حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

شبیه خانه

  • ۱۴:۲۳

امروز در اینستاگرام کپشنی از یک دوست خواندم که به طرز غریبی شبیه حال خودم بود. گاهی فکر می‌کنم حداقل خوبی این دورانی که تجربه می‌کنم این است که تنها نیستم. دوستان دیگری در جاهای دیگر دنیا و به شکل دیگر اما مشابهی درگیر همین دغدغه‌ها هستند و یا بوده‌اند و مهربانانه تجربیاتشان را به اشتراک می‌گذارند.

دیروز که در راه دانشگاه بودم و فاصله‌ی کوتاه خانه تا ایستگاه مترو را راه می‌رفتم ناگهان با زنگ تراموای قرمزی که از روی ریل وسط خیابان عبور می‌کرد به خودم آمدم. برای چند لحظه، شبیه فیلم‌ها همه‌چیز اسلوموشن شد. رنگ‌ها و صداها واضح‌تر. کارگرها درخت‌های کریسمس را جلوی کلیسا می‌چیدند. آقایی دست دخترش را گرفته بود و به نظر می‌رسید که در راه مدرسه‌اند. تراموا عبور می‌کرد و انتهای جاده توی مه فرو رفته بود. بازارچه‌ی کریسمس داشت باز می‌شد و غرفه‌ی اول رومیزی‌های گلدوزی شده را مرتب کنار هم می‌چید. به درخت کریسمس چراغانی شده‌ی بازارچه نگاه کردم و بعد تازه باورم شد که توی فیلم یا رویا نیستم. همه‌چیز واقعی است و من حالا اینجا زندگی می‌کنم. با آدم‌هایی که هنوز غریبه‌اند. از رنگ موها و چشم‌ها گرفته تا زبان و لهجه. ولی دارم یاد می‌گیرم. حالا به راحتی می‌توانم لهجه‌ی آلمانی اتریش و آلمان را از هم تشخیص دهم و از روی زبان بدن و لهجه حتی می‌توانم بگویم کسی اهل وین است یا نه. حالا نانوایی مورد علاقه‌ام را پیدا کرده‌ام، می‌توانم به آلمانی با خانم فروشنده حرف بزنم، و او می داند من صبح‌ها کرواسان شکلاتی می‌خرم. می‌دانم توی مترو کجا بنشینم تا هنگام عبور از دانوب منظره‌ی قشنگ‌تری ببینم. اینجا کم‌کم دارد شبیه خانه می‌شود. 

  • ۱۳۵

سبزی پلو، کلید، کمک

  • ۰۰:۳۴

از فریزر دو تکه ماهی بیرون آوردم و توی فر گذاشتم. برنج را شستم و گذاشتم روی گاز تا بپزد. کمی زعفران هم گذاشتم دم بکشد. فردا سه شنبه است و سه شنبه ها طبقه پایینی ها پاستا می پزند. هوگو و اشتفان دعوتم کرده بودند ولی داشتم به اندازه دو وعده ماهی میپختم. فکر کردم بقیه اش را بگذارم فردا شب بخورم. بعد دیدم ماهی است، مامان هیچ وقت نمی گذاشت ماهی بیشتر از چند ساعت توی یخچال بماند. آخر با خودم گفتم پاستا را نمی روم. مثل امروز با میشل نهار میخورم. 

یادم افتاد ظرف نهارم توی اتاق جا مانده. تا پختن برنج و ماهی وقت داشتم، سریع رفتم توی اتاقم و کلیدم را روی کانتر گذاشتم. با خودم گفتم یادم باشد برش دارم. درهای اینجا فقط با این کلیدهای الکترونیکی باز می شوند. روز اول مدیر مجموعه گفت همیشه کلیدم را همراه خودم داشته باشم چون اگر جا بماند باید زنگ بزنم به فلان شماره تا کسی را بفرستند و در را باز کند. و هزینه اش زیاد است. همان موقع با خودم گفتم کارت در آمد رعنا جان. محال است حداقل یک بار یادت نرود! و همین طور هم شد. دو هفته بیشتر از آمدنم نگذشته بود که کلیدم را جا گذاشتم. با ترزا، دختر همسایه زنگ زدیم و کسی آمد و 90 یورو ناقابل هزینه اش شد. بعد خیلی راحت یک کارت انداخت لای در و در را باز کرد! 

ظرف را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. توی راه آشپزخانه بودم که یادم افتاد کلید روی کانتر جا مانده..! باز هم؟ اینجوری که باید همه حقوقم را به آقای در باز کن بدهم! همسایه کناری همان موقع رسید. گفت شاید بتواند با کارت در را باز کند. یک کارت از کیفش درآورد ولی نشد. پیشنهاد کرد توی گروه خوابگاه بپرسم. چه فکر خوبی!

توی گروه گفتم کلیدم را توی اتاقم جا گذاشته ام. کسی بلد است در را با کارت باز کند؟ بعد به امید جواب رفتم توی آشپزخانه و برنج آب کش کردم. بعد سبزی قاطی اش کردم و دم گذاشتم. همان موقع یکی پیام داد که شاید بتواند کمک کند. شماره اتاقم را پرسید. منتظرش که بودم یکی دیگر هم گفت می تواند. گفتم یکی توی راه است، اگر نتوانست به او خبر میدهم و شماره اتاقم را گفتم.

توی آشپزخانه بودم که پسری آمد و گفت سلام علیکم. مسلمان بود. اهل سوریه. در اتاقم را باز کرد. خدا را شکر! همان موقع دختر دوم هم آمد که دید در باز شده و رفت. عبدالمجید، پسر سوری رفت. برگشتم آشپزخانه. یادم افتاد ماهی زیاد است. بهش پیام دادم آیا شام خورده؟ من زیاد درست کرده ام و اگر بخواهد میتوانم برای تشکر یک بشقاب برایش ببرم. گفت نخورده و کمی تعارف، و شماره اتاقش را گفت. یک بشقاب سبزی پلو ریختم و رویش کمی پلوی زعفرانی. یکی از ماهی ها را گذاشتم کنار بشقاب و کمی زیتون گذاشتم کنارش. رفتم دم درش و در زدم. کلی ذوق کرد و بعد رفت و یک جعبه شکلات آورد و تعارف کرد.

برگشتم و شام خوردم و خدا را شکر کردم. اگر مامان بود میگفت آن غذا از اول قسمت عبدالمجید بوده.

 اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین. انفال/9

  • ۱۳۲

خانه

  • ۱۸:۴۷

زک تصمیم داشت برگردد آمریکا. میخواست برای دکترا اپلای کند. تابستان مادربزرگش فوت شده و برای همین رفته بود خانه. بعد از دو سال. و حالا می‌گوید پشیمان است از برگشتن. تابستان که رفته آمریکا دیده دیگر نمی‌تواند آنجا زندگی کند. حالا می‌خواهد همین‌جا بماند.

همیشه فکر میکردم خوش به حال آن‌هایی که از کشورهای جهان اول هستند. آن‌ها همیشه بدون نگرانی برمی‌گردند کشورشان. انگار اشتباه می‌کردم. مهاجرت چیز عجیبی است. به قول زک نه اینجا هیچ‌وقت خانه‌ات می‌شود و نه دیگر احساس قبلی را به حانه‌ی قبلی‌ات داری! می‌ترسم از این. خیلی.

  • ۱۵۹

روز نوگل افشان.

  • ۰۱:۳۱

تعریف میخواند: این شب پریشان، پریشان، سحر می شود؛ روز نوگل افشان، گل افشان، به ما میرسد. من به حجم دلگیری امروزم فکر میکنم. و به اینکه امشب هم سحر میشود. پرتقال هایی که امروز خریدم پشت پنجره نشسته اند. شیشه مربا روی میز و کپسول های قهوه کف زمین. سجاده ام هنوز پهن است و فکر میکنم تا نماز صبح جمعش نکنم. آهنگ گوش میکنم، با مامان توی واتساپ حرف میزنم و عکس لوبیاپلویی که پختم و کنسرو لوبیاسبزی که امروز از اشپار خریدم را برایش میفرستم. در اینستاگرام چرخ میزنم و بعد میبینم تنهایی هنوز روی طاقچه کنار پرتقال ها نشسته و من را نگاه میکند. 

 

 

  • ۱۲۴

شکلات کریسمس!

  • ۱۶:۱۲

دیروز که از اتاقم بیرون آمدم دیدم پشت در هر کس کاغذی چسبانده‌اند با نوشته‌ی کریسمس غیرمنتظره، یک شکلات هم روی آن چسبانده‌اند. کلی ذوق کردم و شکلات را توی کیفم گذاشتم. الان یادش افتادم و با خوشحالی خواستم بخورمش، ولی شک کردم نکند از آن شکلات‌های الکل‌دار باشد؟ رویش هم نوشته‌ای نداشت و دست آخر دل به دریا زدم و بازش کردم و به امید اینکه مغز فندقی بادامی چیزی داشته باشد گازش زدم. و با اولین گاز مایعی از شکلات بیرون ریخت :/ حالا من پشت مانیتورم و کریستین و میشل هم توی اتاقند. فقط توانستم دهانم را محکم ببندم و تکه‌ای که توی دستم بود را توی سطل زباله بیندازم و به سمت سرویس بهداشتی بدوم. محتویات دهانم را تف کردم توی توالت فرنگی و سیفون را کشیدم. چند بار دهانم را شسته باشم خوب است؟ هنوز بوی پنبه‌الکلی می‌دهد.

 

  • ۱۱۰

توی ذهنم

  • ۱۶:۵۴

امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن می‌آید، اما فردا مهمان دارم. نمی‌توانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباس‌شویی را رزرو کرده‌ام. 

مهمانم ماریاست! هفته‌ی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانه‌اش، پیتزا پختیم و ساعت‌ها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ می‌آید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.

امروز جلسه داشتیم با رادو. سوفی نمی‌دانم چرا نیامده. حوصله ندارم بروم سر جلسه. ازطرفی با رادو کار دارم. امیدوارم جلسه کنسل شود. 

امروز اینجا اعتصاب است برای climate. می‌خواستم بروم. به خاطر جلسه نتوانستم. بچه‌ها می‌گویند اعتصاب‌ها در اتریش بیشتر شبیه جشنی است که با پلیس همراهی می‌شود. یاد تظاهرات در ایران می‌افتم. دهانم تلخ می‌شود.

  • ۱۴۷

باید برگشت، باید امید

  • ۱۳:۴۵

می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌هایم-ولو مجازی- به من آرامش می‌دهد. و اینجا را برای آرامش می‌خواهم.

 

اگر آشنا هستید و خاموش دنبال می‌کنید و من نمی‌دانم، ممنون می‌شوم که اطلاع دهید. گفتم، اینجا را برای آرامش می‌خواهم، و اینکه کسی که می‌شناسدم من را بخواند و از جزئیاتم خبر داشته باشد و من ندانم حس خوبی ندارد.

  • ۱۶۵
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan