حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

قاب مورد علاقه‌ی خانه‌ی من

  • ۲۱:۰۴

 

مرسی از تسنیم عزیزم برای دعوت :)

اینجا گوشه‌ی مورد علاقه‌ی من است. با سفره قلمکار اصفهان که مامان برایم خریده، قوری و لیوان چای که همیشه روی میزم است، کتاب‌هایم، گل‌های گلدان که بسته به فصل عوض می‌شوند، گلدان روی طاقچه که هدیه‌ی هوگو و نحلا و آلبرتوست، قاب عکس‌ها و یادگاری‌های دوستان ایرانم، پنجره‌ای که بارها باران را از آن به تماشا نشسته‌ام و برای کبوترها پشتش دانه ریخته‌ام. اینجا کار کرده‌ام، درس خوانده‌ام، تماس‌های تصویری بی‌شمار با عزیزانم گرفته‌ام، صندلی را توی راهرو گذاشته‌ام و مت یوگا پهن کرده‌ام و با فاطمه و پاملا ورزش کرده‌ام. اینجا خندیده‌ام، گریه کرده‌ام، دل‌تنگ شده‌ام، کلافه شده‌ام، بغض کرده‌ام. من اینجا را خیلی دوست دارم. احساس می‌کنم بخش مهمی از من در آن شکل گرفته و وقتی از اینجا بروم حتما دلم برایش تنگ می‌شود. 

 

 

  • ۲۱۷

کامپیوتر ساینتیست؟ لازم نداریم!

  • ۱۹:۳۰

امروز سر نهار بحث بود که باهاماس(کشوری در جزایر کاراییب) ویزای یک ساله می‌دهد تا اگر هوم‌آفیس کار می‌کنی یک سال آنجا از خانه کار کنی :)) هزینه‌ی زندگی هم گویا خیلی زیاد نیست و همه اینطوری بودند که چی از این بهتر حالا که فعلا میتوانیم از خانه کار کنیم؟ بعد خسوس(یک ویزیتور اسپانیایی که یکی دو هفته قرار است اینجا باشد) گفت قطب جنوب هم ریسرچر می‌گیرد و می‌شود از آنجا از "خانه" کار کرد. همه خندیدند ولی من؟ کمی دیوانه‌ام. فکرش افتاد توی سرم. فکرش را بکن! قطب جنوب!

در حالی که کلی کار مهم دارم، نشستم به تحقیق راجع به قطب جنوب. قطب جنوب طی قراردادی بین کشورها تنها قاره‌ای است که فقط برای مقاصد صلح‌آمیز و علمی استفاده می‌شود. کشورهای مختلفی آنجا پایگاه دارند و دانشمندانشان مشغول پژوهش‌اند. فکرش را بکن! دانشمندی باشی در شش ماهه‌ی زمستانه. با دمایی که تا منفی نود می‌رسد، ولی توی پایگاه گرم است. خیلی شب‌ها شفق قطبی می‌بینی. فقط تو هستی و گروهی دیگر دانشمند و نیروهای خدماتی. یک جور تجربه‌ی جدید و بی‌نظیر از تنهایی و ایزوله بودن است. می‌توانی در اوقات فراغت کارهای محدودی انجام بدهی، ولی مگر چند نفر دیگر در دنیا هستند که می‌توانند زندگی در قطب جنوب را تجربه کنند؟ خیلی هیجان‌انگیز به نظر می‌رسد! شبیه فیلم‌ها و کتاب‌ها. جندتا ویدئوی یوتیوب هم دیدم درباره‌ی اینکه زندگی آنجا چطور است و آه، عاشقش شدم!

البته ادامه‌ی تحقیقاتم به اینجا رسید که شرمنده، برای شما کامپیوتری‌ها کار ریسرچی نداریم. آخر می‌دانید؟ شما از هرجای دنیا می‌توانید کار کنید و اگر هم کاری باشد دیتا را می‌فرستیم یک جای گرم‌تر با اینترنت پایدارتر و شما رویش کار کنید. خیلی دوست دارید بیایید؟ خب، می‌توانید برای کارهایی نظیر مهندس شبکه و سخت‌افزار و برق اپلای کنید، و البته سابقه کار مرتبط لازم است. جایگزین این است که برای کارهای خدماتی مثل ظرف شستن بیایید. خیلی دانشمندها هستند که برای این‌ کار می‌آیند چون رشته‌ی آن‌ها اینجا به درد نمی‌خورد. و البته فکر نکنید راحت است. به ظاهرش نمی‌خورد، اما ده‌ها هزار نفر برای هر پوزیشن اپلای می‌کنند؛ و راستی، بهتر است شهروند آمریکا یا استرالیا باشید!

خب، این رویا شروع نشده پرپر شد :)) ولی خدا را چه دیدی! زندگی اتفاق‌های غیر منتظره کم ندارد! شاید یک روزی محقق شد!

  • ۱۴۴

عید

  • ۰۰:۲۳

گوگل مپ را خیلی دوست دارم. هر از چندی در آن می‌چرخم و جاهای جالبی دور و اطراف پیدا می‌کنم و علامت میزنم که بروم. امروز پیرو بحثی که دیروز با هوگو و نحلا راجع به آمریکای لاتین داشتیم داشتم نقشه‌اش را چک می‌کردم. بعد رفتم روی خاورمیانه، ایران و همسایه‌هایش. از خلیج فارس پایین آمدم و توی شبه جزیره‌ی عربستان عمان و یمن را دیدم. و بعد عربستان. مکه. مدینه المنوره. زوم کردم روی مکه. نقشه را روی حالت ماهواره گذاشتم و مسجدالحرام را دیدم. کعبه را و صفا و مروه را. رفتم روی منا. روی غار حرا. ریویوها را خواندم. عکس‌ها را دیدم. رفتم مدینه. مسجد قبا. مسجدالنبی. گنبد سبز. بقیع. بقیع. نمیدانم از کجای این گشت و گذار مجازی اشک‌هایم جاری شده بود. اما بعدش سبک شده بودم. 

  • ۱۳۴

چالش عکس سیاه و سفید

  • ۱۳:۳۷

از وقتی که چالش راه افتاد خدا خدا می‌کردم که کسی من را دعوت نکند. نه به خاطر اینکه نخواهم عکس از خودم بگذارم یا چیز دیگر، به خاطر اینکه به این به اصطلاح چالش انتقاد دارم ولی ماندن در رو در بایستی شرکت کردن در آن هم چالشی است برای خودش. اما وقتی چندتا از دوستانم به من لطف داشتند و دیدم مجبور به شرکت هستم می‌خواستم اول در همان اینستاگرام بنویسم چرا نمی‌خواهم شرکت کنم ولی دیدم نوشتن جایی که تقریبا همه شرکت کرده‌اند درست نیست. دوست ندارم شبیه آدم‌هایی که می خواهند صرفا با جریان مخالفت کنند به نظر برسم و دوستانم فکر کنند دارم به آن‌ها انتقاد می‌کنم. ولی اینجا می‌توانم بنویسم، نه خیلی بدون ترس از قضاوت شدن ولی حداقل بدون ترس از ناراحت کردن دوستان عزیزم.

چرا با چالش عکس سیاه و سفید مخالفم؟

اول بیایید ببینیم اولین چیزی که این چالش نشان می‌دهد چیست؟ میلیون‌ها عکس سیاه و سفید از زن‌ها با کپشن "چالش را قبول کردم" و "زنان توانمندسازٍ زنان". انتقاد اول: چه چالشی؟ اینکه قشنگ‌ترین عکست را سیاه و سفید کنی و پست کنی دقیقا چه چالشی دارد؟ و انتقاد دوم: با این کار چطور به توانمند کردن زن‌ها کمک می‌کنی؟

بعد می‌بینی نه، انگار ریشه‌ی این حرکت چیز دیگری بوده. همه استوری آن پست را می‌گذارند که راجع به آن جنایت هولناک در حق دختر ترکیه‌ای توضیح می‌دهد. کمی داستان منطقی می‌شود. نوشته که با هر قتل ناموسی در ترکیه عکس آن زن در روزنامه‌ها به صورت سیاه و سفید چاپ می‌شود. زنان با این چالش می‌خواهند بگویند عکس‌ هر یک از آن‌ها می‌تواند بعدی باشد. خب، انگار حالا چالش بودن این حرکت روشن می‌شود. اینکه عکس خودت را بگذاری که بگویی من می‌توانم مقتول بعدی در روزنامه‌ها باشم سخت است. ولی، برویم سراغ پیام دعوت به این چالش.

پیام به انگلیسی است که ترجمه‌اش می‌شود: 

من برای انتخاب اینکه چه کسی را برای چالش انتخاب کنم محتاط بودم، اما گذشته از همه‌ی کسانی که می‌دانم اینطور فکر می‌کنند، میان زنان انتقاداتی وجود دارد؛ به جایش ما باید مراقب همدیگر باشیم. ما همانطوری که هستیم زیباییم. یک عکس سیاه و سفید از خودت پست کن و بنویس چالش را قبول کردم و نام من را منشن کن. پنجاه زن دیگر را به صورت خصوصی مشخص کن تا همین کار را انجام بدهند. من تو را انتخاب کردم چون تو زیبا، قوی و فوق‌العاده‌ای! بیایید همدیگر را لایک کنیم.

چی شد؟ چرا ربطی به ترکیه و قتل ناموسی و این چیزها نداشت؟ من فکر می‌کنم اینجا دو تا جریان با هم قاطی شده‌اند. پارسال هم دقیقا همین موقع‌ها یک چالش عکس سیاه و سفید بین زنان اینستاگرام راه افتاد. یادم هست آن موقع هم یکی از دوستانم دعوتم کرد و به سختی با وجود رو در بایستی شرکت نکردم. حالا این اتفاق در ترکیه همزمان شد با یک چالش دیگر و یک جریان بزرگ‌تر شکل گرفت. حالا به صورت کلی اشکال این داستان از نظر من چیست؟ 

"ما همانطوری که هستیم زیباییم." من با این مشکل دارم. صد البته که گزاره‌ی درستی است، ولی چرا اکثر جریانات توانمندسازی زنان روی زیبایی تاکید می‌کنند؟ چرا نمی‌بینیم مردها بگویند ما همانطور که هستیم زیباییم، خوش‌اندامیم؟ چرا وقتی می‌خواهیم زن‌ها قوی باشند، باز هم اول می‌خواهیم زیبا باشند و یا حداقل خودشان را زیبا بدانند؟ بی‌پرده بگویم، از نظر من این چالش می‌گوید بیایید عکس خودمان را بگذاریم و عکس همدیگر را لایک کنیم و نشان بدهیم زیبا هستیم. همین. آیا این بیشترین چیزی است که می‌توانیم از زن قوی نمایش بدهیم؟ زنی که خودش را زیبا می‌بیند؟ 

"خب حالا منظورت از این حرفا چیه؟ مخالفت می‌کنی که بگی روشن‌فکری؟ خب راه حلت چیه؟ اینطوری که همه‌ی جریانات اینترنتی رو زیر سوال می‌بری!" 

ممکن است برای شما هم سوالاتی از این دست پیش آمده باشد و با من مخالف باشید. اما دقیقا علت اینکه این‌ها را در همان اینستاگرام ننوشتم این بود که وقتی جریانی داغ است طبل مخالف زدن برچسب‌های زیادی می‌خورد. اگر چالش این بود که هرکسی یک زن موفق(و نه فقط زیبا!) معرفی کند، یا از تجربه و دست‌آوردهای شخصی‌اش بگوید، یا از چالش و تبعیضی که تجربه کرده بنویسد، یا منبع خوبی برای کسب اطلاعات بیشتر معرفی کند، یا خیلی چیزهای جایگزین دیگر به نظرم می‌شد گفت چالشی برای توانمندسازی زنان است. من را ببخشید که نمی‌توانم ربط قشنگ‌ترین عکستان با یک فیلتر سیاه و سفید را با هدف قوی کردن زنان درک کنم. از نظر من شما خیلی بیشتر و فراتر از فقط یک زن "زیبا" هستید!

  • ۲۰۱

سوار بر دوچرخه

  • ۱۹:۱۰

دیروز با هوگو و نحلا قرار دوچرخه‌سواری داشتیم. راستش قبلا هم قرار داشتیم که یک بارش دوچرخه نحلا نیاز به تعمیر داشت و بار دیگر بارانی بود، ولی دیروز همه چیز مهیا بود. هوا خنک بود و نیمه آفتابی. قرار گذاشتیم رو به روی آفیس تا بعدش رینگ شهر قدیمی(Altstadt Ring) را رکاب بزنیم. این مسیر حلقه‌ای دور بخش قدیمی شهر است، بخشی که سال‌ها پیش تمام وین را در خود جا داده بوده. به همین خاطر جاذبه‌های تاریخی زیادی دارد و خیلی زیباست. 

اولین بارم بود که می‌خواستم از خانه تا دانشگاه را رکاب بزنم. راستش را بخواهید کمی می‌ترسیدم. فکر می‌کردم مسیر طولانی است(حدود ده کیلومتر) و خسته می‌شوم ولی اشتباه می‌کردم. از آنجایی که تمام راه تا دانشگاه مسیر جداگانه‌ی دوچرخه داشت و تقریبا بدون شیب بود اصلا خسته نشدم. البته این که آمادگی جسمانی‌ام بهتر شده هم بی‌تاثیر نیست. مسیر آنقدر قشنگ بود و هوا آنقدر خوب بود که از خوشحالی لبخندم جمع نمی‌شد. فکر می‌کردم چرا زودتر این کار را نکرده بودم؟ حتی زمستان و پاییز! 

دوچرخه‌سواران توی وین خیلی زیادند، که این تابستان به خاطر کرونا این تعداد بیشتر هم شده. به چراغ قرمزها که می‌رسیدم گاهی حتی ششمین یا هفتمین دوچرخه‌سوار منتظر سبز شدن بودم و پشت سرم هم تعداد دیگری. تا به حال ترافیک دوچرخه را تجربه نکرده بودم! 

شهر از دید یک دوچرخه سوار جور دیگری قشنگ است. دیروز به هوگو و نحلا گفتم من دوباره عاشق وین شده‌ام. حالا که هم تجربه‌ی پیاده بودن را دارم، هم سوار ماشین بودن، هم سوار ترام و مترو و اتوبوس و هم دوچرخه، به جرات می‌توانم بگویم که دوچرخه‌سواری در وین لطف دیگری دارد. یادم به تابستان پارسال و دوچرخه سواری توی شهرم می‌افتد. می‌گویم کاش توی ایران هم اینقدر دوچرخه سواری(به خصوص برای خانم‌ها) راحت بود. زندگی شکل دیگری می‌گرفت حتما. حیف این احساس خوب است که همه نتوانند تجربه کنند.

  • ۱۲۷

بیست و چهار

  • ۱۲:۱۷

نوشته‌ی بیو را به روز کردم. حالا بیست و چهار ساله هستم و موقع نوشتنش تازه به نظرم آمد که هی! بیست و چهار! همیشه فکر می‌کردم بیست و اندی ساله‌ها خیلی آدم بزرگ‌اند و حالا می‌بینم خیلی هم نیستند :) 

صبح روز تولدم کیک وانیلی پختم. همه‌ی مواد را نصف کردم تا توی قالب کوچک ۱۸ سانتی‌ام جا شود. خانم تمیزکار که آمد توی آشپزخانه، گفت داری کیک می‌پزی؟ خانم تمیزکار فقط آلمانی بلد است. می‌داند من آلمانی بلد نیستم و برای همین خیلی شمرده حرف میزند و پانتومیم هم چاشنی می‌کند. گفتم بله و گفت کیک خوشمزه است :) احتمالا ساده‌ترین جمله‌ای که به ذهنش رسیده بود را گفت و من خوشحال بودم که می‌دانم خوشمزه به آلمانی چه می‌شود. بعد ناخودآگاه گفتم امروز تولدم است و یادم نیامد کی کلمه‌ی تولد را یاد گرفته‌ام؟ تبریک گفت و بعضی از حرف‌هایش را نفهمیدم ولی تشکر کردم و خوشحال بودم. با سرعت بسیار پایینی دارم آلمانی یاد می‌گیرم و فکر می‌کنم هرچه زودتر کلاس بروم بهتر است و همچنان تنبلی می‌کنم! 

کیک را با چاقوی اره‌ای نصف کردم. بین دو کیک خامه و بادام کره‌ای گذاشتم و رویشان را کمی خامه مالیدم. بعد گاناش شکلاتی درست کردم و ریختم روی کیک. شکلات از کناره‌ها شره کرد روی دیواره‌ی کیک و لبخند روی لبم آورد. شب که بچه‌ها آمدند، فوتبال دستی بازی کردیم و بعد بوردگیم. شام خوردیم و بعد شام دور تا دور کیک خامه شکوفه زدم، و روی هر شکوفه یک رزبری گذاشتم. وسط کیک شمع چیدم و حالا دقیقا شکل یک کیک تولد شده بود. هپی برث دی خواندند و بعد رغدا تولدت مبارک به عربی خواند و من شمع‌ها را فوت کردم. در میان دوستانی که سال پیش نمی‌دانستم وجود دارند. دوستانی که هر کدام از یک ملیت‌اند اما چیزی این وسط هست که قلب‌هایمان را به هم نزدیک کرده ‌است. چند روز پیش داشتم می‌گفتم جهانم بزرگ‌تر شده و در عین حال دنیا پیش چشمم کوچک‌تر. خدا را شکر برای تمام این تجربه‌ها. دو سال پیش روز تولدم نوشته بودم:

پارسال فکرش را هم نمی‌کردم تولد سال بعدم را در کشوری دیگر و با آدم‌هایی غریبه جشن بگیرم. الان هم نمی‌دانم سال بعد تولدم کجا خواهم بود! ولی می‌دانم خدا خیلی مهربان‌تر از چیزی است که فکرش را بکنم و مسیر زندگی‌ام را از منظره‌های بی‌نظیری عبور می‌دهد. 

سال پیش توی خانه‌مان تولد گرفتیم. با دوستان دبیرستان و دوستان دانشگاهم. بعد بچه‌ها یکی دو روز ماندند خانه‌مان و آن روزها جزو بهترین خاطرات زندگی‌ام شدند. امسال اینطوری و سال بعد؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم خدا خیلی مهربان‌تر از چیزی است که فکرش را بکنم و مسیر زندگی‌ام را از منظره‌های بی‌نظیری عبور می‌دهد.

 

  • ۱۵۷

روزهای تابستان

  • ۱۳:۲۴

چهارشنبه برای والیبال رفتم حیاط خوابگاه. یک طرف زمین پسر ایرانی و دوست‌دخترش بودند و طرف دیگر کشیش بازی می‌کرد. من هم به کشیش(که بعد فهمیدم پدر کریستوف صدایش می‌زنند) پیوستم و بازی کردیم. کمی بعد هدیر، دختر مصری و ایفا، دختر ایرلندی به تیم مقابل اضافه شدند و دختر ایرانی رفت. دو ست پشت سر هم تیم من و پدر کریستوف بردیم و بعد رفتیم برای شام، که ایفا پخته بود. چهارشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها در خوابگاه مراسم عشای ربانی برگزار می‌شود و بعد والیبال و شام. ایفا گفت که فردا(یعنی پنجشنبه) برای مراسم بروم. دوست داشتم بروم، چون تا به حال در مراسم عشای ربانی نبوده‌ام، ولی چون به زبان آلمانی برگزار می‌شود نرفتم. ولی دوباره برای والیبال رفتم و این بار تیم من و پدر کریستوف مقابل پسر ایرانی و ایفا و مانوئل(پسر لاتین، اهل شمال ایتالیا) با اختلاف کمی باخت. ولی آنقدر این والیبال‌ها چسبید که حد نداشت. یاد دوران دبیرستان، خصوصا سال سوم و چهارم افتادم که همیشه یک توپ والیبال توی کلاس داشتیم و زنگ‌های تفریح آنقدر بازی می‌کردیم تا ناظم با تهدید به کلاس برمان گرداند. روزهایی که توپ می‌افتاد توی حیاط مسجد(که همسایه‌ی دیوار به دیوار مدرسه بود) و حالا باید عملیات فرار از مدرسه و برگرداندن توپ را انجام میدادیم. یک بار حتی در مسجد قفل بود و مجبور شدیم از دیوار بالا برویم! 

بگذریم. بعد از والیبال و شام، ایفا با کیک و شمع آمد و پدر کریستوف را سورپرایز کرد. ظاهرا نهمین سالگرد کشیش شدنش بود. از ایفا خوشم آمده. دختر خیلی شوخ و خونگرمی است(مثل اکثر ایرلندی‌ها) و احتمالا تابستان بیشتر با او و بقیه وقت بگذرانم.

امروز هفت تیر است. یعنی بیست روز تا تولدم. یاد تولد دو سال پیشم افتادم که همینجا نوشته بودم. آن زمان که برای اینترنشیپ آمده بودم و چقدر از اینکه روز تولدم تنها هستم ناراحت بودم. حالا اما همه چیز فرق کرده. حالا دوستان زیادی دارم که باید تصمیم بگیرم با کدامشان جشن بگیرم. ولی مهم‌ترین تغییر این است که به همان اندازه و حتی شاید بیشتر می‌توانم از تنها بودن لذت ببرم. و این شاید از بزرگ‌ترین دست‌آوردهای سال‌های اخیرم باشد. شکر :)

  • ۱۱۵

۱۰۰۰ روز

  • ۲۰:۲۸

هزار روزه شد اینجا! هزار روز... خیلیه! شکر!

امروز صبح با خوندن یه نظر تند خصوصی "ناشناس"، پر از قضاوت و طلب‌کاری شروع شد. ناشناسی که قبلا هم نظر داده بود و از لحنش شناختم، و البته که راهی برای جواب دادن بهش وجود نداره. چون برای جواب نظر نمی‌ده. بزدلانه ناشناس حرف می‌زنه و میره. حرف‌ها بار دارن. قضاوت‌ها درد دارن. می‌خواستم جواب بنویسم ولی حیفم میاد روز هزارم رو برای خودم تلخ کنم. جناب ناشناسی که مصرانه پی‌گیر وبلاگ منی! اگر احیانا جوابی می‌خوای، مثل یه آدم "محترم" شناس نظر بده تا بشه جواب داد!

 

بگذریم. روز هزارم :)

 

آهنگ امروز

 

مثلا اگر مایل بودین درباره اینکه خدایی که از دبیرستان میشناختید با الان فرقی میکنه؟ یا ممکنه شناخت الانتون در چند سال آینده تغییر کنه؟ چقدر و چگونه. (اختیاری - ۱۰ نمره)

این نظر از نظرات پست اولی بود که برای این دوره‌ی بیست روزه گذاشتم. الان دیدم که جوابش رو ندادم. پس هزارمین روز درباره خدا می‌نویسم. 

 

سوال می‌گه خدایی که از دبیرستان می‌شناختم. ولی می‌خوام کمی برگردم عقب‌تر. به دوران بچگی. من این شانس رو داشتم که تو یه خانواده‌ی مذهبی به دنیا اومدم. از بچگی نماز خوندن پدر و مادرم رو دیدم و در عین حال، هیچ وقت به سبک نسبتا رایج قدیمی‌ها از خدا نترسوندنم. مامان معلم دینی و عربی و قرآن تو مقطع راهنمایی بود. شب‌ها قبل از خواب برامون قصه‌های پیامبرها رو تعریف می‌کرد. حضرت یونس، حضرت موسی(داستان محبوبم)، قوم سبا، حضرت نوح، حضرت ابراهیم و ... . قصه‌ها رو حفظ شده بودم ولی هر شب اصرار و اصرار و به یکی هم قانع نمی‌شدم. مثل همه‌ی بچه‌ها البته! مامان هیچ وقت از جهنم حرفی نزد. همیشه بهشت بود و من و خواهرم آرزومون بود بریم بهشت و خونه‌ی شکلاتی ببینیم، رودهایی که به جای آب شکوپارس دارن، جایی که می‌شه یه عالمه سوسیس و کالباس خورد و مریض نشد. اگه از خدا بخوام، بهم بال میده تا پرواز کنم. یادم میاد کنار پنجره‌ی خونمون می‌ایستادم و تصور می‌کردم با مامان و بابا و خواهرم بال داریم و به سمت آسمون آبی پرواز می‌کنیم و چهارتایی میریم پیش خدا. این تصورم از مرگ بود. همین‌قدر قشنگ! و البته خودم ساخته بودمش. کسی برام راجعش حرف نزده بود. 

این تصورات قشنگ و علاقه به خدا از دوران بچگی در من شکل گرفت و هنوز هم هست. ولی کمی که سنم بالا رفت این اعتقاد شکل دیگه‌ای یا بهتره بگم عمق گرفت. دوم راهنمایی توی بخش تفسیر مسابقات کنگره‌ی قرآنی سمپاد شرکت کردم و اولین مواجهه‌ی جدی من با قرآن شکل گرفت. برای مسابقه باید جلد اول تفسیر نمونه رو می‌خوندیم و خوندن قرآن با تفسیر تجربه‌ی خیلی ارزشمندی بود. سال بعدش برای کنگره باید تفسیر جزء ۲۹ رو می‌خوندیم و مرحله‌ی کشوری از روی تفسیر المیزان بود. از همون سال قرآن خوندن روزانه رو شروع کردم و خوندن تفسیرها(به خاطر بررسی دقیقی که برای ریشه‌ی کلمات عربی دارن) باعث شده بود بتونم عربی قرآن رو بدون ترجمه بفهمم. شناخت من از خدا به میزان خیلی زیادی به قرآن وابسته شد. همیشه معتقدم خیلی خوشبخت بودم که تونستم توی اون سن قرآن رو کمی عمیق‌تر بخونم. به صورت کلی جرقه‌های اصلی شناختم از خدا به این طریق توی دوران راهنمایی زده شد و بعد توی دبیرستان ادامه پیدا کرد. توی همه‌ی این سال‌ها ایمانم بالا و پایین زیاد داشته، میزان قرآن خوندنم کم و زیاد شده، ولی هسته‌ی اصلی شناختم از خدا از همون سنین زیر پنج سال ثابت مونده. 

فکر کردن به این سوال برام جالب بود. به تعداد آدم‌های دنیا راه هست برای رسیدن به خدا. الحمدلله من این شانس رو داشتم که راهم خیلی پیچیده نبود. ولی همیشه از خدا می‌خوام که ایمانم درست‌تر بشه.  همیشه جا برای بهتر شدن هست. ولی دوست دارم قصه‌ی آدم‌های دیگه رو هم بدونم. قصه‌ی دور شدن‌ها و نزدیک شدن‌ها.

 

 

 

بیست روز تموم شد. هرچند نتونستم به قولم عمل کنم و هر روز بنویسم ولی تا حد خوبی نوشتم. امیدوارم از این به بعد بیشتر بنویسم :)

  • ۹۴

۹۹۹ روز

  • ۱۴:۲۱

 

آهنگ امروز

 

دیروز این آهنگ رو شنیدم و ترانه‌اش خیلی برام جالب بود. حالا امروز ببینیم این آهنگ چی میگه و داستانش چیه؟

 

I'm going to a town that has already been burnt down

من می‌خوام برم یه شهری که از قبل کاملا سوخته و نابود شده باشه


I'm going to a place that has already been disgraced

من می‌خوام برم یه جایی که از قبل ننگین بوده باشه (معنای لغوی disgraced ینی کسی که احترامش رو به خاطر رفتار بد علنی از دست داده باشه)


I'm gonna see some folks who have already been let down

من می‌خوام برم مردمی رو ببینم که از قبل ناامید شده باشن (معنای لغوی: به خاطر انجام ندادن کاری که قول داده باشی/ازت انتظار می‌رفته کسی رو نامید کنی)


I'm so tired of America

من خیلی از آمریکا خسته‌ام!

 

I'm gonna make it up for all of The Sunday Times

من می‌خوام برای همه‌ی Sunday Timesها (خبر) جعل کنم


I'm gonna make it up for all of the nursery rhymes

من می‌خوام برای همه‌ی شعر‌های کودکانه داستان‌سرایی کنم


They never really seem to want to tell the truth

به نظر نمیاد که اونا هیچ وقت بخوان حقیقت رو بگن


I'm so tired of you, America

من خیلی ازت خسته‌ام، آمریکا!

 

Making my own way home

راه خودمو به خونه پیدا می‌کنم


Ain't gonna be alone

قرار نیست تنها بمونم


I've got a life to lead, America

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم، آمریکا


I've got a life to lead

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم

 

Tell me, do you really think you go to hell for having loved?

بهم بگو! واقعا فکر می‌کنی برای عاشق بودن میری جهنم؟


Tell me, enough of thinking everything that you've done is good

بهم بگو! کافیه  اینکه فکر کنی هر کاری که تا حالا انجام دادی خوب بوده


I really need to know

من واقعا باید بدونم


After soaking the body of Jesus Christ in blood

بعد از اینکه پیکر عیسی مسیح رو غرق خون کردی


I'm so tired of America

من خیلی ازت خسته‌ام، آمریکا

 

I really need to know

من واقعا باید بدونم


I may just never see you again, or might as well

من شاید دیگه هیج وقت تو رو نبینم، شاید هم ببینم


You took advantage of a world that loved you well

تو از دنیایی که خیلی دوستت داشت سواستفاده کردی!


I'm going to a town that has already been burnt down

من می‌خوام برم یه شهری که از قبل کاملا سوخته و نابود شده باشه


I'm so tired of you, America

من خیلی ازت خسته‌ام، آمریکا

 

Making my own way home

راه خودمو به خونه پیدا می‌کنم


Ain't gonna be alone

قرار نیست تنها بمونم


I've got a life to lead, America

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم، آمریکا


I've got a life to lead

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم


I got a soul to feed

من روحی دارم که باید تغذیه‌اش کنم


I got a dream to heed

من رویایی دارم که باید روش متمرکز بشم


And that's all I need

و این همه‌ی چیزیه که بهش نیاز دارم

 

Making my own way home

راه خودمو به خونه پیدا می‌کنم


Ain't gonna be alone

قرار نیست تنها بمونم


I'm going to a town

من می‌خوام برم به یه شهری


That has already been burnt down

که از قبل کاملا سوخته و نابود شده باشه

 

آهنگ سال ۲۰۰۷ ساخته شده. Rufuz Wainwright که یه خواننده‌ی آمریکایی/کاناداییه آهنگ رو نوشته و همون سال هم جایزه‌ی آهنگساز سال جونو رو به خاطر این آهنگ می‌بره. اگه می‌خواید بدونید دقیقا منظورش چیه، تو یه مصاحبه در همون سال ۲۰۰۷(دوران ریاست جمهوری بوش) گفته:

"معنای این آهنگ خیلی ساده است! اصلش اینه که من در حال حاضر با آمریکا مشکل دارم. ما همه آمریکا رو دوست داریم، فکر می‌کنم هر کسی به نوعی دوستش داره، ولی باید قبول کنیم که در سال‌های اخیر اشتباهات خیلی زیادی درباره کلی موضوع انجام داده. و همه باید با این حقیقت کنار بیایم!"

خیلیا الان دوباره یاد این آهنگ افتادن. هرچند، من می‌تونم جای آمریکا ایران رو هم بذارم.

  • ۸۹

۹۹۸ روز

  • ۱۳:۳۱

 

آهنگ امروز

چند روز پیش داشتم دفتر خاطراتم رو می‌خوندم. اوایل سال جدید میلادی نوشته بودم: 

...به خاطر همین تصمیم گرفتم امسال هفته‌ای یک بار برم کالنبرگ یا کوه‌های دیگه اطراف وین برای هایک. تنها هم میرم. چون پیدا کردن آدم همراه و پایه سخته. اگه بعدا همراهی هم پیدا شد فبها. ولی منتظر نمی‌شینم کسی پیدا بشه. اولین قرار همین یکشنبه که میاد.

دیدم چقدر جالب! همین اتفاق افتاده! من منتظر نشدم، شروع کردم، بعد همینطور آدم‌های مختلف بودن که پیدا شدن. حالا هم این گروه ایرانی. دیروز هوا بارونی بود. هواشناسی نشون میداد که قراره کل روز بارونی باشه. انتظار نداشتم یازده نفر پایه باشن. توی بارون و گل، رفتیم بالا و رسیدیم به منظره‌ی نفس‌گیر وین مه‌آلود. رو به همین منظره تاب بازی کردیم، خیس شدیم، چای خوردیم. برای خود من عجیبه که من همچنان این هوا رو به هر چیز دیگه‌ای ترجیح می‌دم. به نظر بچه‌ها تجربه‌ی خوبی بود، ولی به نظر من بهتر از این نمی‌شد. حتی شاید از این به بعد بنشینم و هواشناسی چک کنم تا روزهای بارونی برم هایک :)

کلا خیلی به این مسئله اعتقاد دارم. اینکه از تو حرکت، از خدا برکت! خیلی وقت‌ها آدم سردرگمه، نمی‌دونه باید چی‌کار کنه، از کی بپرسه، کجا بره. این جور موقع‌ها باید شروع کرد. هر چیزی. مهم نیست. فقط نباید ساکن نشست. بعد که شروع می‌کنی، من حیث لا تحتسب/تحتسبی، نشونه‌ها می‌رسن. به خودت میای و میبینی داری به مقصد نزدیک می‌شی. اینا رو می‌نویسم که به خودم یادآوردی کنم. که وقتایی هستن که فکر می‌کنی همه درا بسته‌ان. منفعل نشین. همه چیز جوری حل می‌شه که تصورش رو نمی‌کردی.

  • ۷۰
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۲۰ ۲۱ ۲۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan