حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

خسته

  • ۱۶:۲۸

من از بیدار شدن با خبرهای بد خسته شدم. من از این همه از دست دادن خسته شدم. 

  • ۱۵۳

پرواز

  • ۱۸:۱۰

آلارم گوشی برای نماز صبح بیدارم کرد. از لای پرده هتل نور ضعیفی به داخل می تابید. طبق عادت اول نوتیفیکیشن های گوشی ام را چک کردم. یک پیام از مامان در واتسپ. کلمات گنگ بودند. ننه. انا لله و انا الیه راجعون. شب پنجشنبه. دعوت حق. میخواندم و نمیفهمیدم.

توی تخت اشک ریختم و بلند شدم به نماز. دو رکعت نماز صبح خودم و آقا را که خواندم، دو رکعت هم برای ننه خواندم. بغض دردی شده بود توی گلویم. شاید سرما خورده ام.

به ریحانه چیزی نگفتم. روز آخر سفر بود و نمیخواستم به خاطر عزادار بودن من معذب شود. هایدلبرگ شهر زیبایی بود ولی من چیزی از این زیبایی نفهمیدم. روی پل قدیمی شهر ایستادم و موج های رودخانه را تماشا کردم و فاتحه خواندم. پرنده ای سفید پرواز کرد به سمت کوه های دوردست. من دلم خواست فکر کنم روح ننه است.

شب که برگشتیم هتل تا به ایستگاه قطار برویم نتوانستم تحمل کنم. ریحانه پرسید چی شده؟ نمیخواهم راجعش حرف بزنم؟ و من زدم زیر گریه. لای هق هقم گفتم مادربزرگم فوت شده. زود خودم را جمع و جور کردم. باید به ایستگاه می رفتیم.

سوار قطار شدم. بلیطم سه تا کانکشن داشت. در مانهایم، مونیخ و سالزبرگ. تمام شب را نخوابیدم. فکر کردم. یس خواندم. اشک ریختم و انکار کردم.

به وین که رسیدم از نانوایی یک کرواسان و یک ساندویچ نان و پنیر خریدم. شب گذشته شام نخورده بودم. رسیدم به خانه. وقت نماز صبح بود. نماز خواندم و به مامان پیام دادم که رسیدم. مامان زنگ زد. ویدئویی. میدانستم چه وضع آشفته ای دارم. نمیخواستم جواب بدهم ولی دادم. مامان را دیدم و گریه کردم. خواهرهایم را دیدم و گریه کردم و سرم را به دیوار تکیه داده بودم. زار می زدم و شانه ای نبود. آغوشی نبود. غربت بود و ترس من از از دست دادن در غربت واقعی شده بود. بابا که آمد پشت 6 اینچی مقابلم صدایش لرزید. از گریه بابایم گریه ام شدت گرفت. من تنها بودم.

بعد از تماس کرواسان و ساندویچ را خوردم. بعد قرص سرماخوردگی شب خوردم و خوابیدم. بیدار شدم برای نماز ظهر و عصر. دوباره خوابیدم. بیدار شدم برای نماز مغرب و عشا. گلویم ورم کرده بود. گرسنه بودم. توی یخچال دو تا پرتقال داشتم. آبشان را گرفتم و بغضم با آب پرتقال پایین نرفت. یک قرص دیگر خوردم و خوابیدم. بیدار شدم برای نماز صبح. و باز خوابیدم.

بالاخره زندگی تسلیمم کرد. باید بیدار می شدم. وقت ماشین لباسشویی گرفتم. برای خرید رفتم و لباس هایم را از ماشین در آوردم. برای نهار دو لقمه نان و کره مربا خوردم و یک لیوان شیر. بعد از بیشتر از 24 ساعت گرسنگی. بعد همینجوری روی تختم کز کردم و صدای آتش بازی سال نو میلادی که از بیرون می آمد را گوش کردم. موقع نماز ظهر و عصر، سرگیجه داشتم. تهوع. گرسنه بودم ولی اشتها نداشتم. فشارم افتاده بود. باید چیز شوری می خوردم. توان این که تا آشپزخانه بروم نداشتم. شیشه زیتون را باز کردم و کمی زیتون شور خوردم. زندگی داشت پیروز میشد.

ننه خیلی مریض بود. بعد از چند ماه سخت پر کشید. مطمئنم الان جایش خوب است. مطمئنم. ما برای خودمان ناراحتیم. که دیگر او را نداریم. که دیگر او را نداریم.

  • ۲۱۱
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan