حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

خیزید و خز آرید

  • ۱۶:۱۶

هوا سرد و بادی و ابری‌ست. چند هفته‌ای است که چهارشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها می‌آیم آفیس. نیم ساعت دیگر با لوکاس جلسه دارم. قرار بود ببینیم می‌شود یک طوری کار را جمع کنیم تا به ددلاین آخر ماه برسیم. وضع بد نیست ولی به نظرم هنوز کار به اندازه‌ی کافی پخته نشده. مشکل اینجاست که ددلاین بعدی زیادی دور است و این یکی ددلاین زیادی نزدیک.

شروع کرده‌ام سریال مدار صفر درجه می‌بینم. خیلی تعریفش را شنیده بودم ولی هیچ‌وقت ندیده بودمش. همان قسمت اول اشاره‌ای به گروه ۵۳ نفر کردند که برادر تقی نواده عضوش بوده و به همین علت زندان است. همزمانی جالبی بود با دو هفته پیش خواندن راجع به این گروه در کتاب ایران بین دو انقلاب. رفتم کتاب را باز کردم و جدول اسامی ۵۳ نفر را دنبال نواده کارگر راه‌آهن گشتم که پیدا نشد. باید اعتراف کنم تا اینجا که ۱۳ قسمت (البته با سرعت ۱.۵) دیده‌ام واقعا قبول دارم که سریال خوش‌ساختی‌ است، با فیلم‌نامه‌ی جذابی که برای من به علت همزمانی با کتابی که گفتم و علاقه به تاریخ جنگ جهانی دوم جذاب‌تر شده.

دیشب خواب می‌دیدم توی کشتی اودیسه هستم. خواب عجیب و شیرینی بود که متاسفانه چیز بیشتری از آن یادم نمانده.

ماه پیش قرارداد کریستین تمام شده ولی هنوز وسایلش را جمع نکرده. گفته بود نمی‌داند با گلدان‌هایش چه کند چون در خانه جا ندارد. چشمم یکی دو تا را گرفته و امیدوارم مال من شوند :))

  • ۶۷

که این عمر بسی مختصر است

  • ۱۲:۵۶

بعضی وقت‌ها پیش می‌آید که یک چیز جدید یاد می‌گیری و بعد هی پشت سر هم جاهای رندم بیشتر راجع به آن می‌بینی! حالا احتمالا قبلا هم همین‌قدر اینجا و آنجا درباره‌اش می‌شنیدی، ولی توجه نمی‌کردی. پراگ که بودیم، رفتیم موزه‌ی کمونیسم. برای من همیشه تاریخ جنگ‌های جهانی جذاب بوده. درباره‌شان کلی کتاب خوانده‌ام و فیلم و موزه دیده‌ام. ولی همیشه داستان آنجا که نیروهای متفقین از راه می‌رسند تمام می‌شد. البته که راجع به پرده‌ی آهنین و دیوار برلین و این چیزها می‌دانستم، ولی اینکه دقیقا چه در اروپای شرقی رقم خورده، نه! چند هفته پیش که فردریک از خاطرات جوانی‌اش و کمونیسم در چکسلواکی و لهستان تعریف کرد، کنجکاو شدم. یک هفته بعد رفتیم چک و موزه‌ی کمونیسم را دیدیم. موزه‌ی جالبی بود، ولی کلی نوشته داشت و خواندن همه چند ساعتی طول کشید. در عوض کلی چیز یاد گرفتم و از همه مهم‌تر واتسلاو هاول را شناختم. وقتی برگشتیم وین، کتاب قدرت بی‌قدرتان را خواندم. موزه و آن دوران مرا بی‌اندازه به یاد اوضاع کنونی ایران می‌انداخت و خواندن قدرت بی‌قدرتان مثل نوری ضغیف ته تونل امیدبخش بود. بعد رومن در یک بحث رندم از کتاب مجمع‌الجزایر گولاک حرف زد. رفت توی لیست کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم. کتاب راجع به خاطرات الکساندر سولژنیتسین از هشت سال کار در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی‌ست. خیلی ironic است. آن لحظه‌های تاریخی که در آشویتس و سایر اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها با رسیدن ارتش روس‌ها و پرچم‌های سفید بالای دروازه‌ها رقم می‌خورد، در حالی که بعد قرار است اتفاقات مشابهی با دلایل متفاوتی رخ می‌دهد.

از قضا هفته‌ی پیش اپیزود جدید کانال یوتوب easy German یک اپیزود متفاوت بود. یانوش، یکی از دو نفر اصلی این کانال اهل لهستان است. این را می‌دانستم. ولی نمی‌دانستم در زمان کمونیسم از لهستان به آلمان فرار کرده بوده. توی این قسمت، حاطراتش از مسیری که طی کرده بود را تعریف می‌کرد. خیلی برایم جالب بود، بعد از اینکه کمی راجع به آن دوران یاد گرفتم و راجع به مهاجرت‌ها و فرارها از چک و سایر کشورهای بلوک شرق به غرب خواندم، توی جایی که ربطی نداشت دوباره به این داستان برخوردم!

کمی برایم ترسناک است. اینکه چقدر چیز نمی‌دانم، و هیچوقت نخواهم دانست. تاریخ کشور خوردم، کشورهای همسایه، کشورهای دور. تاریخ معاصر. صد سال اخیر. چند صد سال اخیر. هزاره‌های اخیر. خیلی چیز توی دنیا هست، از تاریخ و آینده و علم و سلول و ستاره‌ها. و عمر من خیلی محدود. و وقت من خیلی کم.

  • ۵۰

غر

  • ۲۳:۱۹

آه خدایا این پسر من رو دیوونه می‌کنه. باید بعد هررر کاریش صدبار چک کنم اشتباه نکرده باشه. اون بخشای مقاله رو هم که نوشته قشنگ باید از اول بنویسم. 

  • ۵۴

مشوش

  • ۱۲:۳۶

هوا ابری و بادی است. با دوچرخه آمدم شرکت. مسیر کوتاهی‌ست، ولی سربالایی. بار اول خیلی سخت بود. حالا هربار راحت‌تر می‌شود. خوبی‌اش این است که موقع برگشت سرپایینی است. سر صبح که انرژی بیشتری دارم قسمت سختش تمام می‌شود.

از آن موقع‌هایی است که به شدت مشکل تمرکز دارم. به نوشتن پناه آورده‌ام شاید کمی افکار مشوشم جمع و جور شوند. فقط من و سباستین شرکتیم. او کنارم دارد تندتند تایپ می‌کند و کار می‌کند. احساسم بدتر می‌شود. 

دو ددلاین نزدیک دارم. یکی خیلی نزدیک. و بخش مهمی از کاری که باید برایش انجام دهم را حتی شروع نکرده‌ام. استادم در تعطیلات‌ است و هفته‌ی بعد برمی‌گردد. از سوی دیگر پروژه‌ای که با لوکاس دارم هم ددلاینش نزدیک‌تر می‌شود و باید کار کردن را فشرده‌تر کنم. وسط این همه کار، جایی برای سفر یک هفته‌ای با دوچرخه باقی نمی‌ماند. فعلا باید به تعویقش بیندازم. امروز هم باید پروژه‌ی شرکت را تمام کنم. این وسط بخشی از فکرم هم هنوز درگیر بحث فلسفی دو ساعته‌ای است که پریروز با رومن داشتم.

 

  • ۷۰
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan