- دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸
- ۱۵:۲۱
۴۰ ساعت گذشته، و تنها در همین زمان کوتاه درماندگی را با تمام وجود احساس کردم. دیروز این طرف و آن طرف اخبار را چک میکردم، در واتساپ پیامهای سین نشدهام را میدیدم و بغضم از درماندگی میترکید. مثل این میماند که ناگهان تمام چیزی که رویش حساب کردی را از تو بگیرند. تازه فهمیدم که برای تحمل این حجم از غم غربت و تنهاییام، چقدر همین اینترنت موثر بود! من فیلم گلوله خوردن هموطنانم را میبینم و گریه میکنم و در اینستاگرام سوت و کور شده، دوست ایتالیاییام استوری پاستا میگذارد و دوست آلمانیام سفر آخر هفتهاش به لینز را پست میکند و دوستان ایرانیام، انگار ناگهان محو شدهاند، انگار که هیچ وقت نبودهاند، و فقط چندتایی از ایرانیهای خارج نشین هستند که استوری از وحشت و غربت ناگهانیمان گذاشتهاند. صبح آمدهام دانشگاه، همه یک روز معمولی را شروع کردهاند و هیچکدام نمیفهمند اینکه ایرانی باشی چقدر سخت است. من به سوالات تمرین نگاه میکنم و نمیتوانم تمرکز کنم و استادم راجع به وضعیت کدهای پروژه میپرسد. من به این فکر میکنم که باز هم خدا را شکر که توانستم تلفنی با مامان و بابا و خواهرهایم حرف بزنم، ولی تا همینجا بس است. بیشتر از این نمیتوانم با چند دقیقه تلفن سر کنم. من توی خلا رها شدهام و از دور میبینم عزیزانم توی حباب گیر افتادهاند. من آزادم، ولی اینجا بیرون آن حباب هوا نیست. صدایم به گوش هیچ کدامشان نمیرسد. و صدای آنها هم...
- ۱۷۲