- شنبه ۷ تیر ۹۹
- ۱۳:۲۴
چهارشنبه برای والیبال رفتم حیاط خوابگاه. یک طرف زمین پسر ایرانی و دوستدخترش بودند و طرف دیگر کشیش بازی میکرد. من هم به کشیش(که بعد فهمیدم پدر کریستوف صدایش میزنند) پیوستم و بازی کردیم. کمی بعد هدیر، دختر مصری و ایفا، دختر ایرلندی به تیم مقابل اضافه شدند و دختر ایرانی رفت. دو ست پشت سر هم تیم من و پدر کریستوف بردیم و بعد رفتیم برای شام، که ایفا پخته بود. چهارشنبهها و پنجشنبهها در خوابگاه مراسم عشای ربانی برگزار میشود و بعد والیبال و شام. ایفا گفت که فردا(یعنی پنجشنبه) برای مراسم بروم. دوست داشتم بروم، چون تا به حال در مراسم عشای ربانی نبودهام، ولی چون به زبان آلمانی برگزار میشود نرفتم. ولی دوباره برای والیبال رفتم و این بار تیم من و پدر کریستوف مقابل پسر ایرانی و ایفا و مانوئل(پسر لاتین، اهل شمال ایتالیا) با اختلاف کمی باخت. ولی آنقدر این والیبالها چسبید که حد نداشت. یاد دوران دبیرستان، خصوصا سال سوم و چهارم افتادم که همیشه یک توپ والیبال توی کلاس داشتیم و زنگهای تفریح آنقدر بازی میکردیم تا ناظم با تهدید به کلاس برمان گرداند. روزهایی که توپ میافتاد توی حیاط مسجد(که همسایهی دیوار به دیوار مدرسه بود) و حالا باید عملیات فرار از مدرسه و برگرداندن توپ را انجام میدادیم. یک بار حتی در مسجد قفل بود و مجبور شدیم از دیوار بالا برویم!
بگذریم. بعد از والیبال و شام، ایفا با کیک و شمع آمد و پدر کریستوف را سورپرایز کرد. ظاهرا نهمین سالگرد کشیش شدنش بود. از ایفا خوشم آمده. دختر خیلی شوخ و خونگرمی است(مثل اکثر ایرلندیها) و احتمالا تابستان بیشتر با او و بقیه وقت بگذرانم.
امروز هفت تیر است. یعنی بیست روز تا تولدم. یاد تولد دو سال پیشم افتادم که همینجا نوشته بودم. آن زمان که برای اینترنشیپ آمده بودم و چقدر از اینکه روز تولدم تنها هستم ناراحت بودم. حالا اما همه چیز فرق کرده. حالا دوستان زیادی دارم که باید تصمیم بگیرم با کدامشان جشن بگیرم. ولی مهمترین تغییر این است که به همان اندازه و حتی شاید بیشتر میتوانم از تنها بودن لذت ببرم. و این شاید از بزرگترین دستآوردهای سالهای اخیرم باشد. شکر :)
- ۱۳۵