حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

سلام، من ندا هستم!

  • ۱۲:۱۳

دیروز اتفاق جالبی در خوابگاه افتاد. در آشپزخانه بودم که دیدم از راهرو صدای صحبت کردن زک با دختری می‌آید. شنیدم که خودشان را معرفی می‌کردند و بعد زک گفت که در آشپزخانه می‌تواند بچه‌های دیگر را ملاقات کند. (چند روزی است که به خاطر گرمای هوا، زک میزش را به راهرو منتقل کرده و آنجا درس می‌خواند و کار می‌کند!) آنطور که معلوم بود یک دختر جدید به خوابگاه اضافه شده بود. بعد دختر جدید بنا به پیشنهاد زک به آشپزخانه آمد و خودش را معرفی کرد: سلام، من ندا هستم! باورتان نمی‌شود که چقدر ذوق کردم! پرسیدم ایرانی هستی؟ و بعد از ذوق او که من هم ایرانی هستم از شادی همدیگر را بغل کردیم :)) بعد کلی با هم حرف زدیم و از دغدغه‌ها و نگرانی‌اش گفت و من هم دلداری‌اش دادم که همه چیز حل می شود و این حرف‌ها. بعد خواست خوابگاه را نشانش بدهم و با هم رفتیم و جاهای مهم را نشان دادم. ندا دختر ۲۴ ساله‌ای است که برای تحصیل در زبان انگلیسی و فرهنگ آمریکایی(یا همچین چیزی) به وین آمده. جالب است که من از حضوری فارسی حرف زدن با او آنقدر به وجد آمده بودم که انگار نه انگار فقط یک ماه است اینجا هستم و تازه هر روز کلی با الهه در دانشگاه حرف می‌زنیم و همین دیروز دو ساعت با الهه و یک ساعت با رامین فارسی حرف زده بودم! فهمیده‌ام هیچ چیز جای آرامشی را که آدم از صحبت کردن به زبان مادری و شنیدن آن دریافت می‌کند نمی‌گیرد. انگار زبان به خوبی خاطرات و عواطف سالیان آدمی را در خود نگه داشته و هرچقدر هم روان بتوانی زبان دیگری را حرف بزنی، جای آن را که در کودکی یاد گرفته‌ای و تمام عمر شنیده‌ای نمی‌گیرد. از خوش‌اقبالی من که دو زبانه هستم این است که این احساسات را به هر دو زبان ترکی آذری و فارسی دارم و یادم  هست ترم یک که به تهران رفته بودم تا می‌شنیدم عده‌ای در دانشگاه ترکی حرف می‌زنند پایم سست می‌شد و الکی دلم می‌خواست بروم و با آن‌ها حرف بزنم. چون از بچگی همیشه در شهر از مغازه‌دارها گرفته تا راننده‌های تاکسی ترکی حرف می‌زدند و ترکی شنیدن به من آرامش بودن در وطن می‌دهد. شاید هم علت این احساسات به زبان مادری این باشد که که در نوزادی با لالایی مادر و اُخشماق(کلمه‌ای ترکی به معنای نوازش با حرف زدن، نتوانستم معادل فارسی برایش پیدا کنم.) پدر در ناخودآگاه آدم حک می‌شود. شاید هم هیچ کدام از این دلایل درست نباشند، ولی اطمینان دارم زبان، چیزی فرای وسیله‌ای برای برقراری ارتباط است.

  • ۲۲۲

پرومایا، باد کشنده؟ :))

  • ۱۲:۴۸

دیروز دو تا از دوست‌های سارا مهمانش بودند. الکساندرا که نامزد برادرش است و دختر دیگری که هم‌کلاسی‌ دبیرستانش بوده و اسمش یادم نمانده. همراه زک در بالکن نشسته بودند که من را هم دعوت کردند که برای عصرانه به بالکن بروم. وقتی من رفتم، بحث راجع به کلمه‌ی "پرومایا" بود. کلمه‌ای صربی است و برای تلفظش باید ر را غلیظ گفت، پرررومایا! الکساندرا از من پرسید آیا در فارسی کلمه‌ای برای باد کشنده داریم؟ سوالش برایم خیلی عجیب بود! پرسیدم منظورت طوفان یا همچین چیزی است؟ گفت نه، بادی که بین دو در یا پنجره‌ی باز می وزد و کشنده است! حرفش بیشتر شبیه یک شوخی بود! ولی به نظر می‌رسید کاملا جدی هستند! زک خندید و گفت باور کنید فقط شما همچین اصطلاحی دارید!! آن دوست دیگر سارا گفت وقتی این باد به بدنت می‌خورد بدن را خشک می‌کند و باعث درد می‌شود. به نظرم آمد ما هم چنین چیزی داریم، قلنج شدن! برایشان توضیح دادم، ولی گفتم این حالت با هر بادی می‌تواند پیش بیاید! آن‌ها همچنان اصرار داشتند که فقط بادی که بین دو پنجره می‌وزد این قابلیت را دارد! گیج شده بودم :))‌ پرسیدم فکر می‌کنید بدشانسی می‌آورد یا خود باد کشنده است؟ گفتند نه، خود باد باعث مرگ می‌شود!! حتی معتقدند علت بسیاری از مرگ‌ها در بالکان همین پرومایاست! البته می‌گفتند این باوری قدیمی است که بین اهالی بالکان رواج دارد و آن‌ها به آن معتقد نیستند! زک گفت صبر کنید، شما می‌‌گویید که این باوری قدیمی است، اما به نظر می‌رسد خودتان هم باورش دارید! این حرف زک باعث شد چیزی در ذهنم روشن شود! از سارا پرسیدم بگو ببینم، به خاطر همین پرومایا نیست که همیشه وقتی در آشپزخانه‌ای در را می‌بندی؟ (این برای خودم روزهای اول خیلی عجیب بود، گاهی وارد آشپزخانه می‌شدم و سارا سریعا در را می‌بست! یا مثلا وقتی خودش در آشپزخانه بود همیشه در بسته بود و من ناخودآگاه فکر می‌کردم منظورش این است که کسی مزاحم نشود و سعی می‌کردم به آشپزخانه نروم :))) ) این را که گفتم، جمع ترکید! خود سارا در حالی که با سر تایید می‌کرد از خنده از چشم‌هایش اشک می‌ریخت! انقدر خندیدیم که من به شخصه عضلات صورتم درد گرفته بود :)) تا ساکت می‌شدیم یکی می‌گفت پرومایا، و دوباره خنده امانمان را می‌برید! 

داشتم فکر می‌کردم چقدر اعتقادات عجیبی در فرهنگ‌های مختلف هست که گاهی می‌تواند باعث سوتفاهم شود!

  • ۱۷۳

فرانسه، مهاجران، مسلمانان

  • ۱۳:۰۳

امروز با مارک راجع به دکترا گرفتن صحبت می‌کردیم. از من پرسید چرا به فرانسه فکر نمی‌کنم؟ گفت فقط باید قبلش فرانسوی یاد بگیری، چون دانشگاه‌های فرانسه انگلیسی نیستند. گفتم اولا که یاد گرفتن فرانسوی وقت زیادی می‌برد و ثانیا، آنطور که شنیده‌ام دیدگاه فرانسوی‌ها به مسلمان‌ها جالب نیست و در دانشگاه بعضا حجاب داشتن ممنوع است. بحث جالبی شکل گرفت. از دیدگاه مارک به عنوان یک فرانسوی مسلمان بودن یا نبودن آنقدر مهم نبود. می‌گفت فرانسوی‌ها بیشتر با مهاجران مشکل دارند. خیلی سال قبل این مهاجران عمدتا از کشور‌های اروپایی مثل ایتالیا و یونان بودند. بعدتر سیاهپوستان آفریقایی و حالا اکثرا از کشورهایی نظیر الجزایر و مراکش اند. می‌گفت در تمام این مدت، نه فقط الان که مسلمانان زیاد می‌شوند، مهاجران مشکل تلقی می‌شدند. حالا سیاستمداران با مسلمانان مشکل دارند چون می‌ترسند باتوجه به اینکه زیاد بچه به دنیا می‌آورند بعد از مدتی تعدادشان خیلی زیاد شود و یا حتی عمده‌ی جمعیت فرانسه را تشکیل دهند. بعد گفت ترس دیگری که از مسلمانان وجود دارد به خاطر حمله‌های تروریستی اخیر است اما از نظرش حجاب من اصلا شبیه یک تروریست نیست. صرفا متفاوت است. می‌گفت آدم‌ها همیشه ظاهر متفاوت برایشان عجیب است، مثلا خود او به خاطر مدل موهایش نگاه های بیشتری دریافت می‌کند و حتی یک بار یک نفر در پاریس شروع به بحث با او کرده که چرا با اینکه سفیدپوست است موهایش را شبیه آفریقایی‌ها بافته است. 

  • ۱۴۵

دوچرخه

  • ۱۷:۴۸
خیلی دوست دارم با دوچرخه به دانشگاه بیایم و برگردم. در شهر یک سرویس دوچرخه شهری هست که بیش از ۱۲۰ ایستگاه دارد. در هر ایستگاه حدود ۱۰ الی ۲۰ دوچرخه و یک دستگاه هست که می‌توانی با ثبت نام کردن و پرداخت هزینه ثبت‌نام یک یورو، از دوچرخه‌ها استفاده کنی. هزینه استفاده از دوچرخه‌ هم برای ساعت اول رایگان است، ساعت دوم یک یورو و با اضافه شدن زمان هزینه افزایش پیدا می‌کند. یک ایستگاه دوچرخه شهری درست روبه‌روی دپارتمان ما قرار دارد و یکی دیگر روبه‌روی ایستگاه مترویی که هر روز سوار می‌شوم. بارها بعد از دانشگاه قدمم به سمت ایستگاه دوچرخه شل شده و بعد پشیمان شده‌ام. بارها مسیر از دانشگاه تا خوابگاه با دوچرخه را روی گوگل مپ نگاه کرده‌ام و هیچ‌وقت امتحانش نکردم! دلیلش این است که راستش کمی می‌ترسم. دوچرخه سواری بلدم، اما در ایران صرفا در حیاط خانه و خوابگاه سوار می‌شدم و نهایتا طول کوچه‌ی خودمان را. با اینکه اینجا در همه‌ی خیابان‌ها مسیر دوچرخه رو وجود دارد و اتفاقا مسیر دانشگاه به خوابگاه از کانال می‌گذرد که کنارش فقط دوچرخه و پیاده‌رو هست، اما باز هم نمی دانم چرا می‌ترسم امتحانش کنم! بچه که بودم همه‌ی عشقم دوچرخه سواری بود! هر روز خدا از سر ظهر تا شب در کوچه دوچرخه سواری می‌کردم و با همسایه‌ها مسابقه می‌دادم. حتی فکر می‌کردم در مسابقات دوچرخه‌سواری شرکت کنم و حرفه‌ای ادامه‌اش دهم. دلم خیلی برای آن روزها تنگ شده..
  • ۱۳۹

خسته‌نویسی

  • ۱۷:۱۰

خیلی خسته‌ام و خوابم می‌آید!‌ دیروزم خیلی طولانی بود و شب کم خوابیدم(۷ ساعت، من حداقل ۸ ساعت خواب نیاز دارم تا سرحال باشم :)‌ )  تا ساعت ۷ دانشگاه بودم و بعد باید برای خرید می‌رفتم، این شد که ساعت ۸ رسیدم خوابگاه و بعد هم آشپزی و بعد خواب. زک از کنفرانس کرواسی برگشته و دیشب با هم آشپزی کردیم. من پیتزای فوری روی نان تست درست کردم و او یک جور خوراک سبزیجات می‌پخت که ترکیبی از عدس، جعفری، پیاز، سیب‌زمینی شیرین و چند تا چیز دیگر بود و چون خیلی خسته بودم نتوانستم تا آماده شدنش صبر کنم تا امتحانش کنم. امروز صبح موقع صبحانه گفت برایم نگه داشته و امشب امتحان کنم. صحبت کردن با او برایم خیلی جالب است. زاویه‌ی دیدش خیلی متفاوت و گاهی خیلی شبیه است و همین بحث با او را جالب می‌کند. مثلا دیشب راجع به توییت اخیر ترامپ حرف زدیم و باز هم شنیدن نظراتش راجع به آمریکا برایم جالب بود. نکته‌ی دیگری که راجع به او وجود دارد این است که معمولا لباس‌های مندرسی می پوشد، اکثر اوقات پابرهنه در خوابگاه تردد می‌کند، و کلا به بستن در اتاقش اعتقادی ندارد. ماریا می‌گفت یک بار که قرار بوده زک برای یک مصاحبه‌ی شغلی برود، نتوانسته جلوی خودش را بگیرد و از او پرسیده می‌خوای با همین لباسا بری؟ او هم گفته که لباس مناسب برای مصاحبه دارد. بعد دلیل اینطوری لباس پوشیدنش را گفته. گفته که در فرهنگی بزرگ شده که ظاهر آدم‌ها خیلی پراهمیت است، از بچگی مادرش برای لباس پوشیدن حساسیت داشته و همیشه فکر برند بودن و ... بوده. الان که از خانه دور است دارد سعی می‌کند مقابل این تفکر بایستد و به نظرش اگر کسی با دیدن کفش سوراخ و تی‌شرت کهنه‌اش، بدون توجه به افکار و باطنش او را قضاوت می‌کند همان بهتر که این‌کار را بکند! نکته‌ی دیگر اینکه دیشب می‌گفت چهار خواهر و سیزده خواهرزاده دارد! برایم خیلی عجیب بود و گفت که آنجا هم چیز معمولی نیست ولی سه تا از خواهرهایش ناتنی هستند. اینطوری که پدرش از ازدواج قبلی‌اش دو دختر داشته، مادرش هم از ازدواج قبلی‌اش یک دختر داشته، بعد با هم ازدواج می‌کنند و زک و خواهر کوچکترش به دنیا می‌آیند. 

به نظرم یکی از تجربه‌های ارزشمندی که اینترنشیپ تا الان برایم داشته آشنایی با آدم‌هایی با عقاید و پیشینه‌های مختلف و هم‌صحبتی با آن‌ها بوده. از این‌بابت هم خوشحالم با وجودی که قصد داشتم حتی‌المکان خوابگاهم استودیو باشد تا آشپزخانه‌ام مجزا باشد این اتفاق نیفتاد. به قول ماریا، آشپزخانه‌ی خوابگاه بهترین جا برای دوستی با آدم‌های جدید است. تصمیم گرفته‌ام اگر برای دکترا هم جایی رفتم به جای خانه خوابگاه بگیرم. چون همانطور که قبلا هم گفته‌ام، من آدمی نیستم که از تنهایی طولانی‌مدت لذت ببرم.

  • ۲۲۹

در باب غذا :دی

  • ۱۱:۵۸

دیروز دیوید(یک دانشجوی ارشد دیگر اینجا) گفت که اگر دوست دارم با او و رامین برای نهار برویم. رفتیم رستوران وگانی که نزدیک دانشگاه است. یک چیزبرگر وگان و سیب زمینی سرخ کرده و آب پرتقال روی هم ۱۰ یورو و ۴۰ سنت شد، و باید اعتراف کنم برگر وگان را دوست نداشتم :) عصر برای خرید به بازار ترک‌ها رفتم که فارس برای گوشت حلال معرفی کرده بود، ولی اصلا حواسم نبود که اینجا بازارها تا ساعت ۶ و ۷ بیشتر باز نیستند و تا برسم(با احتساب یک بار ترام اشتباهی سوار شدن!) ساعت ۶ و نیم شده بود و همه‌ یا بساطشان را جمع کرده بودند، یا داشتند جمع می‌کردند. خلاصه گوشت و مرغ که نتوانستم بخرم، اما از یک فروشنده سبزیجات و میوه کمی خرید کردم. حدود نیم کیلو بادمجان، نیم کیلو کدو سبز، سه لیموترش درشت و سیصد گرم قارچ ۴ یورو و ۳۰ سنت شد. مقایسه کنید با قیمت برگر غیرخوشمزه نهار :دی خلاصه که باتوجه به محدودیت رستوران‌هایی که به خاطر حلال نبودن می‌توانم بروم، و تفاوت زیاد هزینه‌ی خرید و پخت‌ و پز با غذای بیرون خوردن، ترجیح می‌دهم تا حد امکان خودم غذا درست کنم. البته تنوع غذایی‌ام باتوجه به اینکه می خواهم سریع آماده شود و بتوانم با خودم به دانشگاه ببرم و گرم کنم هم ته کشیده :)) مثلا املت خیلی دوست دارم ولی نمی‌شود برد دانشگاه و گرم کرد!

 به غیر از ماکارونی، پاستا آلفردو، خورشت بادمجان و کدو، استانبولی، کوکو سیب‌زمینی و کتلت اگر غذایی با ویژگی‌هایی که گفتم به نظرتان می‌رسد ممنون میشوم پیشنهاد دهید!

  • ۱۶۸
۱ ۲
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan