- پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸
- ۱۴:۲۳
امروز در اینستاگرام کپشنی از یک دوست خواندم که به طرز غریبی شبیه حال خودم بود. گاهی فکر میکنم حداقل خوبی این دورانی که تجربه میکنم این است که تنها نیستم. دوستان دیگری در جاهای دیگر دنیا و به شکل دیگر اما مشابهی درگیر همین دغدغهها هستند و یا بودهاند و مهربانانه تجربیاتشان را به اشتراک میگذارند.
دیروز که در راه دانشگاه بودم و فاصلهی کوتاه خانه تا ایستگاه مترو را راه میرفتم ناگهان با زنگ تراموای قرمزی که از روی ریل وسط خیابان عبور میکرد به خودم آمدم. برای چند لحظه، شبیه فیلمها همهچیز اسلوموشن شد. رنگها و صداها واضحتر. کارگرها درختهای کریسمس را جلوی کلیسا میچیدند. آقایی دست دخترش را گرفته بود و به نظر میرسید که در راه مدرسهاند. تراموا عبور میکرد و انتهای جاده توی مه فرو رفته بود. بازارچهی کریسمس داشت باز میشد و غرفهی اول رومیزیهای گلدوزی شده را مرتب کنار هم میچید. به درخت کریسمس چراغانی شدهی بازارچه نگاه کردم و بعد تازه باورم شد که توی فیلم یا رویا نیستم. همهچیز واقعی است و من حالا اینجا زندگی میکنم. با آدمهایی که هنوز غریبهاند. از رنگ موها و چشمها گرفته تا زبان و لهجه. ولی دارم یاد میگیرم. حالا به راحتی میتوانم لهجهی آلمانی اتریش و آلمان را از هم تشخیص دهم و از روی زبان بدن و لهجه حتی میتوانم بگویم کسی اهل وین است یا نه. حالا نانوایی مورد علاقهام را پیدا کردهام، میتوانم به آلمانی با خانم فروشنده حرف بزنم، و او می داند من صبحها کرواسان شکلاتی میخرم. میدانم توی مترو کجا بنشینم تا هنگام عبور از دانوب منظرهی قشنگتری ببینم. اینجا کمکم دارد شبیه خانه میشود.
- ۱۳۵