- دوشنبه ۱۱ مهر ۰۱
- ۱۳:۰۶
از دیشب که اخبار دانشگاه را شنیدم، تا امروز صبح که بالاخره فیلترشکن وصل شد و با جزئیات بیشتر فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده بیقرار بودم. صبح که عکسها و فیلمها را دیدم بغضم اشک شد. در انرژی، در آزادی. یاد همهی بارهایی که پا تند کردم تا برسم دانشگاه و خیالم راحت شود که رسیدهام به جای «امن». یاد همهی بارهایی که خبر خفتگیری در کوچهپسکوچههای دانشگاه را میشنیدیم. هماتاقیهایم که گوشی و کیفشان را دزد برده بود. همکلاسی که روی پلهوایی چاقو زیر گلویش گذاشته بودند و از ماهها حال بد بعدش توی گروه دوره حرف میزد. آن مرد مزاحم جنسی که همینکه از دور توی کوچهی حسینمردی میدیدمش حالم بد میشد و مسیرم را عوض میکردم. همه میدانستند اطراف شریف امن نیست، با اینهمه گویی این عدم امنیت دانشجوها هرگز دغدغهی مهمی نبود. نیروی کافی برای تامین امنیت نداشتند! آنوقت توی فیلم ارسال نیرو، شروع کردم شمردن خودروهای زرهی که با سرعت به سمت دانشگاه میرفتند. یک، دو، سه،... فقط توی همان فیلم کوتاه، هشت تا خودروی زرهی بود. اگر امن کردن فضای دانشگاه دغدغهی این حکومت نیست، امنیتی کردنش و زدن و گرفتن دانشجوهایش حسابی مهم است.
صبح رفتم توی اتاقم و همهی خاطرات کارشناسی جلوی چشمم رقصیدند. هر گوشهی اتافم یادگاری از دانشگاه دارم. از کتاب یادگار دورهمان شروع کردم، و رسیدم به فرفرهی کاغذی جشن عید سال ۹۴ دانشکده. پیشنویس نامهام به ن قبل از مهاجرتش دوباره اشکم را جاری کرد. هر کداممان یک جای دنیا داریم میسوزیم و کاری از دستمان برنمیآید. راستش با همهی وحشتی که دیدن فیلمها و خواندن روایتهای دیشب در دلم انداخت، ته دلم میخواستم کاش دیروز دانشگاه بودم. شاید حداقل میتوانستم دست یک ورودی ۱۴۰۱ ترسیده را بگیرم و آرامش کنم. این حس بیخاصیتی آزارم میدهد.
- ۱۴۱