حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

تولد شعر

  • ۱۷:۵۴

امروز زادروز احمدرضا احمدی است. اکر او نبود دنیای شعر فارسی چیزی کم داشت. تولدش مبارک!

 

حقیقت دارد

تو را دوست دارم


در این باران

می‌خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران

می‌خواستم


می‌خواهم

تمام لغاتی را که می‌دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم


خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم


آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

  • ۱۹۶

خوراکی!

  • ۱۵:۱۸

رمضان هر سال، بیشتر میفهمم که خوردن و آشامیدن فقط برای رفع گرسنگی و تشنگی نیست. بیشتر خوراکی هایی که در روز می خوردم برای تفریح یا بهانه معاشرت با دیگران بوده. مثلا یک پیام تلگرام به یک دوست که "میای بین کلاسامون بریم شریف پلاس یه جیزی بخوریم؟" بیشتر یعنی "میای بین کلاسامون بریم حرف بزنیم؟" و من چقدر، چقدر این حرف زدن های طولانی و بدون هدف را دوست دارم که اتفاقا خیلی وقت ها موضوعاتش تکراریست: اپلای، پروژه، اینترنشیپ، سفر، هدف زندگی، دوست داشتیم چطوری زندگی می کردیم و چرا آنطور زندگی نمیکنیم، تغییر، ازدواج، عشق، گاهی حرف های خاله زنکی و ...

بخش دیگری از خوردنی هایی که می خوردم برای تفریح بوده، وقتی حوصله ام سر می رود یا خسته می شوم دلم می خواهد سر یخچال بروم. وقتی فیلم می بینم دوست دارم دهانم بجنبد :)) و خلاصه بخش عمده خوراکی های بین وعده های اصلی بیشتر از جنبه گرسنگی جسم، به گرسنگی روح برمی گردد!


  • ۱۹۹

زندگی کن!

  • ۱۳:۲۶

دیروز از میدان تجریش تا سفارت را پیاده رفتم. سربالایی با شیب ملایم، عطر پیچ‌های امین‌الدوله که از دیوار خانه‌ها بیرون بود و بعد، بارش خیلی آرام باران. نشستم روی نیمکتی تا به صدای رعد گوش کنم. هم‌زمان قطره‌های پراکنده باران روی صورتم فرود می‌آمدند. حس غریبی بود. انگار در زمان معلق بودم. برای لحظه‌ای دیگر چیزی از دغدغه‌هایم برایم مهم نبود. مهم صدای رعد بود که می‌غرید و بارانی که نم‌نم می‌بارید. بعد باد لابه‌لای صدای رعد و باران، صدای زیبایی از یک موسیقی آورد که انگار پشت دیوارهای باغی که روبه‌روی نیمکت بود نواخته می‌شد. همراه صدای موسیقی، آواز دسته‌جمعی چند دختر می‌آمد:


عشق

زخم عمیقی که هرگز خوب نمی‌شه... عشق


دنبال صدا را گرفتم. از باغ نبود.


یعنی تموم زندگیت تو آتیشه... عشق


گفته بودم این آهنگ گوگوش را خیلی دوست دارم؟ که هروقت می‌شنوم توهم عاشقی می‌زنم و غم دنیا در دلم می‌ریزد؟ بعد منبع صدا را پیدا کردم. از پنجره‌ی باز خانه‌ای بود آن‌سوی خیابان. بلند شدم و عکسش را گرفتم:

پنجره دوم از سمت راست باز بود، و صدای آواز از همانجا آمده بود تا گوش من..

بقیه مسیر را زیر لب برای خودم می‌خواندم.


اشکی که داره بی اراده می‌ریزه... عشق

باغی که دیگه تا گلو تو پاییزه... عشق


موقع برگشت باران تند شده بود. ایستادم زیر درخت توتی و با مامان طولانی تلفنی صحبت کردم. منتطر بودم تا باران بند بیاید و به پیاده رویم ادامه دهم، اما هرلحظه شدیدتر می‌شد. دیگر درخت توت هم سرپناه مناسبی نبود و کاملا خیس شده بودم. ناچار تپسی گرفتم و تا میدان تجریش رفتم. روبه‌روی ایستگاه مترو پیاده شدم، اما به خودم قول داده بودم موقع برگشت توت بخرم. میوه فروشی‌ها آن طرف خیابان بودند. زیر سرپناه ایستگاه ایستادم و مردم را تماشا کردم که زیر باران می‌دویدند. انگار همه چیز در رویا می‌گذشت. از ایستگاه بیرون آمدم و عرض خیابان را زیر باران تا توت‌های سفید دویدم. 


زندگی کن حتی بی نشونه

فردا که شد از ما چی می‌مونه... زندگی کن

دنیا گاهی غرق دو راهیه

کی میدونه رسم دنیا چیه... زندگی کن

پشت هر عشق بغض یه سفره

بس که عمر آدم زود میگذره

زندگی کن!



  • ۲۰۰

اردیبهشت ۹۷

  • ۲۰:۲۹
هفته‌ی خوبی نداشته‌ام تا اینجا. منصفانه که فکر می‌کنم هفته‌ی بدی هم نبوده، اما دلم یک سری اتفاق خوب می‌خواهد. از آن‌ها که انتظارش را نمی‌کشی، یک جور خوب غیرمنتظره و یهویی. به طرز عجیبی خوابم می‌آید و میانگین خواب شبانه‌روزم به بالای ۹ ساعت رسیده و میانگین درس خواندنم به زیر یک ساعت. حس آدم‌های بیمار را دارم اما بیمار نیستم. تنم درد می کند، سرم درد می‌کند، انگار سرم باد کرده و بزرگ شده. به اندازه‌ی یک بالن که می‌خواهد پرواز کند، اما سنگین‌تر از آن است که بتواند...

این‌روزها تقریبا فقط جف باکلی و تامینو گوش می‌کنم. از آهنگ یکی به آهنگ دیگری. به این فکر می‌کنم که کمی بعد قطعش کنم. اینطوری می‌توانم حس و حال این‌ روزهایم را توی صدای جادوییشان حبس کنم و بعدها هروقت این آهنگ‌ها را بشنوم انگار برگشته‌ام به روزهای پر التهاب اردیبهشت ۹۷.

دفتر ۲۰۰ برگ قشنگم را امروز دیجیکالا آورد. برنامه‌های قشنگ‌تری برایش دارم. شاید بعدها نوشتم.


.
  • ۲۳۴

گروس

  • ۱۲:۱۸

گروس عبدالملکیان را با تکه هایی از شعرهایش این سو و آن سو شناختم. در اینستاگرام هم دنبالش میکنم. اما کتابی از او ندارم.. این شعر را که در پست اینستاگرامش خواندم، "پذیرفتن" رفت حزو خریدهای نمایشگاه کتاب امسالم. قلبم از تصویرسازی بی نظیرش در این شعر فشرده می شود!

می خواهمت

چنان که همین حالا تکه تکه ام کنی

بَعد

روحم را میدهم بسوزانند

روحم را بگذار خاک کنند

من، استخوانهایم را

از گورستان فراری داده ام 

مى خواهمت

و از چهار جهت به جنوب مى روم

به آنجا

که ماه شک برده بود

به آخرین اتاق آن مسافر خانه ی کوچک

به آنجا

که رد حرفهات، هنوز

برلاله ی گوشم زخم است

به آنجا که خون

از پنج انگشتم جلوتر آمده بود

که چنگ بیندازد به رفتنت


من

چمدانت را گرفته بودم

موجها را گرفته بودم

هفت و ده دقیقه ی غروب را گرفته بودم

تو اما

از درون راه افتادی 

بوی خونم

چرا تو را بر نمى گرداند

کوسه ی آب های گرم ؟


#گروس_عبدالملکیان 

از کتاب: پذیرفتن

نشر چشمه

  • ۳۳۷

همسایه عزیز

  • ۱۷:۱۴

سال دوم دانشگاه، هر هفته یکشنبه می‌رفتم بهارستان، مرکز کودکان کار کوشا. معلم بودم، تعلیمات اجتماعی کلاس سوم درس می‌دادم. رفتم برای اینکه خیال می‌کردم موثر خواهم بود. دیگر نرفتم، چون حس  می‌کردم تاثیری نداشتم. حس می‌کردم فقط دارم وجدان خودم را آسوده می‌کنم که وسط این‌ همه درس دارم برای بچه‌ها وقت می‌گذارم. راستش الان که به آن سال فکر می‌کنم فقط لبخند یادم می‌آید. دلم خیلی تنگ است برای همه‌ی بچه‌ها. برای بهروز حتی. الان ۱۶ ساله باید باشد. هیچ ایده‌ای ندارم که چه کار دارد می‌کند. هنوز همانقدر شر و شور است؟ کاری دست خودش نداده؟ برای محمدرضا... توی مترو وقتی بچه‌ها می‌آیند و فال و دستمال‌کاغذی می‌فروشند، دنبالش می‌گردم. او الان کجاست؟ خواهرش سمیرا چه؟ آیا عمل جراحی قلبش انجام شده؟ حالش خوب است؟ هنوز فال می فروشد؟ هنوز قرآن حفظ می‌کند؟ آخ.. اسم بعضی‌هاشان یادم نیست. ولی چهره‌شان، صدایشان، صدای خنده‌هایشان خوب یادم است. یک سال اجتماعی یاد دادم. درس شناسنامه.. چقدر سخت بود گفتن از شناسنامه برای بچه هایی که به جرم افغان بودن شناسنامه نداشتند و حق نداشتند در مدرسه ثبت نام کنند. چقدر سخت بود آن یک سال. وقتی محمدرضا می‌گفت خانوم یه کار جدید پیدا کردم. توی فلافلی. می پرسیدم چه کار می‌کنی؟ میگفت زمینو تی می‌کشم. دستمال می‌کشم. از این‌جور کارها دیگه خانوم. آدرسش را هم داد بهم که بروم، ولی نتوانستم. دلش را نداشتم. راستش الان که می‌بینم یک دلیل اینکه دیگر نرفتم کوشا همین بود. دلش را نداشتم. مدام مقایسه می‌کردم کودکی بی‌دغدغه و شاد خودم را با بچه‌هایی که حقشان بود شاد و بی دغدغه باشند. بعد تمام هفته را غصه می‌خوردم و کاری جز شادی‌های کوتاه ساختن برایشان ازم بر‌نمی‌آمد. نمی‌توانستم واقعا موثر باشم.


یک روز که همه‌ی بچه‌های کلاسم غایب بودند(این خیلی عادی بود. بچه‌ها و خانواده‌هایشان انقدر دغدغه داشتند که یک مدرسه غیر رسمی در اولویت آخرشان باشد) برنگشتم دانشگاه. صدای آواز زیبایی می‌آمد از حیاط. مستخدم کوشا بود که می‌خواند. یک خانم افغان به اسم پریچهر، یا شاید هم ماهچره، یا چیزی در همین مایه‌ها. (اینکه تنها بعد از دوسال اینقدر چیز یادم رفته ناراحت کننده است.) رفتم و گفتم چقدر صداتون قشنگه! گونه‌هایش گل انداخت. دیگر نخواند، شروع کرد به حرف زدن. گفت افغانستان که بودیم کارم برقع دوزی بود. می دانی برقع چیست؟ می‌دانستم ولی دوست داشتم با لهجه شیرینش توضیح دهد. گفت خواهرم سه بچه داشت، یکیشان دوساله بود. یک روز که رفته بود توی حیاط لباس روی بند رخت بیندازد و بچه هایش در ایوان بازی ‌می کردند، بمبی راست افتاد توی خانه‌اش. خودش زنده ماند و بچه‌هایش جلوی چشمانش رفتند.. قلبم درد ‌می‌گرفت و او حرف می‌زد. دلم می‌خواست دوباره آواز بخواند، با صدای شیرینش.  می‌گفت آمدیم ایران. امنیت نداشتیم. می‌گفت پسرم آلمان پناهنده شده. می‌خواهد نقاش شود. بعد ما را هم پیش خودش می‌برد. به آینده امید داشت، و از او هم خبر ندارم. نمی‌دانم کجاست. امیدش حقیقت شده؟


شاید به خاطر اینکه کوشا رفته بودم و بچه‌های افغان را دیده‌ بودم و عاشقاشان شده بودم، وقتی بادبادک‌باز را خواندم آنقدر اشک ریختم. همان سال بود. تابه‌حال با کتابی آنقدر گریه نکرده‌ام. شاید صد صفحه‌اش را پشت هم خواندم و با صدای بلند هق هق کردم و کلمات پشت اشک‌هایم تار شدند. من دلم برای بچه‌های کوشا تنگ شده، ولی حتی خجالت می‌کشم بروم و بهشان سری بزنم. آن یک سال شاید تاثیر بزرگی روی بچه‌ها نگذاشتم، ولی بی‌شک آنها روی من خیلی تاثیر گذاشتند. بزرگ شدم و تلخ بودن دنیا را فهمیدم. دوست دارم کاری بکنم. ولی نمی دانم چه کاری از دستم ساخته است.

  • ۲۴۳

حوصله‌سربرترین

  • ۱۷:۴۲

درحالی از خواب ناز بعد از ظهر بهاریم بیدار شدم که میخواستم بنشینم دوباره سر پروژه و کلی برنامه ریخته بودم. همینکه بیدار شدم با این پیام در تلگرامم مواجه شدم: نمره ها رو امشب میدی دیگه؟ و من فکر میکردم نمره ها رو باید تا دوشنبه تحویل بدهم. خلاصه که به جای نشستن پای ریسرچ و کارهای پروژه، و یا حتی جذاب‌تر، بیرون رفتن و پیاده‌روی، توی این روز قشنگ بهاری دارم حوصله‌سربرترین تمرین‌های دنیا رو تصحیح میکنم. آیا رواست؟

  • ۱۸۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan