حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

یک دوش گرم

  • ۲۲:۵۳

ویسایت وارم‌شاورز (warmshowers) یک چیزی شبیه کوچ‌سرفینگ است، اما مخصوص دوچرخه‌سواران. همیشه دوست داشتم میزبان دوچرخه‌سواری باشم و پای حرف‌ها و تجربه‌هایش بنشینم. حالا که دیگر خوابگاه نیستم و مهمان داشتن راحت‌ است، دیشب رفتم توی پروفایلم و گزینه پذیرای مهمان را فعال کردم. امروز صبح اولین درخواست را گرفتم: اتی، که از فنلاند تا ترکیه رکاب می‌زند. حالا در چک است و پنجشنبه می‌رسد وین. پیامش بسیار محترمانه و صمیمی بود. پروفایلش هم. ولی عکسش: 


 

پیام دادم و عذرخواهی کردم و گفتم فقط مسافران خانم را می‌پذیرم. بعد رفتم توی پروفایلم این را اضافه کردم. (یادم رفته بود قبلا بنویسم..) پیام داد و عذرخواهی کرد و گفت الان دوباره پروفایلم را دیده و ببخشید که با دقت نخوانده بودم. دیگر رویم نشد بگویم تازه اضافه کردم.. :(

 

برنامه‌ی سفری با دوچرخه دارم، از پاسااو(در مرز اتریش و آلمان) تا وین. هنوز تاریخش را مشخص نکرده‌ام ولی اواخر آگست یا اوایل سپتامبر. دنبال همسفر هستم. هرچند اگر پیدا نشود، تنها می‌روم. توی همین وارم‌شاورز نوشتم چه برنامه‌ای دارم، و گفتم اولین سفرم با دوچرخه است. یک ساعت بعد، ماتیک پیام داد. گفت که از ایده‌ام خوشش آمده و اگر دوست داشته باشم می‌خواهد همراه شود. گفت که اهل اسلونی است و  در استرالیا، نیوزلند، و اروپا سفر رفته و از آمستردام تا لوبلیانا رکاب زده. اسمش را گوگل کردم، و دیدم قهرمان چند دوره دوچرخه‌سواری در اسلونی است و حتی پیج ویکیپدیا دارد. توی وارم‌شاورز هم چهار صفحه ریویوی فقط مثبت دارد از مسافرانی که خانه‌اش بوده‌اند یا او مهمانشان بوده. همه‌ چیز عالی! ولی من می‌ترسم. اولا که من بار اولم است و همسفر شدن با یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای خجالت‌آور. احتمالا سرعتم نصف او هم نباشد. ولی مساله‌ی اصلی این است که می‌ترسم از همسفر شدن با یک مرد غریبه، و حتی اگر نترسم هم نمی‌توانم و تنها رفتن را ترجیح می‌دهم! خیلی خوب می‌شود اگر یک دختر دیگر هم پیدا شود و سه نفر شویم. هیچ وقت از دختر بودنم ناراضی نبوده‌ام، جز در این دست موارد. تصور اینکه اگر پسر بودم چقدر راحت‌تر و بی‌پرواتر می‌توانستم تجربه کنم ناراحتم می‌کند.

شما جای من باشید چه کار می‌کنید؟

  • ۱۰۷

یک روز معمولی

  • ۱۳:۵۹

امروز با صدای رعد و برق بیدار شدم. ساعت پنج و بیست و سه دقیقه بود و هوا روشن. طلوع ساعت پنج و نه دقیقه بود. برای نماز صبح خواب مانده بودم. کمی غلت خوردم و بعد بلند شدم و نماز قضایم را خواندم. رعد و برق شدت گرفته بود. اینجا باران گاهی شبیه فیلم‌ها شروع می‌شود. اول یک نور شدید پروژکتوری می‌افتد توی اتاق. بعد صدای غران رعد و از پی آن صدای شرشر باران. تند و پر صدا. ایران که بودم، حداقل در شهر خودم و تهران، هیچ وفت باران اینطوری ندیده بودم. برای همین فکر می‌کردم چرا اینقدر فیلم‌ها اغراق شده‌اند؟

بعد از نماز خواستم بخوابم ولی سرانجام ساعت شش و نیم بلند شدم. قهوه درست کردم و آخرین تکه‌ی نانی که داشتم را با کره و مربا خوردم. حالا باید برای خرید نان بروم ولی امروز فرصت ندارم. باران همچنان می‌بارید. از پنجره دوچرخه‌ی بیچاره‌ام را دیدم که تنها و بی‌صدا زیر باران ایستاده. قسمت سایه‌بان دار حیاط از این قلاب‌هایی دارد که باید دوچرخه را عمودی آویزان کرد. فکر می‌کنم دوچرخه سنگین باشد و نتوانم و تا حالا سعی نکرده‌ام امتحانش کنم. ولی بار بعد امتحانش می‌کنم. بهتر از این است که وقت باران دوچرخه‌ام خیس شود!

الان باران بند آمده و نسیم مطبوعی می‌وزد. یک بسته مرغ گذاشته‌ام بیرون فریزر تا یخش باز شود. دارم فکر می‌کنم برای نهار پاستا درست کنم.

 

  • ۷۵

پراکنده

  • ۱۵:۰۳

همین الان استادم ایمیل داد که جلسه امروز کنسل است. خوشحال‌ترینم :)) حالا می‌توانم با خیال راحت چرت بعد از نهارم را داشته باشم و بعدش هم باقی کارهای روز + کارهای جلسه‌ی فردا با لوکاس را انجام دهم.

دیروز بخشی از سفارش‌های ایکیایم رسید. چیز خاصی نبود و بیشتر خرده ریزهای آشپزخانه و حمام و این جور چیزها بود. تا جایی که توانستم دیشب جابه‌جا کردمشان و حالا کارتن‌های خالی گوشه اتاقند. می‌خواهم صبر کنم باقی سفارش‌ها هم برسند و بعد همه را با هم از اتاق بیرون ببرم. تنبلی :))

یک ست چهارتایی کاسه سفید و سورمه‌ای سفارش داده بودم که یکیشان که متاسفانه خوشگل‌ترینشان هم بود، توی راه شکسته. همان دیشب عکسش را فرستادم و الان ایمیل دادند که بین تخفیف و ارسال مجدد انتخاب کنم.

امروز از آن روزهای گرم است. دلم برای نهار آبدوغ‌خیار می‌خواست ولی خیار نداشتم. گرما هم اجازه غذای گرم خوردن نمی‌دهد. یک کاسه ماست و نعناع و کاکوتی درست کردم و با نان خوردم. قرار است تا چند ساعت دیگر دما به ۳۶ درجه هم برسد. اما خیلی غر نمی‌زنم چون روزهای گذشته خنک بودند و آخر هفته بارانی است.

آخر هفته تولدم است. دوستانم را دعوت کرده‌ام برای شام. باید برای خانه جدید دعوتشان می‌کردم که مناسبت‌ها را دوتا یکی کردم :) می‌خواهم مرصع‌پلو درست کنم. خیلی فکر کردم چی درست کنم و آخر رسیدم به همین گزینه. چون هم راحت است، هم قشنگ و ایرانی. مرغ با استخوان هم ندارد که رغدا دوست ندارد. اولش می‌خواستم زرشک‌پلو با مرغ درست کنم آخر.

یک پیراهن بلند خریده‌ام، تا روی پا. کمی چین دارد و شبیه لباس‌های زنان کوچک است. با اینکه خیلی دوستش دارم احساس راحتی نمی‌کنم که بیرون بپوشم. همیشه تهش می‌روم سراغ شلوار به جای دامن.

  • ۵۲

پراکنده

  • ۱۵:۳۸

هوا دوباره خوب شده. امروز حتی ژاکت پوشیدم و شکایتی هم ندارم. 

خانه تقریبا خانه شده. همه چیز مرتب و منظم. کاش می‌شد همیشه توی این استیت بماند :)

امروز توی شرکت تقریبا تنها هستم. الان دومین قهوه‌ی روز را خوردم و امیدوارم شب خوابم ببرد. بلیط فردا صبح ساعت شش و نیم است. هنوز کوله‌ام را جمع نکرده‌ام. دارم فکر می‌کنم ظرف‌های کوچولوی شامپو را در حمام قبلی جا گذاشته‌ام. هنوز کلید دارم ولی حوصله‌ی اینکه به خاطرشان تا آنجا بروم و برگردم را نه. ولی خود بطری شامپو برای سفر با کوله زیادی بزرگ است. 

دیشب حالم خوب نبود. منظورم حال روحی‌ست. از آن مدل‌ها که نمی‌دانی چرا، ولی دلت گرفته است. صبح که بیدار شدم تمام شده بود. البته نمی‌دانم حال صبحم واقعی‌ است یا حال شب.

دلم برای این طوری پراکنده نوشتن تنگ شده بود.

 

  • ۷۲

خانه

  • ۰۱:۴۱

اولین شب در خانه جدید. البته هنوز احساس خانه بودن نمی‌دهد. یک جورهایی انگارکه توی هتل باشم. هرچند اینکه هنوز چمدان‌هایم کف اتاق ولو هستند هم بی‌تاثیر نیست. فردا دو تا جلسه دیگر اضافه شده و برای چهارشنبه هم باید ریزالت‌هایی را تحویل بدهم. با این اوصاف حالا حالاها چیدن کامل وسایلم زمان می‌برد. فعلا کتاب‌ها را چیدم و تخت را. شنبه صبح زود هم بلیط سفر داریم با محیا و آلسیو و ماهوم و بهارات. با قطار. 

الحمدلله.

  • ۵۵

روزهای گرم و کش‌دار

  • ۲۰:۲۶

فردا اسباب کشی دارم. کتاب‌ها را جمع کرده‌ام و لباس‌ها را. هنوز کابینت‌ها مانده، خالی کردن یخچال مانده، جمع کردن خورده ریز‌ها مانده. این آخری از همه سخت‌تر است.

روزهای گرم تابستان اینجا هستند. یکی دو روز گذشته کمی باران و نسیم آمد، اما امروز دوباره گرم شده و به نظر می‌رسد تا پایان هفته ادامه دارد. گرما کلافه‌ام می‌کند. کارتن‌ها و لوازم جمع نشده کلافه‌ام می‌کنند. دلم یک چوب جادو می‌خواهد که همه‌ چیز را در چشم به هم زدنی جمع کند و دور ریختنی‌ها را دور بریزد. این وسط من را هم باد بزند بد نیست!

فردا صیح جلسه دارم، و پس‌فردا بعد از ظهر، و چهارشنبه، و دو تا پنجشنبه، و یکی هم جمعه. هر روز. هنوز از خانه کار می‌کنم. به جز جمعه‌ها که می‌روم شرکت. هفته پیش یک روز رفتم دانشگاه و دیدم چقدر بعد از مدت‌ها با لباس راحتی کار کردن، سخت است که با روسری و شلوار جین کار کنی و بعد از نهار هم نخوابی! شرکت کولر دارد و حداقل فاکتور گرما اذیت نمی‌کند.

ذوق خانه‌ی جدید را دارم. یک تغییر اینطوری لازم داشتم. 

  • ۵۹

انفاس سحرخیزان

  • ۱۱:۳۳

امروز صیح بعد از نماز نخوابیدم. یادم رفته بود چقدر این سکوت سحر را دوست دارم. آن زمان که هنوز هوا تاریک است و به قول مامان صالحین بیدارند و گنجشک‌ها نماز می‌خوانند. آن زمان که می‌شود یواشکی، برای چند دقیقه هم که شده خودم را توی صف صالحین جا بزنم و با خدا بی‌پرده‌تر حرف بزنم. 

نان و کره و مربای هویجی که چند روز پیش پخته بودم را که خوردم، لباس پوشیدم و سوار دوچرخه‌ام شدم و راه افتادم. آه خدایا. چقدر صبح خوب است. چقدر پاییز خوب است. چقدر برگ‌های زرد روی چمن‌های سبز قشنگ‌اند. حال خوبم را ترافیک دوچرخه‌ها هم نتوانست بگیرد و وقتی اولین نفر رسیدم آفیس، همه چیز برای شروع هفته عالی بود.

الهی به امید تو!

  • ۱۲۸

غروب

  • ۱۴:۱۵

دیروز با هوگو و نحلا و آلن رفتیم دوچرخه‌سواری. هوگو پیشنهاد کرد تا فرودگاه برویم و رفتیم. ولی بعد خیلی راضی نبودیم. مسیر چندان قشنگی نبود. وقتی رسیدیم شوخات و خواستیم برگردیم دیدیم خیلی نزدیک دانوبیم و می‌توانیم انتهای دیگر جزیره‌ی دانوب را ببینیم. از پل که می‌خواستیم برویم تا جزیره، زیباترین غروب امسال را دیدیم و خستگی مسیر در رفت. آسمان یک پارچه رنگ شده بود و نفس‌گیر. یک آقایی با دوچرخه و کلی دم و دستگاه آمد روی پل و سه پایه‌ تنظیم کرد و ما از او عبور کردیم و آن طرف پل ایستادیم به تماشا و عکس گرفتن. کمی بعد آقای عکاس آمد و شروع کرد به حرف زدن و نشان دادن عکس‌هایش. آدم بامزه‌ای بود وبه نظر می‌رسید خیلی از خودش و عکس‌هایش راضی است :)) چون پرسید گوشی دارید؟ بیایید از عکسم عکس بگیرید :)) این عکس‌ها را با هر لنزی نمی‌شود گرفت :) ما هم کلی ازش تعریف کردیم و کلی خوشحال شد! هوگو می‌گوید وینی‌ها یا مثل این آقا خیلی خوش اخلاقند یا خیلی بد اخلاق و حد وسطی وجود ندارد! نمی‌توانم گزاره‌اش را رد یا قبول کنم. خیلی با این گزاره‌های کلی ارتباط برقرار نمی‌کنم. 


 

  • ۱۳۰

به پیشواز پادشاه فصل‌ها

  • ۱۴:۰۹

باران می‌بارد. از نیمه‌های شب گذشته شروع شده و هواشناسی می‌گوید تا فردا ادامه دارد. هوا عجیب بوی پاییز می‌دهد. پنجره را باز می‌کنم. سرمای مطبوعی لرز خفیفی به شانه‌هایم می‌اندازد. بوی رطوبت هوا با بوی قهوه‌ی تازه‌دم مخلوط می‌شود و صدای باران بهترین زمینه برای موسیقی آرامیست که دارم پخش می‌کنم. دلم می‌خواهد نقاشی کنم. یک اسکیس سریع چهره می‌زنم و برمی‌گردم پای لپ‌تاپ و ران گرفتن از کدم. هوا بوی پاییز می‌دهد و من بی‌صبرانه منتظرش هستم. یک دفتر خریده‌ام تا بولت ژورنال درست کنم. معمولا آدم‌ها شروع سال نو از این کارها می‌کنند. از سال نوی ایرانی گذشته و به سال نوی میلادی هنوز مانده. ولی شروع پاییز عید من است. 

  • ۱۲۷

به تو از دور سلام

  • ۱۲:۲۴

 

دریافت

 

به تو از دور سلام

به سلیمان جهان از طرف مور سلام

به تو از دور سلام

به حسین از طرف وصله‌ی ناجور سلام

 

مثلا می‌شد ایران باشم و همه چیز عادی باشد و خبری از کرونا نباشد. برویم مسجد صاحب‌الزمان و حلوا پخش کنیم. یا تهران باشم و بروم مهد هیئت دانشگاه. یا همین‌جا توی وین بروم کمک در مهد مرکز امام علی. ولی هیچ کدام ممکن نیست و این هم رزق امسال ماست. به تو از دور سلام. خیلی دور. 

  • ۱۰۸
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan