- يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۹
- ۱۴:۵۰
هری پاترها را دوباره دیدم. همه را ظرف دو روز. پرت شدم به نوجوانی، روزهایی که یواشکی شب را بیدار میماندم و تا صبح میخواندم. روزهایی که هر جلدش را از جایی جور میکردم. یکی را از دوست رضوانه. یکی را از کتابخانه. یکی را از کتابخانهی شهر دیگر، به واسطهی نرگس. یکی را از زهرا. روزهایی که تمام راه مدرسه را با زهرا دربارهاش حرف میزدیم و باز کافی نبود. روزهای افسردگی بعد از تمام شدن جلد هفتم. روزهای دوباره و دوباره خواندن بخشهایی که دوست داشتم. گریه موقع مرگ دامبلدور. مرگ اسنیپ. آه، اسنیپ.
یادم نبود که هری چه بخش مهمی از دوران نوجوانیام بود. از دوازده تا چهاردهسالگی. به معنای واقعی کلمه با آن زندگی کردم. حالا دیدن دوبارهی فیلمها من را برد وسط آن روزها که تقریبا از ذهنم پاک شده بود. دارم فکر میکنم اگر دوباره کتابها را بخوانم چه میشود؟
- ۱۱۵