- شنبه ۱۰ فروردين ۹۸
- ۰۱:۵۸
خیلی وقت است ننوشتهام. فکر میکردم دو ماهی میشود، اما به تاریخ آخرین پستم نگاه کردم. ۶ دی. یکی دو روز بیشتر از سه ماه شده. وقتی مدتی ننویسی، برگشتن سخت میشود. فکر میکنی حالا باید با یک نوشتهی درست و حسابی برگردی، یک چیزی که جبران ننوشتنهایت باشد. این است که کلا برنمیگردی. کمالطلبی منفی! چیزی که به شدت گرفتارش هستم. با این پست سعی دارم به آن اهمیتی ندهم.
راستش این مدت چند باری به سرم زده و همه چیز این فضای مجازی را زیر سوال بردهام. فکر کردهام خب که چه، که گاهی از اتفاقات بیاهمیت روزمره و افکارم بنویسم؟ جایی که هرکسی بتواند بخواند؟ اصلا چرا اینستاگرام دارم و هرکسی که دنبالم کند میتواند با دیدن حدود ۱۰۰ پستم تا حد زیادی من را بشناسد؟ اینجا که دیگر بدتر... راستش نتوانستم جواب خیلی قانعکنندهای پیدا کنم. که چرا به جای انتشار عمومی و نسبتا عمومی لحظههایم به همان دفترچه خاطراتم بسنده نمیکنم؟ چرا دیدن هر از گاه عکسهایم توی لپتاپ و گوشی کافی نیست؟ چه چیزی است که باعث میشود دلم بخواهد یک نفر، ولو ناشناس حرفهایم را بخواند و نظر دهد؟ جوابهایی به ذهنم رسیده ولی هیچکدام آنقدرها قانعکننده نبوده. در نهایت سوالاتم را به گوشهای از ذهنم تبعید کردم و سعی کردم اهمیتی به آنها ندهم.
این مدت برایم یک دورهی گذار بوده. گذار از دانشجو بودن، به هنوز هیچی نبودن و انتظار برای دوباره دانشجو شدن. روزهای خوب و بدی پشت سر گذاشتم. اول پروژهی نهایی درسها و دفاع از پروژه کارشناسیم، بعد اردوی مشهد و روزهای نابی که حالا آنقدر دور به نظر میرسند که مطمئن باشم آخرین بار بود. بعد رفتن به شمال، خانهی فاطمه و چند روزی که حتم دارم جزو عمرم حساب نشدند... دوست، دوستها... بعد، بیماری بابا. گریه، انتظار پشت اتاق سی سی یو، نگرانی، آنژیو. و شکر که به خیر گذشت. بعد از ترخیص، دو هفتهای دائما مهمان بود که برای عیادت میآمد. بعد از دو هفته مهمانداری یک هفته بیشتر به عید نمانده بود و خانه تکانی! سختترین قسمت البته تمیز کردن اتاق خودم بود که در نبودم شوفاژش را خاموش کرده بودند و به عنوان انبار برنج و پیاز و سیبزمینی و ابغوره و چیزهای مربوط و نامربوط دیگر استفاده شده بود! :))
حالا اتاقم تمیز است، مقدار زیادی لباس و کتاب و کاغذ که بیخود نگه داشته بودم رها کردهام و واقعا احساس آرامش دارم! تب و تاب روزهای اول سال و عیددیدنی تقریبا خوابیده و جواب غیر رسمی پذیرشم برای دکترا آمده. فکر میکنم باید به شدت قدر این روزهایم کنار خانواده و تقریبا بی دغدغه بودن را بدانم. مدتها بود لازمش داشتم. خیلی زیاد.
دو سه روز پیش شرلوکها را شروع کردم. دو فصل اولش را نصفه و نیمه قبلا دیده بودم، ولی دوباره دیدنش خیلی کیف داد. نمیدانم چرا به شرلوک و واتسون حسودیام میشود. فکر میکنم هر آدمی باید یک همچین دوستیای داشته باشد! مهم نیست خودش شرلوک داستان باشد یا واتسون. از خودم میپرسم تو چی؟ داری؟ بیدرنگ فکر میکنم بله. ولی دلم میلرزد. دوستهایم دارند میروند، همانطور که خودم، و دستم به هیچجا بند نیست، دستمان به هیچجا بند نیست... من دوستی از پس چت و اسکایپ را نمیخواهم. من رو در رو حرف زدن و خندیدن میخواهم. دلم نمیخواهد برای نیم ساعت حرف زدن دو هفته برنامهریزی کنیم و وقت مشترک پیدا کنیم. لعنت به قارهها و اختلاف ساعت. لعنت به ویزا و پاسپورت بیارزشمان.
دلم نمیخواهد اینقدر برای دوستیهای در حال دوری شدنم غر بزنم و عزا بگیرم. فکر میکنم به اندازه کافی قبلا اینجا از این نوشتهام. اما راستش قبل از عید که بالاخره توانستم بعد از بیشتر از دو سال چندتا از دوستان دبیرستانم را ببینم، بیشتر ترسیدهام. شاید عجیب باشد ولی من کنارشان به شدت حس میکردم که چیزی در من تغییر کرده. کنارشان حتی کمی معذب بودم، از آن جنسی که در جمعهای غریبهای که بار اول واردشان میشوم جس میکنم. وقتی دیدمشان تازه فهمیدم که چقدر دلم برایشان تنگ شده بوده، ولی بعد دیدم اینکه این مدت نتوانستهایم هم را ببینیم آنقدرها هم مهم نبوده. آدمهایی که هفت سال پیاپی هر روز دیده بودمشان و دوستم بودند! دوری باعث میشود آدمها تغییر کنند، کمتر دلشان تنگ شود، و شاید روزی هم برسد که اصلا تنگ نشود. این برایم ترسناک است. ترسناک است که روزی برسد که دیدن یا ندیدن دوستهای الانم هم برایم مهم نباشد. امیدوارم چنین روزی نرسد...
راستی، سال نو مبارک! شاید باید یک پست جمعبندی ۹۷ می گذاشتم، ولی از پس همین پراکنده نوشتن برآمدم. شاید هم یک جمعبندی ۹۷ نوشتم، هرچند نمیدانم چرا باید جمعبندی سال گذشتهی یک نفر برای دیگران مهم باشد. شاید به دفتر حاطراتم بسنده کنم.
- ۲۷۸