- جمعه ۱۳ اسفند ۰۰
- ۱۶:۵۵
اکرم از صبح رادیو را روشن کرده. با آلمانی دست و پا شکستهام گوش میکنم که گویندهی خبر از انفجار نیروگاه اتمی اکراین و تماس تلفنی ماکرون و پوتین میگوید. اکرم بلند میگوید آه ولادیمیر پوتین! بعد به من میگوید فکر میکنم اگر برگردیم به ایران و عراق جایمان امنتر باشد. بعد رو میکند به ماوین و میپرسد میخواهی تو هم با من بیایی عراق؟ میخندیم. ماوین میگوید نیوزلند و استرالیا هم خوبند!
اکرم پسری اصالتا عراقی است. پنج ساله که بوده با خانواده به اتریش مهاجرت کردهاند و اینجا بزرگ شده و مدرسه رفته و عملا بیشتر اتریشی است تا عراقی. روزی از روزهای تابستان که با هم سر میز نهار بودیم با خنده گفت راستی میدانی که ما با هم دشمنیم؟ فهمیدم به جنگ ایران و عراق اشاره میکند. خندهی تلخی کردم و گفتم بودیم. گفت پدرم در ارتش صدام بود. همهی هشت سال را در جبهه جنگید. ناخودآگاه غذا در دهانم ماسید و قاشق و چنگال را رها کردم. پدر اکرم را تصور کردم، مردی احتمالا شبیه به خود او، با لباس ارتش بعثی و آن کلاههای کجکی سرخرنگ و صدای عربی حرف زدن با لهجهی غلیظ و ترسناک. از همانها که بچگی کابوسشان را میدیدم که از ترسشان با خواهرم توی کمددیواری پنهان شدهایم؛ احتمالا تحت تاثیر فیلمها و سریالهای تلویزیون. بعد فکر کردم یعنی پدرش طی هشت سال چندتا سرباز ایرانی را کشته؟ و ناخودآگاه قلبم پر شد از نفرت. بعد یاد تولد چند هفته پیش اکرم افتادم و غذاها و نانهای خوشمزهای که مادربزرگش درست کرده بود. به این فکر کردم که هشت سال چقدر باید برای مادربزرگش سخت گذشته باشد که پسری در جنگ داشته. و بعد یادم آمد که جنگ دو طرف دارد که فارغ از حق و باطل بودن، هر کدام سربازانی دارند که در وهلهی اول انسانهایی شبیه هم هستند. هر دو مادران و همسران و فرزندان چشم به راه دارند که برای سلامتیشان دعا میکنند. من خیلی کم به آن سوی جنگ ایران و عراق فکر کرده بودم. که گذشته از تصاویر ترسناکی که از سربازهای عراقی توی فیلمها دیدهام، بیشتر آنها آدمهایی عادی بودهاند، شبیه سربازهای ایرانی. حالا که با اکرم سر یک میز نشسته بودیم و غذا میخوردیم و شوخی میکردیم، بار دیگر چهرهی نفرتانگیز جنگ برایم زشتتر شد.
امروز که برای نهار با اکرم بیرون رفتیم همچنان حرف جنگ اوکراین بود. اکرم گفت من میدانم جنگ میشود. گفتم ولی من نگران نیستم. خندید و گفت بله، تو نباید هم نگران باشی! اگر جنگ شود من هستم که باید بروم بجنگم! همان روز اول دولت یک نامه میفرستد در خانهام! گفتم آنجاست که با اولین پرواز برمیگردی عراق؟ و خندیدیم. بعد اکرم گفت میبینی چقدر اوکراین برای اینها مهم شده؟ یک عمر کشور من در جنگ بود و کسی اهمیتی نمیداد! میبینی آنها که مخالف ورود پناهندهها به اروپا بودند حالا چطور مرزها را باز گذاشتهاند؟ میدانی همین حالا هم اولویت با اوکراینیهاست و مهاجران با چهرهی خاورمیانهای و پوست تیره را سوار قطار نمیکنند؟ به ریش حنایی و چشمهای عسلیاش نگاه کردم و گفتم پس تو خوششانس هستی که شبیه خاورمیانهایهای معمول نیستی!
- ۲۳۴