حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

یک روز معمولی

  • ۱۳:۵۹

امروز با صدای رعد و برق بیدار شدم. ساعت پنج و بیست و سه دقیقه بود و هوا روشن. طلوع ساعت پنج و نه دقیقه بود. برای نماز صبح خواب مانده بودم. کمی غلت خوردم و بعد بلند شدم و نماز قضایم را خواندم. رعد و برق شدت گرفته بود. اینجا باران گاهی شبیه فیلم‌ها شروع می‌شود. اول یک نور شدید پروژکتوری می‌افتد توی اتاق. بعد صدای غران رعد و از پی آن صدای شرشر باران. تند و پر صدا. ایران که بودم، حداقل در شهر خودم و تهران، هیچ وفت باران اینطوری ندیده بودم. برای همین فکر می‌کردم چرا اینقدر فیلم‌ها اغراق شده‌اند؟

بعد از نماز خواستم بخوابم ولی سرانجام ساعت شش و نیم بلند شدم. قهوه درست کردم و آخرین تکه‌ی نانی که داشتم را با کره و مربا خوردم. حالا باید برای خرید نان بروم ولی امروز فرصت ندارم. باران همچنان می‌بارید. از پنجره دوچرخه‌ی بیچاره‌ام را دیدم که تنها و بی‌صدا زیر باران ایستاده. قسمت سایه‌بان دار حیاط از این قلاب‌هایی دارد که باید دوچرخه را عمودی آویزان کرد. فکر می‌کنم دوچرخه سنگین باشد و نتوانم و تا حالا سعی نکرده‌ام امتحانش کنم. ولی بار بعد امتحانش می‌کنم. بهتر از این است که وقت باران دوچرخه‌ام خیس شود!

الان باران بند آمده و نسیم مطبوعی می‌وزد. یک بسته مرغ گذاشته‌ام بیرون فریزر تا یخش باز شود. دارم فکر می‌کنم برای نهار پاستا درست کنم.

 

  • ۷۶

پراکنده

  • ۱۵:۰۳

همین الان استادم ایمیل داد که جلسه امروز کنسل است. خوشحال‌ترینم :)) حالا می‌توانم با خیال راحت چرت بعد از نهارم را داشته باشم و بعدش هم باقی کارهای روز + کارهای جلسه‌ی فردا با لوکاس را انجام دهم.

دیروز بخشی از سفارش‌های ایکیایم رسید. چیز خاصی نبود و بیشتر خرده ریزهای آشپزخانه و حمام و این جور چیزها بود. تا جایی که توانستم دیشب جابه‌جا کردمشان و حالا کارتن‌های خالی گوشه اتاقند. می‌خواهم صبر کنم باقی سفارش‌ها هم برسند و بعد همه را با هم از اتاق بیرون ببرم. تنبلی :))

یک ست چهارتایی کاسه سفید و سورمه‌ای سفارش داده بودم که یکیشان که متاسفانه خوشگل‌ترینشان هم بود، توی راه شکسته. همان دیشب عکسش را فرستادم و الان ایمیل دادند که بین تخفیف و ارسال مجدد انتخاب کنم.

امروز از آن روزهای گرم است. دلم برای نهار آبدوغ‌خیار می‌خواست ولی خیار نداشتم. گرما هم اجازه غذای گرم خوردن نمی‌دهد. یک کاسه ماست و نعناع و کاکوتی درست کردم و با نان خوردم. قرار است تا چند ساعت دیگر دما به ۳۶ درجه هم برسد. اما خیلی غر نمی‌زنم چون روزهای گذشته خنک بودند و آخر هفته بارانی است.

آخر هفته تولدم است. دوستانم را دعوت کرده‌ام برای شام. باید برای خانه جدید دعوتشان می‌کردم که مناسبت‌ها را دوتا یکی کردم :) می‌خواهم مرصع‌پلو درست کنم. خیلی فکر کردم چی درست کنم و آخر رسیدم به همین گزینه. چون هم راحت است، هم قشنگ و ایرانی. مرغ با استخوان هم ندارد که رغدا دوست ندارد. اولش می‌خواستم زرشک‌پلو با مرغ درست کنم آخر.

یک پیراهن بلند خریده‌ام، تا روی پا. کمی چین دارد و شبیه لباس‌های زنان کوچک است. با اینکه خیلی دوستش دارم احساس راحتی نمی‌کنم که بیرون بپوشم. همیشه تهش می‌روم سراغ شلوار به جای دامن.

  • ۵۳

پراکنده

  • ۱۵:۳۸

هوا دوباره خوب شده. امروز حتی ژاکت پوشیدم و شکایتی هم ندارم. 

خانه تقریبا خانه شده. همه چیز مرتب و منظم. کاش می‌شد همیشه توی این استیت بماند :)

امروز توی شرکت تقریبا تنها هستم. الان دومین قهوه‌ی روز را خوردم و امیدوارم شب خوابم ببرد. بلیط فردا صبح ساعت شش و نیم است. هنوز کوله‌ام را جمع نکرده‌ام. دارم فکر می‌کنم ظرف‌های کوچولوی شامپو را در حمام قبلی جا گذاشته‌ام. هنوز کلید دارم ولی حوصله‌ی اینکه به خاطرشان تا آنجا بروم و برگردم را نه. ولی خود بطری شامپو برای سفر با کوله زیادی بزرگ است. 

دیشب حالم خوب نبود. منظورم حال روحی‌ست. از آن مدل‌ها که نمی‌دانی چرا، ولی دلت گرفته است. صبح که بیدار شدم تمام شده بود. البته نمی‌دانم حال صبحم واقعی‌ است یا حال شب.

دلم برای این طوری پراکنده نوشتن تنگ شده بود.

 

  • ۷۳

خانه

  • ۰۱:۴۱

اولین شب در خانه جدید. البته هنوز احساس خانه بودن نمی‌دهد. یک جورهایی انگارکه توی هتل باشم. هرچند اینکه هنوز چمدان‌هایم کف اتاق ولو هستند هم بی‌تاثیر نیست. فردا دو تا جلسه دیگر اضافه شده و برای چهارشنبه هم باید ریزالت‌هایی را تحویل بدهم. با این اوصاف حالا حالاها چیدن کامل وسایلم زمان می‌برد. فعلا کتاب‌ها را چیدم و تخت را. شنبه صبح زود هم بلیط سفر داریم با محیا و آلسیو و ماهوم و بهارات. با قطار. 

الحمدلله.

  • ۵۶

روزهای گرم و کش‌دار

  • ۲۰:۲۶

فردا اسباب کشی دارم. کتاب‌ها را جمع کرده‌ام و لباس‌ها را. هنوز کابینت‌ها مانده، خالی کردن یخچال مانده، جمع کردن خورده ریز‌ها مانده. این آخری از همه سخت‌تر است.

روزهای گرم تابستان اینجا هستند. یکی دو روز گذشته کمی باران و نسیم آمد، اما امروز دوباره گرم شده و به نظر می‌رسد تا پایان هفته ادامه دارد. گرما کلافه‌ام می‌کند. کارتن‌ها و لوازم جمع نشده کلافه‌ام می‌کنند. دلم یک چوب جادو می‌خواهد که همه‌ چیز را در چشم به هم زدنی جمع کند و دور ریختنی‌ها را دور بریزد. این وسط من را هم باد بزند بد نیست!

فردا صیح جلسه دارم، و پس‌فردا بعد از ظهر، و چهارشنبه، و دو تا پنجشنبه، و یکی هم جمعه. هر روز. هنوز از خانه کار می‌کنم. به جز جمعه‌ها که می‌روم شرکت. هفته پیش یک روز رفتم دانشگاه و دیدم چقدر بعد از مدت‌ها با لباس راحتی کار کردن، سخت است که با روسری و شلوار جین کار کنی و بعد از نهار هم نخوابی! شرکت کولر دارد و حداقل فاکتور گرما اذیت نمی‌کند.

ذوق خانه‌ی جدید را دارم. یک تغییر اینطوری لازم داشتم. 

  • ۶۰
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan