حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

  • ۲۲:۴۷

پر از احساسات بد و متناقضم. ترکیبی از نگرانی، دودلی، عذاب وجدان، غم، دلشوره، احساس دوست نداشتن خود. کم پیش میاد دچار این احساسات بشم ولی وقتی اتفاق میفتن خیلی آزاردهنده ان. 

چرا الان خودم رو دوست ندارم؟ چون طبق معیار هام حدود یک هفته هست که هیییچ کار مفیدی انجام ندادم. یکی از من ها سعی میکنه بقیه رو دلداری بده که اصلن مهم نیست، ولی من عذاب وجدان خیلی قوی تره!

(منظورم از کار مفید فقط کار درسی یا همچین چیزایی نیست، من کاری که باعث بشه شادتر شم و یا احساس خوب بهم دست بده رو هم مفید میدونم؛ حتی دیدن یه فیلم. ولی این هفته به معنای واقعی کلمه هیچ کار مفیدی نکردم!)

  • ۲۰۲

چی شد که اینجوری شدیم؟

  • ۱۳:۴۸
راهنمایی که بودم دبیر زبانمون گفته بود قبل از کلاس معنی لغت های درس رو از دیکشنری دربیاریم. اول راهنمایی برای اکثر بچه های کلاسمون اولین مواجهه با زبان بود، من کلاس زبان رفته بودم و برای همین معنی لغت ها رو بلد بودم. بیشتر بچه ها زنگ تفریحای قبل از زبان میومدن سر میز ما و ازم معنی لغت ها رو می پرسیدن. یه بار که یکی از بچه های کلاس که تو همون عالم نوجوانی برام رقیب درسی محسوب میشد اومده بود تا معنی کلمه های جدید رو بپرسه، یهو با خودم گفتم چرا باید بهش بگم؟ من این همه رفتم کلاس زبان و زحمت کشیدم، بعد اون اینقدر راحت به جای اینکه طبق حرف معلممون تو خونه از دیکشنری استفاده کنه از من بپرسه؟ بعد بهش گفتم که نمیگم! خودت باید پیدا میکردی! تعجب کرد و ناراحت شد و رفت. و از همون لحظه وجدانم درد گرفت و هنوزم دردش نیفتاده! اولین و آخرین بارم بود ولی هنوز هم پشیمونم و هیچ وقت نتونستم ازش معذرت خواهی کنم.(هرچند فکر نمیکنم بعد از 10 سال یادش مونده باشه) بعد از این اتفاق تصمیم گرفتم هیچ وقت این کار رو تکرار نکنم. خیلی وقت ها بدون اینکه کسی ازم بخواد سعی کردم کمکش کنم. فهمیدم کمک کردن به بقیه چیزی از من کم نمیکنه، فقط ممکنه دیگران رو بالاتر ببره، و این نهایت خودخواهی و کوته نظری من رو میرسونه که بخوام فقط خودم بالا باشم!
چیزی که طی این تجربه اندکم در این سالها بهش رسیدم این بوده که دانسته هام تنها دارایی های من هستن که با بخشیدن کم نمیشن، که اکثر اوقات زیادتر هم میشن. 
چی شد که یاد این خاطره افتادم؟ این روزها تو دانشگاه و دانشکده چیزایی میبینم که خنده دارن... از نوع خنده های تلخ غم انگیزتر گریه! هم کلاسی هایی رو می بینم که جزوه می نویسن ولی فقط به کسی میدن که بهشون جزوه داده باشه. بعضی ها هم فقط به دوستان نزدیکشون جزوه میدن. بعضی ها از یه فرصت خوب کارآموزی یا بورسیه مطلع میشن و مواظبن کسی نفهمه که رقیب زیاد نشه. و خیلی از این بعضی های دیگه که اگه کمی فکر کنید چندین مورد یادتون میفته!
بیاین باور کنیم با اشتراک گذاشتن دانسته هامون چیزی ازمون کم نمیشه. اگه یه لینک مفید برای یه تمرین پیدا کردیم یا اگه یه ویدئوی یوتیوب دیدیم که یه مبحث درسی رو رفع ابهام کرده با معرفی به بقیه چیزی از دست نمیدیم، فقط دیگران ممکنه چیزی به دست بیارن، و چرا اینکه دیگران چیزی به دست بیارن برامون قابل تحمل نیست؟ باور کنیم این جزوه ندادن ها درحد همون نگفتن معنی لغت ها سال اول راهنمایی مسخره است! باور کنیم، وقتی نمیتونیم از دارایی های معنویمون ببخشیم، از دارایی های مادی هم نمیتونیم، و اگر همه اعضای جامعه فقط فکر ماکسیموم کردن سود خودشون و مینیموم کردن سود بقیه باشن، هیچ وقت جامعه از اینی که الان هست بهتر نخواهد شد! 
و باور کنیم، برای تغییر باید اول از خودمون شروع کنیم!
  • ۲۱۸

نه

  • ۱۱:۱۴

در مزحله ای هستم که داغی صورت و چشمام رو حس میکنم. گلوم سوزش خفیفی داره. شدیدا خوابم میاد؛ و هر لحظه به خودم میگم الان وقت سرماخوردن نیست. نه، وسط این همه بدبختی نه.

  • ۱۷۷

پایان ها

  • ۱۰:۳۶

داشتم فکر میکردم که من آدم پایان ها و تموم شدن ها نیستم. از اون دست آدم هام که وقتی مهمونی های بزرگ تموم میشن احساس افسردگی میکنن، وقتی یهو همه جا خلوت میشه و همه جا آثار مهمونی باقیه غصشون میگیره. برگشتن به روال عادی زندگی برام سخته. حالا فرق چندانی نداره که اون چیزی که روال زندگی رو از حالت عادیش خارج کرده کوچیکه یا بزرگ، آی او آیه یا ای سی ام یا حتی مسافرت! اون احساس شب آخر واقعا آزاردهنده است برام! حالا تو آی او آی شدیدترین حالتش بود، چون علاوه بر دلتنگی های معمول، خداحافظی هایی داشت که بعید بود سلام دوباره ای (از نوع حضوری) درپی داشته باشن! 

چاره قطعا این نیست که شروع نکنم تا به پایان نرسم. امیدوارم این حالتم تعدیل بشه.


  • ۲۰۷

حافظ عزیز

  • ۱۰:۰۵

پریشب که قبل از خواب تفأل زدم به حافظ این غزل اومد. قبلا نشنیده بودم این رو و خیلی به دلم نشست! انقدر که حفظش کردم(لازم به ذکره که بنده از بعد دبیرستان که شعر حفظی داشتیم تا حالا شعر حفظ نکرده بودم :-" )

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه ی خمار دارد پیر ما؟

در خرابات طریقت ما بهم منزل شویم

کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتش ناک و سوز سینه ی شبگیر ما؟

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود، پرهیز کن از تیر ما


آخه شما سه بیت آخرو ببینید! مگه میشه اینقدر قشنگ؟

+داشتم فکر میکردم به جای این تفال های شبانه شروع کنم از اول حافظ رو بخونم. حدود 500 تا غزل داره دیوان حافظ که اگه تقریبا شبی یه دونه بخونم حدود دو سال طول میکشه تموم شه. 

  • ۲۰۹

الماس و زنگار

  • ۲۰:۲۵

یکی از سوال‌های سخت برای من اینه که چه ژانر موسیقی رو دوست دارم. حقیقتش من همه چیز گوش میدم، اگه پلی لیست من رو کسی باز کنه شاید تعجب کنه از این همه آهنگ بی‌ربط و باربط، ولی با همه اینا آهنگ هایی که بیشتر از همه دوست دارم اونایی هستن که یه داستانی پشتشون دارن، فارغ از اینکه باکلام هستن یا بی کلام، پاپن یا راک یا متال و حتی رگه. فکر میکنم احساسی که خواننده یا ترانه‌سرا به آهنگ انتقال میده وقتی واقعی باشه کاملا مشهوده. به همین خاطر از سرگرمی هام پیدا کردن داستان آهنگ هاست! یکی از این آهنگ ها که از همه بیشتر دوستش دارم diamonds and rust یا به فارسی الماس و زنگار از Joan Baez هست که برای باب دیلن نوشته. بذارید داستانشو تعریف کنم :)

موج جدید موسیقی فولک دهه شصت میلادی به اوج خودش رسید، تو اون سال ها جُون بایز به عنوان "ملکه فولک" رسیده بود و خیلی محبوب بود. به حدی که مثلن هر سه تا آلبوم اولی که منتشر کرد بیشتر از 500هزار نسخه فروش داشتن! باب دیلن تو اتوبیوگرافیش نوشته که اولین بار جون رو تو تلویزیون دیده بوده و همون موقع شیفته ی صداش میشه: 

I couldn’t stop looking at her, didn’t want to blink... The sight of her made me sigh. All that and then there was the voice. A voice that drove out bad spirits... she sang in a voice straight to God... Nothing she did ​didn’t work

این دوتا اولین بار تو یکی از کلاب های بوستون با هم ملاقات میکنن و بعد از چند هفته برای اولین بار با هم روی صحنه میرن و with God on our side رو اجرا میکنن. همین اجرا شروع رابطشون میشه. موسیقی و عشق!

بایز دیلن رو به اجراهای مختلفش میبرد، دفعات اول کسایی که دیلن رو نمیشناختن عصبانی میشدن یا حتی دیلن رو هو میکردن!! اما بعد از یه مدت همه چیز برعکس شد و دیلن گوی محبوبیت رو از بایز ربود و لقبش شد "پادشاه فولک"، و البته این شهرت و موفقیت رو مدیون بایز بود.

سال 1965 دیلن بایز رو برای همراهی در تور اروپاش دعوت میکنه، اما وقتی بایز میره دیگه پی اش رو نمیگیره و تنها اجرا میکنه. این قضیه باعث میشه قلب بایز بشکنه و روابطشون تیره بشه و در نهایت رابطه دوسالشون تموم میشه..

ده سال بعد بایز آهنگ الماس و زنگار رو مینویسه. درست بعد از یه تماس تلفنی از دیلن. طبق چیزایی که خودش بعدن گفته داشته یه ترانه مینوشته که خودش هم یادش نمیاد درباره چی بوده، که باب تماس میگیره و بعد آهنگ diamonds and rust ساخته میشه. به نظرم این آهنگ همه چیز رو خیلی زیبا توصیف کرده، روابط گذشتشون و حال الانشون. این توصیف خیلی قشنگه:

Now I see you standing 

With brown leaves falling around 

And snow in your hair 

 من خصوصا تیکه آخرش رو خیلی دوست دارم، توصیف خاطرات به الماس و زنگار، خاطرات خوب و بد..

Now you're telling me 

You're not nostalgic 

Then give me another word for it 

You who are so good with words 

And at keeping things vague 

Because I need some of that vagueness now 

It's all come back too clearly 

Yes I loved you dearly 

And if you're offering me diamonds and rust 

I've already paid

 

این عکس سال 1965 گرفته شده، یه کم قبل از جداییشون:

 

و در آخر بشنویم این آهنگ زیبا رو:

 

دریافت

 

  • ۳۰۹۹

بی احترامی علیه مردان!

  • ۱۹:۵۷
هفته پیش بود، نشسته بودم پای لپ تاپ، تلفن زنگ زد. تلفن روی میز منه تو اتاق. خب معمولن هیچ کس زنگ نمیزنه به تلفن خوابگاه، به جز بچه های اتاق بالایی که مثلن کی شام بخوریم، یا سرپرستی که بپرسه هستیم یا نه. خلاصه که گوشی رو برداشتم و یه "آقا" الو گفت. این یکی که اصلن امکان نداشت، تقریبا مطمئن شدم مزاحمه، خصوصن که مثلن همون اول نپرسید منزل فلانی که بفهمم اشتباه گرفته. یه جور سرد و تندی جواب دادم، تا گفت رعنا خانوم هست؟ اینجا بود که شناختمش.. بابا بود! خیلی ناراحت شدم که اونجوری حرف زده بودم. کلی باهاش حرف زدم و خیلی خوشحال بودم چون غیرمنتظره بود بابا به تلفن اتاق زنگ بزنه.
بعد که حرفامون تموم شد به این فکر کردم که اشتباه از من بوده یا جامعه؟ که عادت دارم وقتی یه مرد زنگ میزنه فکر کنم مزاحمه؟ که وقتی یه مرد یهو تو تلگرام پی ام میده مزاحمه؟ میدونم تقصیر من نیست! انقدر مزاحمت دیدم و شنیدم که پیش فرضم این شده. فکر نمیکنم اونی که زنگ زده ممکنه بابای من نباشه، ولی شاید بابای یکی دیگه باشه، یه "آدم" محترم باشه که اشتباه گرفته. جامعه باعث شده نتونم به مردم جدا از جنسیتشون فکر کنم؛ که وقتی یه مرد داره از رو به رو میاد تو پل هوایی یا پیاده رو، یا تو پله برقی پشت سرم وایمیسته، نتونم مثل یه آدم عادی رفتار کنم. اخم میکنم، خودمو کنار میکشم، کارایی که اگه یکی با بابام بکنه ناراحت میشم که با خودش چی فکر کرده راجع به بابام؟ ولی با این حال این پوسته دفاعیه که واسه خودم میسازم و فعلا راه دیگه ای واسه کاهش مزاحمت به ذهنم نمیرسه! 
این خشونت علیه زنان، برمیگرده و میشه بی احترامی علیه مردان...
راهی هست؟

  • ۳۰۲

اورشلیم

  • ۲۳:۲۷

چند وقت پیش تو سایت national geography یه مقاله درباره اورشلیم خوندم. دوست دارم یه روز برم اورشلیم(هرچند میدونم نمیشه)، منو یاد کتاب راز تولد یوستین گردر میندازه! اسمش تو دهن خیلی قشنگ میچرخه آدم دوست داره هی تکرارش کنه، اورشلیم، اورشلیم..!

تو این عکس مسلمونا دارن از نمازجمعه تو مسجدالاقصی برمیگردن: 

مسجدالاقصی هم یکی از جاهایی که واقعا دوست دارم ببینمش و توش نماز بخونم:


عکسای جالبی داشت مقاله، اتمسفر شهر خیلی جذاب به نظرم اومد:


 

هرچند از بچگی از یهودیا میترسم. نمیدونم چرا، شاید به خاطر فیلم چشمان آبی زهرا باشه!. هنوزم خیلی از سکانسای اون فیلم رو خیلی واضح به یاد دارم و واقعا هم ترسناکن برام! حتی یه مدت بچگیام خوابشو میدیدم!! چرا این فیلم رو دیدم انصافن؟ :))) آهان یه فیلم دیگه هم دیدم از تلویزیون، شکارچی شنبه!! اونم واقعا بی تاثیر نبوده در حسم نسبت به یهودیا. یا شاید خاطرات مامان که از بچگیاش تعریف میکنه که مادربزرگش میگفته سمت جهود نره چون بچه ها رو میخوره :)) کسی چی میدونه شایدم همه اینا با هم!


  • ۲۸۳

پایان شب سیه!

  • ۰۰:۴۶

هفته سختی داشتم، کم خوابیدم و وقتی خوابیدم هم خواب میدیدم دارم کد میزنم :) ولی خدا رو شکر تموم شد!


+یه نکته ای که خیلی بهش برخوردم تو کد زدن اینه که یه وقتایی همینجوری بدون فکر شروع میکنی کد یه چیزی رو بزنی، بعد هی وسطاش یادت میفته یه چیزی باید اضافه کنی یا یه جایی رو تغییر بدی، تهش هم یه کد درهم بر هم داری که کار هم نمیکنه! ولی دلت نمیاد پاکش کنی، دلت نمیاد از اول بزنی.. اینجا دو تا راه داری، همینجوری روش کار کنی و وصله پینه هاشو بیشتر کنی تا بالاخره کار کنه، یا اینکه دلو بزنی به دریا و از اول شروع کنی و تر تمیز بزنی. تو زندگی واقعی خیلی وقتا اینطوری میشه. اگه راه اول رو انتخاب کنی تهش ممکنه کار کنه ولی انقدر درهمه که خودتم ازش سر در نمیاری.. انتخاب راه دوم سخته ولی نتیجه بهتری داره!


+حوصله ی جمعه رو ندارم. ندیده و نشناخته؟ :/


  • ۱۸۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan