حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

بیست و چهار

  • ۱۲:۱۷

نوشته‌ی بیو را به روز کردم. حالا بیست و چهار ساله هستم و موقع نوشتنش تازه به نظرم آمد که هی! بیست و چهار! همیشه فکر می‌کردم بیست و اندی ساله‌ها خیلی آدم بزرگ‌اند و حالا می‌بینم خیلی هم نیستند :) 

صبح روز تولدم کیک وانیلی پختم. همه‌ی مواد را نصف کردم تا توی قالب کوچک ۱۸ سانتی‌ام جا شود. خانم تمیزکار که آمد توی آشپزخانه، گفت داری کیک می‌پزی؟ خانم تمیزکار فقط آلمانی بلد است. می‌داند من آلمانی بلد نیستم و برای همین خیلی شمرده حرف میزند و پانتومیم هم چاشنی می‌کند. گفتم بله و گفت کیک خوشمزه است :) احتمالا ساده‌ترین جمله‌ای که به ذهنش رسیده بود را گفت و من خوشحال بودم که می‌دانم خوشمزه به آلمانی چه می‌شود. بعد ناخودآگاه گفتم امروز تولدم است و یادم نیامد کی کلمه‌ی تولد را یاد گرفته‌ام؟ تبریک گفت و بعضی از حرف‌هایش را نفهمیدم ولی تشکر کردم و خوشحال بودم. با سرعت بسیار پایینی دارم آلمانی یاد می‌گیرم و فکر می‌کنم هرچه زودتر کلاس بروم بهتر است و همچنان تنبلی می‌کنم! 

کیک را با چاقوی اره‌ای نصف کردم. بین دو کیک خامه و بادام کره‌ای گذاشتم و رویشان را کمی خامه مالیدم. بعد گاناش شکلاتی درست کردم و ریختم روی کیک. شکلات از کناره‌ها شره کرد روی دیواره‌ی کیک و لبخند روی لبم آورد. شب که بچه‌ها آمدند، فوتبال دستی بازی کردیم و بعد بوردگیم. شام خوردیم و بعد شام دور تا دور کیک خامه شکوفه زدم، و روی هر شکوفه یک رزبری گذاشتم. وسط کیک شمع چیدم و حالا دقیقا شکل یک کیک تولد شده بود. هپی برث دی خواندند و بعد رغدا تولدت مبارک به عربی خواند و من شمع‌ها را فوت کردم. در میان دوستانی که سال پیش نمی‌دانستم وجود دارند. دوستانی که هر کدام از یک ملیت‌اند اما چیزی این وسط هست که قلب‌هایمان را به هم نزدیک کرده ‌است. چند روز پیش داشتم می‌گفتم جهانم بزرگ‌تر شده و در عین حال دنیا پیش چشمم کوچک‌تر. خدا را شکر برای تمام این تجربه‌ها. دو سال پیش روز تولدم نوشته بودم:

پارسال فکرش را هم نمی‌کردم تولد سال بعدم را در کشوری دیگر و با آدم‌هایی غریبه جشن بگیرم. الان هم نمی‌دانم سال بعد تولدم کجا خواهم بود! ولی می‌دانم خدا خیلی مهربان‌تر از چیزی است که فکرش را بکنم و مسیر زندگی‌ام را از منظره‌های بی‌نظیری عبور می‌دهد. 

سال پیش توی خانه‌مان تولد گرفتیم. با دوستان دبیرستان و دوستان دانشگاهم. بعد بچه‌ها یکی دو روز ماندند خانه‌مان و آن روزها جزو بهترین خاطرات زندگی‌ام شدند. امسال اینطوری و سال بعد؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم خدا خیلی مهربان‌تر از چیزی است که فکرش را بکنم و مسیر زندگی‌ام را از منظره‌های بی‌نظیری عبور می‌دهد.

 

  • ۱۵۸

روزهای تابستان

  • ۱۳:۲۴

چهارشنبه برای والیبال رفتم حیاط خوابگاه. یک طرف زمین پسر ایرانی و دوست‌دخترش بودند و طرف دیگر کشیش بازی می‌کرد. من هم به کشیش(که بعد فهمیدم پدر کریستوف صدایش می‌زنند) پیوستم و بازی کردیم. کمی بعد هدیر، دختر مصری و ایفا، دختر ایرلندی به تیم مقابل اضافه شدند و دختر ایرانی رفت. دو ست پشت سر هم تیم من و پدر کریستوف بردیم و بعد رفتیم برای شام، که ایفا پخته بود. چهارشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها در خوابگاه مراسم عشای ربانی برگزار می‌شود و بعد والیبال و شام. ایفا گفت که فردا(یعنی پنجشنبه) برای مراسم بروم. دوست داشتم بروم، چون تا به حال در مراسم عشای ربانی نبوده‌ام، ولی چون به زبان آلمانی برگزار می‌شود نرفتم. ولی دوباره برای والیبال رفتم و این بار تیم من و پدر کریستوف مقابل پسر ایرانی و ایفا و مانوئل(پسر لاتین، اهل شمال ایتالیا) با اختلاف کمی باخت. ولی آنقدر این والیبال‌ها چسبید که حد نداشت. یاد دوران دبیرستان، خصوصا سال سوم و چهارم افتادم که همیشه یک توپ والیبال توی کلاس داشتیم و زنگ‌های تفریح آنقدر بازی می‌کردیم تا ناظم با تهدید به کلاس برمان گرداند. روزهایی که توپ می‌افتاد توی حیاط مسجد(که همسایه‌ی دیوار به دیوار مدرسه بود) و حالا باید عملیات فرار از مدرسه و برگرداندن توپ را انجام میدادیم. یک بار حتی در مسجد قفل بود و مجبور شدیم از دیوار بالا برویم! 

بگذریم. بعد از والیبال و شام، ایفا با کیک و شمع آمد و پدر کریستوف را سورپرایز کرد. ظاهرا نهمین سالگرد کشیش شدنش بود. از ایفا خوشم آمده. دختر خیلی شوخ و خونگرمی است(مثل اکثر ایرلندی‌ها) و احتمالا تابستان بیشتر با او و بقیه وقت بگذرانم.

امروز هفت تیر است. یعنی بیست روز تا تولدم. یاد تولد دو سال پیشم افتادم که همینجا نوشته بودم. آن زمان که برای اینترنشیپ آمده بودم و چقدر از اینکه روز تولدم تنها هستم ناراحت بودم. حالا اما همه چیز فرق کرده. حالا دوستان زیادی دارم که باید تصمیم بگیرم با کدامشان جشن بگیرم. ولی مهم‌ترین تغییر این است که به همان اندازه و حتی شاید بیشتر می‌توانم از تنها بودن لذت ببرم. و این شاید از بزرگ‌ترین دست‌آوردهای سال‌های اخیرم باشد. شکر :)

  • ۱۱۷

۱۰۰۰ روز

  • ۲۰:۲۸

هزار روزه شد اینجا! هزار روز... خیلیه! شکر!

امروز صبح با خوندن یه نظر تند خصوصی "ناشناس"، پر از قضاوت و طلب‌کاری شروع شد. ناشناسی که قبلا هم نظر داده بود و از لحنش شناختم، و البته که راهی برای جواب دادن بهش وجود نداره. چون برای جواب نظر نمی‌ده. بزدلانه ناشناس حرف می‌زنه و میره. حرف‌ها بار دارن. قضاوت‌ها درد دارن. می‌خواستم جواب بنویسم ولی حیفم میاد روز هزارم رو برای خودم تلخ کنم. جناب ناشناسی که مصرانه پی‌گیر وبلاگ منی! اگر احیانا جوابی می‌خوای، مثل یه آدم "محترم" شناس نظر بده تا بشه جواب داد!

 

بگذریم. روز هزارم :)

 

آهنگ امروز

 

مثلا اگر مایل بودین درباره اینکه خدایی که از دبیرستان میشناختید با الان فرقی میکنه؟ یا ممکنه شناخت الانتون در چند سال آینده تغییر کنه؟ چقدر و چگونه. (اختیاری - ۱۰ نمره)

این نظر از نظرات پست اولی بود که برای این دوره‌ی بیست روزه گذاشتم. الان دیدم که جوابش رو ندادم. پس هزارمین روز درباره خدا می‌نویسم. 

 

سوال می‌گه خدایی که از دبیرستان می‌شناختم. ولی می‌خوام کمی برگردم عقب‌تر. به دوران بچگی. من این شانس رو داشتم که تو یه خانواده‌ی مذهبی به دنیا اومدم. از بچگی نماز خوندن پدر و مادرم رو دیدم و در عین حال، هیچ وقت به سبک نسبتا رایج قدیمی‌ها از خدا نترسوندنم. مامان معلم دینی و عربی و قرآن تو مقطع راهنمایی بود. شب‌ها قبل از خواب برامون قصه‌های پیامبرها رو تعریف می‌کرد. حضرت یونس، حضرت موسی(داستان محبوبم)، قوم سبا، حضرت نوح، حضرت ابراهیم و ... . قصه‌ها رو حفظ شده بودم ولی هر شب اصرار و اصرار و به یکی هم قانع نمی‌شدم. مثل همه‌ی بچه‌ها البته! مامان هیچ وقت از جهنم حرفی نزد. همیشه بهشت بود و من و خواهرم آرزومون بود بریم بهشت و خونه‌ی شکلاتی ببینیم، رودهایی که به جای آب شکوپارس دارن، جایی که می‌شه یه عالمه سوسیس و کالباس خورد و مریض نشد. اگه از خدا بخوام، بهم بال میده تا پرواز کنم. یادم میاد کنار پنجره‌ی خونمون می‌ایستادم و تصور می‌کردم با مامان و بابا و خواهرم بال داریم و به سمت آسمون آبی پرواز می‌کنیم و چهارتایی میریم پیش خدا. این تصورم از مرگ بود. همین‌قدر قشنگ! و البته خودم ساخته بودمش. کسی برام راجعش حرف نزده بود. 

این تصورات قشنگ و علاقه به خدا از دوران بچگی در من شکل گرفت و هنوز هم هست. ولی کمی که سنم بالا رفت این اعتقاد شکل دیگه‌ای یا بهتره بگم عمق گرفت. دوم راهنمایی توی بخش تفسیر مسابقات کنگره‌ی قرآنی سمپاد شرکت کردم و اولین مواجهه‌ی جدی من با قرآن شکل گرفت. برای مسابقه باید جلد اول تفسیر نمونه رو می‌خوندیم و خوندن قرآن با تفسیر تجربه‌ی خیلی ارزشمندی بود. سال بعدش برای کنگره باید تفسیر جزء ۲۹ رو می‌خوندیم و مرحله‌ی کشوری از روی تفسیر المیزان بود. از همون سال قرآن خوندن روزانه رو شروع کردم و خوندن تفسیرها(به خاطر بررسی دقیقی که برای ریشه‌ی کلمات عربی دارن) باعث شده بود بتونم عربی قرآن رو بدون ترجمه بفهمم. شناخت من از خدا به میزان خیلی زیادی به قرآن وابسته شد. همیشه معتقدم خیلی خوشبخت بودم که تونستم توی اون سن قرآن رو کمی عمیق‌تر بخونم. به صورت کلی جرقه‌های اصلی شناختم از خدا به این طریق توی دوران راهنمایی زده شد و بعد توی دبیرستان ادامه پیدا کرد. توی همه‌ی این سال‌ها ایمانم بالا و پایین زیاد داشته، میزان قرآن خوندنم کم و زیاد شده، ولی هسته‌ی اصلی شناختم از خدا از همون سنین زیر پنج سال ثابت مونده. 

فکر کردن به این سوال برام جالب بود. به تعداد آدم‌های دنیا راه هست برای رسیدن به خدا. الحمدلله من این شانس رو داشتم که راهم خیلی پیچیده نبود. ولی همیشه از خدا می‌خوام که ایمانم درست‌تر بشه.  همیشه جا برای بهتر شدن هست. ولی دوست دارم قصه‌ی آدم‌های دیگه رو هم بدونم. قصه‌ی دور شدن‌ها و نزدیک شدن‌ها.

 

 

 

بیست روز تموم شد. هرچند نتونستم به قولم عمل کنم و هر روز بنویسم ولی تا حد خوبی نوشتم. امیدوارم از این به بعد بیشتر بنویسم :)

  • ۹۶

۹۹۹ روز

  • ۱۴:۲۱

 

آهنگ امروز

 

دیروز این آهنگ رو شنیدم و ترانه‌اش خیلی برام جالب بود. حالا امروز ببینیم این آهنگ چی میگه و داستانش چیه؟

 

I'm going to a town that has already been burnt down

من می‌خوام برم یه شهری که از قبل کاملا سوخته و نابود شده باشه


I'm going to a place that has already been disgraced

من می‌خوام برم یه جایی که از قبل ننگین بوده باشه (معنای لغوی disgraced ینی کسی که احترامش رو به خاطر رفتار بد علنی از دست داده باشه)


I'm gonna see some folks who have already been let down

من می‌خوام برم مردمی رو ببینم که از قبل ناامید شده باشن (معنای لغوی: به خاطر انجام ندادن کاری که قول داده باشی/ازت انتظار می‌رفته کسی رو نامید کنی)


I'm so tired of America

من خیلی از آمریکا خسته‌ام!

 

I'm gonna make it up for all of The Sunday Times

من می‌خوام برای همه‌ی Sunday Timesها (خبر) جعل کنم


I'm gonna make it up for all of the nursery rhymes

من می‌خوام برای همه‌ی شعر‌های کودکانه داستان‌سرایی کنم


They never really seem to want to tell the truth

به نظر نمیاد که اونا هیچ وقت بخوان حقیقت رو بگن


I'm so tired of you, America

من خیلی ازت خسته‌ام، آمریکا!

 

Making my own way home

راه خودمو به خونه پیدا می‌کنم


Ain't gonna be alone

قرار نیست تنها بمونم


I've got a life to lead, America

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم، آمریکا


I've got a life to lead

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم

 

Tell me, do you really think you go to hell for having loved?

بهم بگو! واقعا فکر می‌کنی برای عاشق بودن میری جهنم؟


Tell me, enough of thinking everything that you've done is good

بهم بگو! کافیه  اینکه فکر کنی هر کاری که تا حالا انجام دادی خوب بوده


I really need to know

من واقعا باید بدونم


After soaking the body of Jesus Christ in blood

بعد از اینکه پیکر عیسی مسیح رو غرق خون کردی


I'm so tired of America

من خیلی ازت خسته‌ام، آمریکا

 

I really need to know

من واقعا باید بدونم


I may just never see you again, or might as well

من شاید دیگه هیج وقت تو رو نبینم، شاید هم ببینم


You took advantage of a world that loved you well

تو از دنیایی که خیلی دوستت داشت سواستفاده کردی!


I'm going to a town that has already been burnt down

من می‌خوام برم یه شهری که از قبل کاملا سوخته و نابود شده باشه


I'm so tired of you, America

من خیلی ازت خسته‌ام، آمریکا

 

Making my own way home

راه خودمو به خونه پیدا می‌کنم


Ain't gonna be alone

قرار نیست تنها بمونم


I've got a life to lead, America

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم، آمریکا


I've got a life to lead

من یه زندگی دارم که باید جلو ببرم


I got a soul to feed

من روحی دارم که باید تغذیه‌اش کنم


I got a dream to heed

من رویایی دارم که باید روش متمرکز بشم


And that's all I need

و این همه‌ی چیزیه که بهش نیاز دارم

 

Making my own way home

راه خودمو به خونه پیدا می‌کنم


Ain't gonna be alone

قرار نیست تنها بمونم


I'm going to a town

من می‌خوام برم به یه شهری


That has already been burnt down

که از قبل کاملا سوخته و نابود شده باشه

 

آهنگ سال ۲۰۰۷ ساخته شده. Rufuz Wainwright که یه خواننده‌ی آمریکایی/کاناداییه آهنگ رو نوشته و همون سال هم جایزه‌ی آهنگساز سال جونو رو به خاطر این آهنگ می‌بره. اگه می‌خواید بدونید دقیقا منظورش چیه، تو یه مصاحبه در همون سال ۲۰۰۷(دوران ریاست جمهوری بوش) گفته:

"معنای این آهنگ خیلی ساده است! اصلش اینه که من در حال حاضر با آمریکا مشکل دارم. ما همه آمریکا رو دوست داریم، فکر می‌کنم هر کسی به نوعی دوستش داره، ولی باید قبول کنیم که در سال‌های اخیر اشتباهات خیلی زیادی درباره کلی موضوع انجام داده. و همه باید با این حقیقت کنار بیایم!"

خیلیا الان دوباره یاد این آهنگ افتادن. هرچند، من می‌تونم جای آمریکا ایران رو هم بذارم.

  • ۹۰

۹۹۸ روز

  • ۱۳:۳۱

 

آهنگ امروز

چند روز پیش داشتم دفتر خاطراتم رو می‌خوندم. اوایل سال جدید میلادی نوشته بودم: 

...به خاطر همین تصمیم گرفتم امسال هفته‌ای یک بار برم کالنبرگ یا کوه‌های دیگه اطراف وین برای هایک. تنها هم میرم. چون پیدا کردن آدم همراه و پایه سخته. اگه بعدا همراهی هم پیدا شد فبها. ولی منتظر نمی‌شینم کسی پیدا بشه. اولین قرار همین یکشنبه که میاد.

دیدم چقدر جالب! همین اتفاق افتاده! من منتظر نشدم، شروع کردم، بعد همینطور آدم‌های مختلف بودن که پیدا شدن. حالا هم این گروه ایرانی. دیروز هوا بارونی بود. هواشناسی نشون میداد که قراره کل روز بارونی باشه. انتظار نداشتم یازده نفر پایه باشن. توی بارون و گل، رفتیم بالا و رسیدیم به منظره‌ی نفس‌گیر وین مه‌آلود. رو به همین منظره تاب بازی کردیم، خیس شدیم، چای خوردیم. برای خود من عجیبه که من همچنان این هوا رو به هر چیز دیگه‌ای ترجیح می‌دم. به نظر بچه‌ها تجربه‌ی خوبی بود، ولی به نظر من بهتر از این نمی‌شد. حتی شاید از این به بعد بنشینم و هواشناسی چک کنم تا روزهای بارونی برم هایک :)

کلا خیلی به این مسئله اعتقاد دارم. اینکه از تو حرکت، از خدا برکت! خیلی وقت‌ها آدم سردرگمه، نمی‌دونه باید چی‌کار کنه، از کی بپرسه، کجا بره. این جور موقع‌ها باید شروع کرد. هر چیزی. مهم نیست. فقط نباید ساکن نشست. بعد که شروع می‌کنی، من حیث لا تحتسب/تحتسبی، نشونه‌ها می‌رسن. به خودت میای و میبینی داری به مقصد نزدیک می‌شی. اینا رو می‌نویسم که به خودم یادآوردی کنم. که وقتایی هستن که فکر می‌کنی همه درا بسته‌ان. منفعل نشین. همه چیز جوری حل می‌شه که تصورش رو نمی‌کردی.

  • ۷۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan