حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

آزرده‌ام

  • ۱۳:۰۶

از دیشب که اخبار دانشگاه را شنیدم، تا امروز صبح که بالاخره فیلترشکن وصل شد و با جزئیات بیشتر فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده بی‌قرار بودم. صبح که عکس‌ها و فیلم‌ها را دیدم بغضم اشک شد. در انرژی، در آزادی. یاد همه‌ی بارهایی که پا تند کردم تا برسم دانشگاه و خیالم راحت شود که رسیده‌ام به جای «امن». یاد همه‌ی بارهایی که خبر خفت‌گیری در کوچه‌پس‌کوچه‌های دانشگاه را می‌شنیدیم. هم‌اتاقی‌هایم که گوشی‌ و کیفشان را دزد برده بود. هم‌کلاسی که روی پل‌هوایی چاقو زیر گلویش گذاشته بودند و از ماه‌ها حال بد بعدش توی گروه دوره حرف می‌زد. آن مرد مزاحم جنسی که همینکه از دور توی کوچه‌ی حسین‌مردی می‌دیدمش حالم بد می‌شد و مسیرم را عوض می‌کردم. همه می‌دانستند اطراف شریف امن نیست، با این‌همه گویی این عدم امنیت دانشجوها هرگز دغدغه‌ی مهمی نبود. نیروی کافی برای تامین امنیت نداشتند! آن‌وقت توی فیلم ارسال نیرو، شروع کردم شمردن خودروهای زرهی که با سرعت به سمت دانشگاه می‌رفتند. یک، دو، سه،... فقط توی همان فیلم کوتاه، هشت تا خودروی زرهی بود. اگر امن کردن فضای دانشگاه دغدغه‌ی این حکومت نیست، امنیتی کردنش و زدن و گرفتن دانشجوهایش حسابی مهم است.

صبح رفتم توی اتاقم و همه‌ی خاطرات کارشناسی جلوی چشمم رقصیدند. هر گوشه‌ی اتافم یادگاری از دانشگاه دارم. از کتاب یادگار دوره‌مان شروع کردم، و رسیدم به فرفره‌ی کاغذی جشن عید سال ۹۴ دانشکده. پیش‌نویس نامه‌ام به ن قبل از مهاجرتش دوباره اشکم را جاری کرد. هر کداممان یک جای دنیا داریم می‌سوزیم و کاری از دستمان برنمی‌آید. راستش با همه‌ی وحشتی که دیدن فیلم‌ها و خواندن روایت‌های دیشب در دلم انداخت، ته دلم می‌خواستم کاش دیروز دانشگاه بودم. شاید حداقل می‌توانستم دست یک ورودی ۱۴۰۱ ترسیده را بگیرم و آرامش کنم. این حس بی‌خاصیتی آزارم می‌دهد.

  • ۹۸

جنس دوم

  • ۱۲:۱۵

بعد از نزدیک یک سال آمده‌ام ایران. وقتی از مرز فرودگاه رد می‌شدم، پلیس مرز موقع زدن مهر ورود نگاهی به گذرنامه‌ام انداخت و گفت: «گذرنامه‌ات در ایران صادر نشده. قبل رفتن باید بروی اداره‌ی گذرنامه و اجازه‌ی خروج بگیری.» بعد با خودکار زیر مهر ورود نوشت: اخذ اجازه‌ی خروج. خبر داشتم. قبلا داستان زن‌هایی را خوانده بودم که خارج از ایران گذرنامه‌شان تمدید شده بود و بعد از اینکه آمده بودند ایران، موقع برگشت سر مرز فهمیده بودند اجازه‌ی خروج ندارند. برخی حتی پروازشان را از دست داده بودند. گویا برای زن بالای هجده سال در این مملکت پیش‌فرض این است که متاهل هستی و اجازه‌ی خروج از کشور نداری. سفارت ایران در سایر کشورها هم به سیستم وصل نیست تا استعلام تجرد بگیرد، یا همچین چیزی.

اداره‌ی گذرنامه در نیروی انتظامی است. بعد از چند روز مراجعه و پاس داده شدن به نیروی انتظامی شهر بغلی و درهای بسته پاسگاه، بالاخره دیروز بابا آمد و گفت که خانم مسئول با کلی منت گفته این مدارک را بیاورید و خودش هم باید بیاید. از بخت بد شناسنامه و کارت ملی‌ام را وین ‌جا گذاشته‌ام. مامان زنگ زد از دوستی در ثبت احوال پرسید که چطور می‌شود گواهی تجرد گرفت. جواب گرفت که بیشتر از بیست روز طول می‌کشد و بهتر است خودتان بروید تهران. کپی مدارکم در خانه بود و علی‌الحساب همان‌ها را برداشتیم و بردیم، به امید اینکه قبول کنند. دقایقی که در نیروی انتظامی گذشت آنقدر آزاردهنده بود که دوست ندارم توصیفشان کنم. زن مسئول با تمسخر و تحقیر، بر سر من که کنار پدر شصت‌ساله‌ام بودم فریاد زد که چرا باید حرفتان را باور کنم که مجردی؟ بگذریم از سیستم فشلی که نیروی‌انتظامی‌اش حتی نمی‌تواند تجرد را استعلام بگیرد، قلبم می‌گیرد برای همه‌ی زنان متاهلی که شده‌اند مایملک مردی و بدون اجازه‌اش حتی نمی‌توانند گذرنامه داشته باشند.

تقریبا همه‌ی افرادی که برای مهاجرت از من سوال می‌پرسند سوال مشترکی دارند: راست است که به عنوان یک خارجی در اروپا همیشه شهروند درجه‌ی دو هستی؟
باید بگویم به عنوان یک زن، در هیچ‌جای اروپا به اندازه‌ی ایران شهروند درجه‌ی دو نیستی. 

نگران این حجم از نفرت هستم که هر روز در سینه‌ام بزرگ‌تر می‌شود. 

  • ۲۲۱
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan