حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

شب نوزدهم

  • ۰۱:۳۸

امشب شب ضربت خوردن امام ‌علی است. داستانش را همه‌مان بارها شنیده‌ایم. این روزها اما خیلی به آن فکر می‌کنم. امیرالمومنین بود، حاکم حکومت اسلامی بود، شخص اول مملکت و جانشین پیامبر بود. با این حال ابن ملجم خیلی راحت آمد داخل مسجد و هنگام سجده فرقش را شکافت. عجیب نیست؟ با اینکه می‌دانست چقدر مخالف و دشمن دارد، عجیب نیست که هیچ نگهبانی دم در نبود؟ عجیب نیست که بادیگارد و محافظ نداشت؟ اصلا عجیب نیست که خودش شخصا امامت نماز صبح را بر عهده داشت؟ نماز جمعه و خطبه‌هایش که گنجینه‌ای شده‌اند برای ما، بماند. یک جایی توی تاریخ بهترین نمونه‌ی حکومت اسلامی را داریم. حالا بنشینیم و گریه کنیم برای شهادت علی(ع). باید به حال خودمان گریه کنیم. به حال خودمان که عده‌ای نفعشان در این بود که ما فقط گریه کنیم و مقایسه نکنیم.

  • ۷۴

سخت

  • ۲۰:۴۵

رسیده‌ام به مرحله‌ی سخت ماجرا. نوشتن. 

می‌دانم چه می‌خواهم بنویسم، می‌دانم چطور باید بنویسم. ولی نمی‌توانم شروع کنم. 

چند روز است که فقط دو خط نوشته‌ام و همان هم به نظرم پر عیب می‌آید.

می‌دانم باید شروع کنم و همینجوری بنویسم و اصلاح کنم. ولی شروع کردن همیشه سخت‌ترین قسمت ماجراست.

  • ۷۰

هری

  • ۱۴:۵۰

هری پاترها را دوباره دیدم. همه را ظرف دو روز. پرت شدم به نوجوانی، روزهایی که یواشکی شب را بیدار می‌ماندم و تا صبح می‌خواندم. روزهایی که هر جلدش را از جایی جور می‌کردم. یکی را از دوست رضوانه. یکی را از کتابخانه. یکی را از کتابخانه‌ی شهر دیگر، به واسطه‌ی نرگس. یکی را از زهرا. روز‌هایی که تمام راه مدرسه را با زهرا درباره‌‌اش حرف می‌زدیم و باز کافی نبود. روز‌های افسردگی بعد از تمام شدن جلد هفتم. روزهای دوباره و دوباره خواندن بخش‌هایی که دوست داشتم. گریه موقع مرگ دامبلدور. مرگ اسنیپ. آه، اسنیپ.

یادم نبود که هری چه بخش مهمی از دوران نوجوانی‌ام بود. از دوازده تا چهارده‌سالگی. به معنای واقعی کلمه با آن زندگی کردم. حالا دیدن دوباره‌ی فیلم‌ها من را برد وسط آن روزها که تقریبا از ذهنم پاک شده بود. دارم فکر می‌کنم اگر دوباره کتاب‌ها را بخوانم چه می‌شود؟ 

  • ۹۷

نگفتمت؟

  • ۱۶:۲۸

به مناسبت ماه رمضان، که این غزل از لطیف‌ترین‌های مولاناست، که فکر کردن به مفهومش دل آدم رو می‌لرزونه، یه چیزی شبیه اینکه خدا بغلت می‌کنه و بغض صد هزار ساله‌ات می‌شکنه.

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

  • ۷۸

از افتخاری و شکسپیر و کرخه

  • ۲۱:۱۵

بچه که بودم، موسیقی سنتی و کلاسیک دوست نداشتم. حس می‌کنم بعضی وقت‌ها لازم است سنی از آدم بگذرد تا بعضی چیزها را درک کند و لذت ببرد. شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روز هوس صدای افتخاری کنم و یک روز کامل موقع کار کردن افتخاری گوش کنم. یا چند روز بی وقفه بتهوون و شویرت گوش دهم و خسته نشوم. در عوض نتوانم بیشتر از چند ساعت پاپ گوش کنم. 

کتاب‌ها هم از این قاعده مستثنی نیستند. هفته‌ی پیش هملت را برای بار دوم خواندم. بار اول، راهنمایی بودم که هملت را همراه باقی نمایشنامه‌های معروف شکسپیر یک نفس خوانده بودم. دوباره خواندنش باعث شد ببینم چقدر دیدگاهم فرق کرده. در آن سن کتاب‌ها را بیشتر برای بار داستانی‌شان می‌خواندم. الان اما نه که داستان مهم نباشد، اما اهمیتش خیلی کمتر از مفهوم شده. الان حس می‌کنم بیشتر لذت می‌برم و صنایع ادبی را درک می‌کنم. کمتر یک نفس کتاب می‌خوانم و بیشتر جملات را مزه مزه می‌کنم. فکر می‌کنم لازم است دوباره بعضی از شاهکارهای ادبی را که در نوجوانی خوانده‌ام بخوانم. 

خیلی لذت می‌برم از چیزهای ساده‌ای که یادآور می‌شوند بزرگ شده‌ام، تغییر کرده‌ام، رشد کرده‌ام. باعث می‌شوند حس زنده بودن کنم. زیباترین حس دنیا.

دو هفته پیش "از کرخه تا راین" را دیدم. قبلا هفت هشت سالگی از تلویزیون دیده بودم ولی چیزی از داستانش جز سکانس کنار رود راین یادم نبود. البته از همان زمان آهنگش کاملا توی ذهنم مانده بود و هرجا می‌شنیدم می‌گفتم این آهنگ از کرخه تا راین است. خلاصه داشتم می‌گفتم، دو هفته پیش دیدمش. از اول تا آخرش گریه کردم. گریه‌ با صدای بلند. حتی وقتی دو ساعت بعدش زنگ زدم با مامان حرف بزنم و گفتم فیلم را دیدم دوباره گریه کردم. از مامان پرسیدم بهترین جوانان مملکت اینجوری رفتند که الان این شود؟ جواب این‌ها را چطور می‌خواهیم/می‌خواهند بدهند؟ و همینطور گریه می‌کردم.

  • ۱۰۹
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan