حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

  • ۱۴:۲۰

توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. گونه‌هایم سرخ شده و حرارتش را احساس می‌کنم. کم پیش می‌آید صورتم سرخ شود. باید خیلی استرس داشته باشم، یا خیلی خجالت بکشم، یا خیلی خوشحال شوم. کلا باید حجم احساساتم خیلی زیاد باشد تا صورتم رنگ عوض کند. حالا چه؟ خیلی خوشحالم. پمپاژ خون از قلب به گونه‌هایم را احساس می‌کنم، و از طرفی چند ساعت کوه‌نوردی در باران و هوای سرد هم بی‌تاثیر نیست. نمی‌توانم تشخیص دهم سرخی صورتم از تب است یا از شادی. ولی می‌توانم مطمین باشم این شادی که توی قلبم چرخ می‌زند و برقش توی چشم‌هایم افتاده واقعی است، از جنس مرغوب.

توی مسیر برگشت، وقتی باران روی صورتمان می خورد و مه اطرافمان را گرفته بود، به زینب گفتم ارزشش را داشت. وقتی با حانیه بخشی از مسیر را دویدیم و آب زیر کفش‌هایمان شلپ‌شلپ می‌کرد احساس کردم دوباره کودک شده‌ام، و شب توی عکس‌ها دیدم که واقعا چشم‌هایم مثل چشم‌های رعنای ۵ ساله می‌خندیدند. کوهنوردی توی باران و از میان درختانی که هزار رنگ شده‌اند و شاخه‌هایشان توی مه وهم‌انگیز به نظر می‌آیند رفت توی لیست قشنگ‌ترین تجربه‌های سال ۹۷ام. خوشحالم که مقابل وسوسه‌ی نرفتن ایستادم!



  • ۲۳۱

خداراشکر برای پاییز!

  • ۱۹:۳۰

امروز حالم خیلی خوب بود. یک جور خوبی که احساس می کنی توی دلت نورانی است و هی می گردی دنبال علتش، و هربار یاد دلیلش می افتی ذوق می کنی. امروز اما خیلی گشتم دنبال علت، و چیزی پیدا نکردم. بعد فهمیدم به خاطر هواست، به خاطر این عطر باران، و پاییزی که بالاخره پاییز شده و سرد! خدا می داند چقدر این هوا حال مرا خوب میکند...

  • ۲۲۸

شادی

  • ۱۸:۱۳

رفتم آرایشگاه سر کوچه، در حالی که باران پاییزی نم نم می‌بارید. دوباره چتری‌هایم را کوتاه کردم و دوباره ایمان آوردم که چقدر این کارهای کوچک باعث شادی و روحیه می‌شود! جایی از کتاب بابا لنگ دراز، جودی در نامه‌اش به بابا می‌نویسد:

این شادی های بزرگ نیست که بیش از همه ارزش دارد. بلکه باید آدم به چیز های کوچک دل خوش شود. بابا من رمز خوشبختی واقعی را کشف کرده ام! باید برای حال زندگی کرد. ... من تصمیم گرفته ام به جای آن که با عجله بدوم سر راه بنشینم و یک بغل شادی کوچک جمع کنم، حتی اگر برایم به این قیمت تمام شود که هرگز یک نویسنده ی بزرگ نشوم.

این تصمیم جودی به نظر ساده می‌رسد، اما برای من یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. دوست دارم عجله را کنار بگذارم و شادی‌های کوچک را در اولویت قرار دهم، اما ترس از این‌که نویسنده‌ی بزرگ زندگیم(برای من هدف فرق دارد البته) نشوم اجازه نمی‌دهد. اینکه چطور می‌توانم تعادل را برقرار کنم یکی از سوالات سخت حال حاضرم است. 


راستی، ربیع مبارک! 

  • ۲۱۷

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم!

  • ۱۲:۱۴

فَلَا یَحْزُنْکَ قَوْلُهُمْ       یس ۷۶


خیلیه،

خدا خودش بهت بگه غمگین نباش! 

  • ۲۶۵
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan