- سه شنبه ۳ تیر ۹۹
- ۲۰:۲۸
هزار روزه شد اینجا! هزار روز... خیلیه! شکر!
امروز صبح با خوندن یه نظر تند خصوصی "ناشناس"، پر از قضاوت و طلبکاری شروع شد. ناشناسی که قبلا هم نظر داده بود و از لحنش شناختم، و البته که راهی برای جواب دادن بهش وجود نداره. چون برای جواب نظر نمیده. بزدلانه ناشناس حرف میزنه و میره. حرفها بار دارن. قضاوتها درد دارن. میخواستم جواب بنویسم ولی حیفم میاد روز هزارم رو برای خودم تلخ کنم. جناب ناشناسی که مصرانه پیگیر وبلاگ منی! اگر احیانا جوابی میخوای، مثل یه آدم "محترم" شناس نظر بده تا بشه جواب داد!
بگذریم. روز هزارم :)
مثلا اگر مایل بودین درباره اینکه خدایی که از دبیرستان میشناختید با الان فرقی میکنه؟ یا ممکنه شناخت الانتون در چند سال آینده تغییر کنه؟ چقدر و چگونه. (اختیاری - ۱۰ نمره)
این نظر از نظرات پست اولی بود که برای این دورهی بیست روزه گذاشتم. الان دیدم که جوابش رو ندادم. پس هزارمین روز درباره خدا مینویسم.
سوال میگه خدایی که از دبیرستان میشناختم. ولی میخوام کمی برگردم عقبتر. به دوران بچگی. من این شانس رو داشتم که تو یه خانوادهی مذهبی به دنیا اومدم. از بچگی نماز خوندن پدر و مادرم رو دیدم و در عین حال، هیچ وقت به سبک نسبتا رایج قدیمیها از خدا نترسوندنم. مامان معلم دینی و عربی و قرآن تو مقطع راهنمایی بود. شبها قبل از خواب برامون قصههای پیامبرها رو تعریف میکرد. حضرت یونس، حضرت موسی(داستان محبوبم)، قوم سبا، حضرت نوح، حضرت ابراهیم و ... . قصهها رو حفظ شده بودم ولی هر شب اصرار و اصرار و به یکی هم قانع نمیشدم. مثل همهی بچهها البته! مامان هیچ وقت از جهنم حرفی نزد. همیشه بهشت بود و من و خواهرم آرزومون بود بریم بهشت و خونهی شکلاتی ببینیم، رودهایی که به جای آب شکوپارس دارن، جایی که میشه یه عالمه سوسیس و کالباس خورد و مریض نشد. اگه از خدا بخوام، بهم بال میده تا پرواز کنم. یادم میاد کنار پنجرهی خونمون میایستادم و تصور میکردم با مامان و بابا و خواهرم بال داریم و به سمت آسمون آبی پرواز میکنیم و چهارتایی میریم پیش خدا. این تصورم از مرگ بود. همینقدر قشنگ! و البته خودم ساخته بودمش. کسی برام راجعش حرف نزده بود.
این تصورات قشنگ و علاقه به خدا از دوران بچگی در من شکل گرفت و هنوز هم هست. ولی کمی که سنم بالا رفت این اعتقاد شکل دیگهای یا بهتره بگم عمق گرفت. دوم راهنمایی توی بخش تفسیر مسابقات کنگرهی قرآنی سمپاد شرکت کردم و اولین مواجههی جدی من با قرآن شکل گرفت. برای مسابقه باید جلد اول تفسیر نمونه رو میخوندیم و خوندن قرآن با تفسیر تجربهی خیلی ارزشمندی بود. سال بعدش برای کنگره باید تفسیر جزء ۲۹ رو میخوندیم و مرحلهی کشوری از روی تفسیر المیزان بود. از همون سال قرآن خوندن روزانه رو شروع کردم و خوندن تفسیرها(به خاطر بررسی دقیقی که برای ریشهی کلمات عربی دارن) باعث شده بود بتونم عربی قرآن رو بدون ترجمه بفهمم. شناخت من از خدا به میزان خیلی زیادی به قرآن وابسته شد. همیشه معتقدم خیلی خوشبخت بودم که تونستم توی اون سن قرآن رو کمی عمیقتر بخونم. به صورت کلی جرقههای اصلی شناختم از خدا به این طریق توی دوران راهنمایی زده شد و بعد توی دبیرستان ادامه پیدا کرد. توی همهی این سالها ایمانم بالا و پایین زیاد داشته، میزان قرآن خوندنم کم و زیاد شده، ولی هستهی اصلی شناختم از خدا از همون سنین زیر پنج سال ثابت مونده.
فکر کردن به این سوال برام جالب بود. به تعداد آدمهای دنیا راه هست برای رسیدن به خدا. الحمدلله من این شانس رو داشتم که راهم خیلی پیچیده نبود. ولی همیشه از خدا میخوام که ایمانم درستتر بشه. همیشه جا برای بهتر شدن هست. ولی دوست دارم قصهی آدمهای دیگه رو هم بدونم. قصهی دور شدنها و نزدیک شدنها.
بیست روز تموم شد. هرچند نتونستم به قولم عمل کنم و هر روز بنویسم ولی تا حد خوبی نوشتم. امیدوارم از این به بعد بیشتر بنویسم :)
- ۱۲۱