- پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷
- ۱۲:۵۷
دیروز تولدم بود! صبح که از خوابگاه بیرون میرفتم داشتم فکر میکردم برای خودم چه چیزی بگیرم! تصمیم گرفتم موقع برگشتن از گلفروشی سر راهم گل بخرم!
وقتی رسیدم رفتم تا از گردا بپرسم پروفسور هست یا نه. میخواستم با او صحبت کنم. گردا گفت هست. بعد پرسید آیا احساس راحتی میکنم؟ شهر را دوست دارم؟ آیا به گردش رفتهام و سوالاتی از این دست. مهربانی در چشمهایش برق میزد و به معنای واقعی کلمه دوستداشتنی است. بعد درباره سیاستهای اتحادیه اروپا حرف زد و گفت متاسف است و گفت حساب مردم را از سیاستمداران جدا کنم. بعد پرسید خانوادهات درباره اینکه به تنهایی به اروپا آمدهای چه فکر میکنند؟ آیا برای آمدن حمایتت کردند؟ گفتم که البته. دلتنگ میشوند ولی دوست داشتند بیایم. پرسید راستی چند سالت است؟ گفتم امروز ۲۲ ساله شدم! در آغوشم گرفت و تبریک گفت :) بعد که برای صحبت با پروفسور رفتم او هم تولدم را تبریک گفت و فهمیدم گردا مخابره کرده :) وقتی برای ناهار به رسلپارک رفته بودم دیدم لیو برای سیگار کشیدن به آنجا آمده و او هم تبریک گفت! خلاصه که گردا کل آزمایشگاه را خبر کرده بود! بعد از ناهار که برگشتم دیدم روی میزم گلدانی از گلهای آفتابگردان هست و کارتی رویش: یک بار دیگر تولدت مبارک! گردا. قلبم از دیدن آفتابگردانهای شاد نورانی شد. به دفتر گردا رفتم و تشکر کردم. پرسید در ایران هم از این آفتابگردانها دارید؟ گفتم بله ولی خیلی بزرگتر هستند. گفت شهری که در آن متولد شده پر از مزرعه آفتابگردان است و خیلی دوستشان دارد. نگفتم که امروز صبح قصد داشتم برای خودم گل بخرم و یکی از گزینههایم آفتابگردان بود!
عصر که به خوابگاه برگشتم والن گفت به مناسبت تولدم برویم پارک و قدم بزنیم. رفتیم و باید بگویم پارک کنار خوابگاه خیلی زیباتر از چیزی بود که فکر میکردم! سوار تاب شدم و اینطوری ۲۲ سالگیام را جشن گرفتم. دیروز با همهی تولدهای قبلیام متفاوت بود، اما دوستش داشتم. پارسال فکرش را هم نمیکردم تولد سال بعدم را در کشوری دیگر و با آدمهایی غریبه جشن بگیرم. الان هم نمیدانم سال بعد تولدم کجا خواهم بود! ولی میدانم خدا خیلی مهربانتر از چیزی است که فکرش را بکنم و مسیر زندگیام را از منظرههای بینظیری عبور میدهد.
- ۴۷۱