- چهارشنبه ۲۳ تیر ۰۰
- ۱۳:۵۹
امروز با صدای رعد و برق بیدار شدم. ساعت پنج و بیست و سه دقیقه بود و هوا روشن. طلوع ساعت پنج و نه دقیقه بود. برای نماز صبح خواب مانده بودم. کمی غلت خوردم و بعد بلند شدم و نماز قضایم را خواندم. رعد و برق شدت گرفته بود. اینجا باران گاهی شبیه فیلمها شروع میشود. اول یک نور شدید پروژکتوری میافتد توی اتاق. بعد صدای غران رعد و از پی آن صدای شرشر باران. تند و پر صدا. ایران که بودم، حداقل در شهر خودم و تهران، هیچ وفت باران اینطوری ندیده بودم. برای همین فکر میکردم چرا اینقدر فیلمها اغراق شدهاند؟
بعد از نماز خواستم بخوابم ولی سرانجام ساعت شش و نیم بلند شدم. قهوه درست کردم و آخرین تکهی نانی که داشتم را با کره و مربا خوردم. حالا باید برای خرید نان بروم ولی امروز فرصت ندارم. باران همچنان میبارید. از پنجره دوچرخهی بیچارهام را دیدم که تنها و بیصدا زیر باران ایستاده. قسمت سایهبان دار حیاط از این قلابهایی دارد که باید دوچرخه را عمودی آویزان کرد. فکر میکنم دوچرخه سنگین باشد و نتوانم و تا حالا سعی نکردهام امتحانش کنم. ولی بار بعد امتحانش میکنم. بهتر از این است که وقت باران دوچرخهام خیس شود!
الان باران بند آمده و نسیم مطبوعی میوزد. یک بسته مرغ گذاشتهام بیرون فریزر تا یخش باز شود. دارم فکر میکنم برای نهار پاستا درست کنم.
- ۹۱