در مراسم مذهبی برای مسیحیان و به خصوص میسیونرها سخت خطرناک بود."
مسائل اجتماعی خیلی پیچیده هستند و من هم متاسفانه علمش را ندارم. ولی همین توصیفات در کنار مشاهدهی شخصیام از رفتار مردم ایران در همین تغییرات چندین سالهی اخیر، من را بیش از پیش قانع میکند که هیچ مردمی ذاتا بد یا خوب نیستند. مردم قانونمند اروپای غربی هم در همین شروع کرونا سوپرمارکتها را غارت کردند. وقتی شرایط اقتصادی امن و پایدار و مناسب باشد، سطح مطالبات مردم هم بالا میرود.
اودو یورگنس آهنگساز و خوانندهی محبوب اتریشی بود که چند سال پیش از دنیا رفت. پدر و مادرش آلمانی بودند، ولی زادهی اتریش بود. شاید محبوبترین آهنگش "شراب یونانی" یا "Griechischer Wein" باشد، ولی من میخواهم راجع به آهنگ دیگری از او بنویسم: "وطن عزیز" یا "Lieb Vaterland". ترجمهی لغوی Vaterland البته میشود سرزمین پدری.
یورگنس این آهنگ را سال ۱۹۷۱ و دربارهی آلمان نوشته. البته سال ۱۹۹۸ دوباره با کمی تغییر در بعضی از بیتها منتشرش میکند. برای اینکه درک کوتاهی داشته باشیم از آلمان در آن سالها: سال ۱۹۴۵، یعنی ۲۶ سال قبل، آلمان نازی به طور کامل تسلیم میشود. نیروهای متفقین کشور را به دو بخش اصلی تقسیم میکنند. نیروهای غربی در غرب آلمان دموکراسی پارلمانی را پایهگذاری میکنند و شوروی در شرق سوسیالیسم. دههی پنجاه در آلمان غربی دههی پشرفت اقتصادی است و تا اوایل دههی شصت میلادی، جنگ سرد به اوجش نزدیکتر میشود: پناهجویان بیشتر و بیشتری شرق را به مقصد غرب ترک میکنند. سال ۱۹۶۱، یعنی ده سال قبل از این آهنگ، دیوار برلین ساخته میشود. دیواری که طی ۲۸ سال آینده جان بسیاری را که قصد فرار از شرق دارند میگیرد. نیمهی دوم دههی شصت اوج فعالیتهای جنبشهای اعتراضی دانشجویان در آلمان غربی است با موضوعات مختلف: فمنیسم، آزادیخواهی، دموکراسی، آزادی جنسی، رفاه اجتماعی، آموزش و ...
حالا برویم سراغ آهنگ. میتوانید از اینجا موزیکویدئو را ببینید. متن ترانه اصلی سال ۱۹۷۱ را در ادامه مینویسم، چون به حال ما نزدیکتر است. آهنگ ورژن ۱۹۹۸ را میتوانید اینجا گوش کنید، همانطور که گفتم بعضی از بیتهایش کمی متفاوت است.
تو تاکنون ساعتهای بدی داشتهای Aus dunkler Tiefe einen Weg gefunden
و از اعماق تاریکی راهی برای خروج یافتهای
Ich liebe dich
تو را عاشقانه دوست میدارم Das heißt ich hab dich gern
یعنی به تو علاقه دارم Wie einen würdevollen alten Herrn
مانند علاقه به پیرمردی باوقار
Ich kann dich nicht aus heißem Herzen lieben
نمیتوانم با قلبی آتشین عاشق تو باشم Zu viel bist du noch schuldig uns geblieben
تو هنوز خیلی چیزها به ما بدهکاری! Den Platz am Licht den allen du verhießen
جایگاهی در نور که همگی قولش را داده بودید Die dürfen Auserwählte nur genießen
تنها بعضی دستچین شده اجازه دارند که از آن لذت ببرند
Lieb Vaterland magst ruhig sein
وطن عزیز! آرام و آسوده باش Doch schlafe nicht auf deinen Lorbeeren ein
اما نه آنقدر که بر پیروزیهایت به خواب فرو روی Die Jugend wartet auf deine Hand
جوانان چشم به دستان تو دوختهاند Lieb Vaterland
وطن عزیز!
Lieb Vaterland, wofür soll ich dir danken?
وطن عزیز، برای چه چیزی باید از تو تشکر کنم؟ Für Versicherungspaläste oder Banken?
برای کاخهای بیمه، یا بانکها؟ Atomkraftwerke für die teure Wehr
نیروگاههای اتمی برای ارتش پرهزینه؟ Wo Schulen fehlen, Lehrer und noch mehr
جایی که مدرسه، معلم و چیزهای دیگر کم داریم؟
Konzerne dürfen maßlos sich entfalten
شرکتها اجازه دارند بیرویه توسعه یابند Im Dunkeln stehn die Schwachen und die Alten
در حالی که ضعفا و سالمندان در تاریکی ایستادهاند Für Krankenhäuser fehlen dir Millionen
تو میلیونها بیمارستان کم داری! Doch das Geschäft mit Schwarzgeld zu lohnen
ولی لابد تجارت پول سیاه ارزشش را دارد!
Lieb Vaterland magst ruhig sein
وطن عزیز! آرام و آسوده باش Die Großen sperren ihre Herzen ein
کلهگندهها قلبهایشان را قفل کردهاند Die Kleinen stehen wieder mal am Rand
کوچکها دوباره روی لبه ایستادهاند Lieb Vaterland
وطن عزیز!
Lieb Vaterland, wofür soll ich dich preisen?
وطن عزیز! برای چه چیزی باید تو را ستایش کنم؟ Zu früh schon zählt ein Mann zum alten Eisen
یک فرد خیلی زود پیر و از کارافتاده محسوب میشود Wenn er noch Arbeit will, du stellst ihn kalt
اگر هنوز بخواهد کار کند، تو او را کنار میگذاری Als Aufsichtsrat sind Greise nicht zu alt
حال آنکه پیرها برای عضویت در هیئت نظارت خیلی هم پیر نیستند!
Lieb Vaterland, magst ruhig sein
وطن عزیز! آرام و آسوده باش Doch schlafe nicht auf deinen Lorbeeren ein
اما نه آنقدر که بر پیروزیهایت به خواب فرو روی Die Jugend wartet auf deine Hand
جوانان چشم به دستان تو دوختهاند Lieb Vaterland
وطن عزیز
Lieb Vaterland, magst ruhig sein
وطن عزیز! آرام و آسوده باش Doch schlafe nicht auf deinen Lorbeeren ein
اما نه آنقدر که بر پیروزیهایت به خواب فرو روی Die Jugend wartet auf deine Hand
جوانان چشم به دستان تو دوختهاند
Lieb Vaterland
وطن عزیز
احتمالا متن ترانه شما را هم مثل من به یاد ایران این روزها انداخته باشد. برایم جالب است که تاریخ چطور هر بار به لباسی در زمان و جای دیگری از دنیا تکرار میشود. ولی از طرفی خواندن تاریخ مرا امیدوار میکند. آلمان از روزهای سیاهتر از سیاهش در قرن گذشته بیرون آمده و هرچند الان هم یوتوپیا نیست، منصفانه هم نیست که این راه درازی که پیموده را نادیده بگیریم. البته اگر کامنتهای ویدئوی یوتوب را بخوانید میبینید خیلی از آلمانیها نوشتهاند آه و افسوس که بعد از این همه سال هنوز این ترانه درست است و حتی یکی نوشته که زمان هیچ چیز را بهتر نکرده، نسبت به چهل و پنج سال پیش همه چیز حتی بدتر شده، حتی بدون وجود کرونا! ولی من به عنوان یک ناظر خارجی میدانم که آنچه آلمان به آن رسیده چقدر ارزشمند است.
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. میدانم. شاید به عمر ما قد ندهد. ولی تصویر کلی برای من امیدبخش است. میدانم روزی میآید که سرزمین پدری من هم پرنور میشود، حتی اگر آن روز من نباشم.
امروز از آن شنبههایی است که تقریبا تمامش در تخت سپری شد. دیشب خانه هوگو و نحلا بودم و دیروقت برگشتم. الان ساعت چهار عصر است ولی خورشید غروب کرده. خورشید که غروب میکند، برای من یعنی روز تمام شده. توی یخچال غذا دارم و نیازی نیست آشپزی کنم. ولی باید لباسها و ملحفه و روتختیام را بشورم. خانه هم تا حد خوبی نامرتب شده. دارم فکر میکنم چای عصرانه را به عنوان جایزه بگذارم و اول خانه را مرتب کنم و لباسها را در ماشین لباسشویی بیندازم. بعد با خیال راحت و در خانهی تمیز چای و شکلات بخورم :)
ماوین یکی از همکارانم در شرکت است. دانشجوی لیسانس دانشگاه ماست و کنارش به عنوان دولوپر کار پارهوقت انجام میدهد. یک دانشجوی معمولی.
"اکتبرفست" یا جشن اکتبر، جشن آبجوخوری است که در اتریش و جنوب آلمان برگزار میشود و یکی از بزرگترین جشنهای دنیاست. البته آن جشن اصلی که صدها هزار نفر در آن شرکت میکنند در مونیخ برگزار میشود، ولی در وین هم هر ساله جشن گرفته میشود. اواخر تابستان بحثش گرم بود که آیا امسال برگزار میشود یا مثل سال گذشته ب خاطر کرونا کنسل میشود. سوفی گفت باید از ماوین بپرسیم! گفتم چرا از ماوین؟ گفت مگر نمیدانی؟ شرکت پدر و مادر ماوین صاحب امتیاز برگزاری اکتبرفست در وین است! بعد گفت که پدرش یک کارخانهی دستگاه آبجوزنی هم دارد که خودش مخترعش است. داستان این بوده که هر سال موقع جشن میدیدند فقط به خاطر سرعت پایین آبجو ریختن، نمیتوانند آنقدر که تقاضا هست فروش داشته باشند. بعد پدرش دستگاهی طراحی میکند که در سی ثانیه همزمان پانزده لیوان پر میکند. حالا نه تنها در اکتبرفست وین، که در اکتبرفست مونیخ و خیلی از استادیومهای اروپا هم از این دستگاه استفاده میکنند.
یک بار هم بحث این شد که در منطقهی قدیمی یا اولد تاون وین، شبکهای از تونلهای زیرزمینی وجود دارد که قدمتش به قبل قرون وسطی و امپراطوری رم برمیگردد. اینطوری همهی خانههای منطقهی یک به هم وصل هستند. سباستین پرسید هنوز این تونلها وجود دارند؟ ماوین گفت پدرش رستورانی در آن منطقه دارد و یک طبقه زیرٍ زیرزمین، میرسد به این تونلها. گفت یک بار در بچگی خواسته سر بزند ولی خیلی ترسناک و تاریک بوده و منصرف شده. خلاصه که تا اینجا فهمیدیم ماوین یکی از ریچ کیدز آو آستریاست!!
چند وقت پیش به سر فردریک زده بود که ژانویه یا فوریه سفر کند به ایران، برای اسکی! با شور و شوق توضیح میداد که میدانستید ایران کوههای برفی و پیستهای اسکی دارد؟ یک روز نشست با من هتلها و بلیطها را چک کنیم. بعد گفت تو هم میایی؟ اینطوری خیلی خوب میشود اگر یک ایرانی با ما باشد. گفتم بستگی به برنامهام دارد ولی اگر بتوانم چرا که نه! همه مشغول شوخی و خنده بودند که فکر کن، دسته جمعی برویم ایران اسکی! همهی دوستهایمان شگفتزده میشوند! فردریک دانه به دانه از همه میپرسید که میآیند یا نه. به ماوین که رسید، با قاطعیت گفت نههه! من هنوز دانشجو هستم! پول سفر به این گرانی را ندارم!!
حالا این را نگفتم که با یک مورد مشاهده نتیجهگیری کنم و تمام! ولی تا حالا ندیده بودم هیچکدام از دوستان و همکلاسیهای ایرانی "پولدار" من محدودیت مالی داشته باشند. سوار بهترین ماشینها میشدند و سفرهای خارج از کشورشان به راه بود. برایم عجیب بود که سفر به ایران، که اتفاقا به خاطر ارزش پول پایین ما سفر چندان گرانی محسوب نمیشود، برای ماوین سفر گرانی بود.
همسایهام خانم مسنی است. اوایل که به این خانه آمده بودم، صبحها که میرفتم دانشگاه میدیدمش که نشسته روی یک چهارپایه توی راهرو. شب که برمیگشتم باز همانجا بود. انگار که تمام روز تکان نخورده باشد. که البته بعد فهمیدم معمولا برای سیگار کشیدن آنجا مینشیند. هر بار که در راهرو میبینمش، خیلی گرم سلام و احوالپرسی میکند، قربان صدقهی قد و قیافهام میرود و من را شاتزی صدا می کند. هربار عصر که برمیگردم، اگر توی راهرو باشد برای قهوه دعوتم میکند. هربار، تشکر میکنم و از نو توضیح میدهم که دیروقت قهوه نمیخورم چون شب خوابم نمیبرد. بعد میگوید هر وقت خواستی بیا خانهام با هم قهوه بخوریم. تشکر میکنم و میگویم شما هم همینطور. و هیچ وقت نرفتم. تا هفته پیش.
از ایران که برگشتم، یک کاسه گز و مسقطی بردم در خانهاش. خیلی خوشحال شد. گفت چرا اینقدر زیاد شاتزی! گفت چند لحظه صبر کن، و رفت و یک جعبه شکلات برایم آورد. بعد کاسهام را خالی کرد روی کابینت دم در، تا پس بدهد. گفتم لازم نیست، که البته منظورم این بود که لازم نیست همان لحظه پس بدهد. گیج نگاهم کرد. دیدم با این آلمانی دست و پا شکستهام لازم نکرده تعارف کنم. داشت فکر میکرد که کاسه هم سوغاتی است :) بدون حرف دیگری کاسه را گرفتم و دوباره تشکر کردم. گفت بیا تو، قهوه بخوریم. فرصت نداشتم. گفت خب، فردا بیا! باشد؟ فردایش هوگو و نحلا را برای شام دعوت کرده بودم. گفتم مهمان دارم. گفت پسفردا چی؟ پس فردا حتما بیا! گفتم چشم، حتما میآیم.
پسفردایش یک کاسه آجیل بردم و در زدم. نشستیم توی آشپزخانه. اشترودل سیب و آلو درست کرده بود. پرسید چای میخورم یا قهوه؟ که گفتم چای. برای خودش قهوه درست کرد. برایم اشترودل گذاشت و شروع کردیم به حرف زدن. گفت ۲۶ سال است که در این خانه زندگی میکند و قدیمیترین همسایه است. پارسال همهی بقیهی واحدها را بازسازی کردند و به آدمهای جدید اجاره دادند. این را خودم میدانستم، چون وقتی برای دیدن واحد خودم آمده بودم بقیهی واحدها را هم بازدید کردم. باقی همسایهها همه تقریبا با من آمدهاند اینجا. از خانوادهام پرسید. عکسهای عروسی رضوانه را نشانش دادم. گفتم دو هفته پیش عروسی خواهر بزرگم بود. این منم، این مادرم، این خواهر کوچکم. پرسید چرا اینجا روسری نداری؟ گفتم مراسم جدا است. گفت آه عزیزم! چقدر همه قشنگید! خواهرت شبیه پرنسسها شده. گفت من خیلی قشنگ نیستم، ابرو و موهای سیاه ندارم. ولی مادرم مثل تو چشم و ابروی سیاه داشت. گفتم چشمهای شما که خیلی قشنگتر است! خجالت کشید و گفت واقعا؟ چشمهای من بین سبز و آبی است. مثل پدرم. پسرم هم همینطور. چشمهایش سبزآبی است. وقتی از پسرش حرف زد، چشمهایش برق میزد.
گفت با مادر و پسرش زندگی میکند. مادرش ۹۰ ساله و بیمار است. خودش ۵۸ سال دارد. پرسید شبیه ۸۰ سالهها هستم، نه؟ گفتم نه، اصلا. ولی راستش دروغ گفتم. ظاهرش خیلی شکستهتر از سنش است. گفت به خاطر از کار افتادگی بازنشسته شده. راجع به کارش هم گفت ولی نفهمیدم دقیقا چه بوده. بعد راجع به درد استخوانها و مفاصلش گفت، از دکترش که ایرانی است، دکتر قبلیاش که او هم ایرانی بوده ولی بازنشسته شده. گفت دکتر قبلیاش با یک زن اتریشی که او هم پزشک است ازدواج کرده، و همسرش مثل تو روسری سر میکند. وسط صحبتهایمان رفت به مادرش سر بزند. بعد آمد و من را صدا کرد که بروم مادرش را ببینم. مادرش در بستر نشسته بود و نگاهش گنگ بود. سلام دادم و احوال پرسی کردم. بالای تختش شمایل حضرت مریم و عیسی در آغوشش نصب بود، و مجسمهی عیسی بر صلیب. عکسهای بچگی پسرش را نشانم داد که روی قفسهی بالای تلویزیون بودند. روی مبل لباسهای شسته و خشک شده روی هم تلنبار بودند. گفت لباسها را امروز شسته. بعد برگشتیم به آشپزخانه. گفتم من دیگر رفع زحمت میکنم. گفت کجا؟ بنشین، من کاری ندارم، لباسها را فردا تا میکنم. نشستم.
ترکیب خوبی بودیم. من که آلمانی میفهمم ولی نمیتوانم خیلی خوب صحبت کنم. او که یک جفت گوش میخواست که بشنود و خودش حرف بزند. داستان زندگیاش را گفت. اینکه چطور وقتی پسرش فقط یک سال داشته بهترین دوستش با همسرش به او خیانت میکنند و از همسرش جدا میشود. بعد دوستش با همسرش ازدواج میکند. از اینکه خودش تنهایی کار میکند و پسرش را بزرگ میکند و از پدر و مادر بیمارش پرستاری. از پدرش که از دنیا رفته. از مادرش که بیمار است و نمیتواند راه برود، و گوشهایش سنگین شده. از پسرش که درسهایش را خوب خوانده و الان مشاور مالیاتی است. کارنامههای پسرش را آورد و با ذوق نشانم داد. گفت پسرش به تازگی خانه خریده، و حالا بعد از بیست و چند سال سر و کلهی پدرش پیدا شده. پدری که دوباره جدا شده و خانه ندارد، و حالا در خانهی پسرش زندگی میکند. گفت تو بگو شاتزی، این پدر است؟
گفت پسرش در دبیرستان با یک دختر مسلمان دوست بوده و به هم علاقه داشتند. گفت نمیدانی چه دختری بود. زیبا، مهربان! نمیدانی چه کلوچههایی درست میکرد و میآورد. پسرم عاشقش بود. میدانم که او هم همینطور. پنج سال به هم علاقه داشتند و بعد دختر گفت نمیتواند با یک غیر مسلمان ازدواج کند و خانوادهاش مخالفاند. همه چیز را تمام کرد. به اینجا که رسید، از چشمهایش همینجور اشک میآمد. گفت میدانم پسرم هنوز فراموشش نکرده. مانده بودم چه بگویم. پرسید شما هم اینطور هستید شاتزی؟ فقط با مسلمان ازدواج میکنید؟ خیلی شرایط آکواردی بود. گفتم تقریبا. گفت ولی برای ما فرقی ندارد! گفت یعنی پدر و مادرتان تعیین میکنند که با کی ازدواج کنید؟ گفتم نه نه. گفت درستش هم همین است. آدم باید خودش انتخاب کند با کی ازدواج میکند. گفتم همینطور است.
دو ساعتی میشد که حرف میزدیم که بلند شدم بروم. یک بشقاب اشترودل داد تا با خودم ببرم. موقع خداحافظی گفت باز هم بیا اینجا! میبینی که، من تمام روز بیکارم. به جز وقتی که میروم دکتر. راستی دفعهی بعدی که رفتم دکتر تو هم بیا! میتوانی با دکتر فارسی حرف بزنی. گفتم چشم، بار بعد هم شما بیایید خانهی من.
سلام! آخرین جلسهی امروزم کمی پیش تمام شد. رفتم توی آشپزخانه و چای و بهارنارنج دم کردم. حالا نشستهام پای لپتاپ و تا چای دم بکشد مینویسم.
تصمیم گرفتم برای اینکه نوشتن راحتتر شود ساختار خاصی نداشته باشم. یعنی لزوما هر روز یک موضوع و نوشتهی درست و حسابی نخواهد داشت. هدف فقط این است که بنویسم، حتی شده یک پاراگراف.
من از آن آدمهایی نبودم که موقع غذا خوردن چیزی نگاه کنم. از بچگی در خانواده سر سفره فقط با هم حرف میزدیم و به ندرت تلویزیون روشن بود، مگر ماه رمضان. خوابگاه هم که رفتم همینطور. همیشه از همه میپرسیدم تا حداقل یک نفر پیدا شود که با هم شام و نهار بخوریم. بیشتر اوقات هم میشد که چند نفر میشدیم و سفره پهن میکردیم و یک وعده غذا با حرفهایمان یکی دو ساعت طول میکشید. برای من غذا خوردن با آدمهایی که دوستشان دارم یکی از لذتهای بزرگ است. از دو سال پیش که تنها زندگی میکنم این لذت تا حد زیادی از دست رفته. گاهی میشود که تماس تصویری میگیرم و با خانواده حرف میزنم و غذا میخورم. گاهی با فاطمه و عطیه. فاصله زمانیام با فاطمه تقریبا جوری است که میشود او نهار آماده کند و من شام. بعد با هم غذا میخوریم. ولی بیشتر اوقات هم پای یوتوب غذا میخورم. راستش یوتوب شبکه اجتماعی مورد علاقهام است. توی این پست چندتا از کانالهای مورد علاقهام را معرفی میکنم. اکثرا برای دیدن یک ویدئوی کوتاه موقع غذا خوباند. این معرفی هیچ ترتیب خاصی ندارد.
اگر به عکسهای قبل و بعد تمیزکاری علاقه دارید این کانال مخصوص خود شماست! خانم آئوری کاتارینا میرود و کثیفترین خانهها را تمیز میکند و ویدئو میسازد. خیلی عجیب است که تماشای اینجور ویدئوها برای بخش زیادی از آدمها خیلی satisfying است. ولی بخش جالب و مهمتر کار این دختر این است که این کار را مجانی و برای افراد با افسردگی حاد انجام میدهد. اگر یکی از ویدئوها را ببینید لابد با خود فکر خواهید کرد که چه جور آدمی میتواند میان این همه زباله و کثافت زندگی کند؟ آنچه افسردگی میتواند بر سر آدمها بیاورد باورنکردنی است. بعضی از این آدمها این موضوع را از بقیه و حتی نزدیکترین افراد زندگیشان پنهان میکنند. دیدن این ویدئوها یادآور خوبی است که بیشتر حواسمان به آدمهای دور و برمان باشد.
مهشید یک یوتوبر ایرانی است و من ولاگهای روزانه و معرفی کتابهایش را خیلی دوست دارم. شروع قرنطینه و روزهای اول کرونا را با مهشید و ولاگهایش گذراندم. جالب است که تماشای زندگی معمولی روزمرهی آدمهای دیگر میتواند برایم جذاب باشد! رابطهی مهشید و همسرش مثل دو تا دوست است و خیلی دوستداشتنی :)
این یکی کمی تخصصی است. یانیک به تازگی دکترایش را تمام کرده و مقالههای جدید و معروف یادگیری ماشین را توضیح میدهد. برای کیپآپ کردن با روند سریع این فیلد خیلی خوب است، در این حد که ایدههای مفالههای جدید را بدانی و اگر مرتبط با ریسرچت بود بروی و خود مقاله را بخوانی. ویدئوهایش معمولا به درد موقع غذا نمیخورند البته :)
همانطور که از اسمش پیداست، کانال خوبیست برای یادگیری زبان آلمانی. هر قسمت یک موضوع یا سوال مشخص دارد و در خیابانهای آلمان (معمولا برلین) از مردم گزارش میگیرند. خوبی اش به این است که با طرز صحبت آدمهای واقعی با لهجه و سن و جنسیت مختلف آشنا میشوی، زیرنویس انگلیسی و آلمانی دارد، و موضوعاتش معمولا جالب هستند.
کانال یک خانم خانهدار کرهای از روزمرگیهایش است، مادر دختربچهای به نام هامی. نکتهی جالب این است که این خانم هیچ حرفی در طول ویدئوهایش نمیزند، فقط زیرنویس. فیلم از غذا پختن و تمیز کردن خانه و بازی با دختر و همسرش. به نظر خستهکننده میآید؟ پیشنهاد میکنم یک قسمت ببینید؛ بیش از یک و نیم میلیون نفر این طور فکر نمیکنند. زاویههای فیلمبرداری و نورپردازی و همه چیز خیلی ظریف و حرفهای است. و البته من هر بار ویدئوهایش را میبینم به همسرش حسودی میکنم :))
سرکل یک تیم فوق حرفهای است. هر اپیزود از یک موسیقیدان یا گروه موسیقی دعوت میکنند و در لوکیشنهای خیلی خاص، از اجرای زندهشان فیلم میگیرند. در آخر هم با آنها مصاحبه میکنند. کارشان فوقالعاده است.
در اروپا تعداد زیادی قلعه وجود دارد. قلعههایی که در گذشتههای نه چندان دور، متعلق به اشرافزادگان و اربابان بودهاند. امروز اما خیلی از این قلعهها خالی از سکنهاند. هزینهی نگهداری از این قلعهها خیلی بالاست و برای خیلی از وراث، به دردسرش نمیارزد. این است که با پول یک آپارتمان در وین و سایر شهرهای بزرگ، میشود مثلا در فرانسه قلعهای تاریخی خرید. این دقیقا کاری است که استفانی انجام داده. در بیست و نه سالگی وقتی دنبال خرید آپارتمانی در لندن بوده، تصمیم میگیرد در عوض به طور شراکتی با دوستش قلعهای در فرانسه بخرد. باقی داستان و هزینههای جانبی و سالها مرمت این قلعه را میتوانید توی کانالش ببینید. ولی نکتهی جالبی که کانال او دارد این است که با شروع پندمیک و خانهنشینی مردم خیلی ناگهانی محبوب شد. مردم دوست داشتند در مرمت و تکمیل دکوراسیون این قلعه مشارکت کنند! حالا استفانی و قلعهاش بیشتر از سه هزار حامی در پترون دارند که تقریبا سی هزار یورو در ماه کمک میکنند. این هم از عجایب یوتوب است. مردم حاضرند برای اینکه یک نفر برای قصرش مبل و پرده بخرد با کمال میل پول بدهند و بعد با دیدن ویدئوهایش لذت ببرند :)
اریک و ماودی، زوج دوچرخهسوار هلندی! دو سه سال پیش دور دنیا را با دوچرخه سفر کردند و ویدئو ساختند، از ایران هم عبور کردهاند. الان دوباره در سفرند، این بار در اروپا. ویدئوهایشان قشنگ و حرفهای است و مشخص است برای ادیت و فیلمبرداری حسابی وسواس به خرج میدهند. توضیح بیشتری لازم نیست، اگر دوچرخهسواری یا سفر و طبیعتگردی دوست دارید سری به کانالشان بزنید!
خب فکر میکنم تا همینجا کافی باشد. خیلی خوشحال میشوم اگر شما هم کانالی دنبال میکنید به من معرفی کنید!
بعضی از یوتیوبرها رسمی به نام ولاگمس انجام میدهند. یعنی از اول دسامبر شروع میکنند و تا کریسمس، و بعضیها تا سال نو، هر روز یک ویدئوی ولاگ آپلود میکنند. چیز جالبی است، به حال و هوای آخر سال و روزهای معمولا خاکستری رنگ میپاشد. من هم تصمیم گرفتم امسال بلاگمس انجام دهم. یعنی از فردا تا کریسمس هر روز یک پست بلاگ. امیدوارم مثل هزار روزگی بدقول نشوم و تا آخر منظم بنویسم. این را برای خودم به عنوان چالش میگذارم! اگر کسی هم خواست میتواند بپیوندد :)
توی اکسپلور اینستاگرام، استوری این دوست، پست دیگری، هرجا میبینمشان. پونه میگوید: تو کجایی؟ درد دارد، مثل زخمی که میدانی هنوز کامل نبسته ولی میکَنیاش و خون میزند بیرون، میروم توی پیج دوستهای صمیمیشان و دوباره پستهایشان را میخوانم. ردی از گوشهی چشمم تا لالهی گوشم خیس میشود. شرمم میشود توی چشمهایشان نگاه کنم. دارد دو سال میشود و من در این دو سال هر بار توی هواپیما نشستهام، چشمهایم را بستهام و تا سی شمردهام. هیچوقت نمیدانستم سی ثانیه چقدر طولانی میتواند باشد. و حالا در سالگرد آن روزهای سرخ و سیاه... آه.