- پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷
- ۱۷:۴۲
امروز سه روز از آمدنم به دانشگاه و چهار روز از آمدنم به وین میگذرد. میشود گفت تقریبا خودم را پیدا کردهام و دارم به محیط جدید عادت میکنم. اتفاقات زیادی در این چهار روز افتاده ولی دست و دلم به نوشتن نمیرود. باز به خودم فشار آوردم که چندخطی به یادگار از این روزهایم بنویسم چون رغبتم به پست و استوری گذاشتن در اینستاگرام به کلی از بین رفته است! نمیدانم این مسیله موقتی است یا نه.
از دانشگاه شروع میکنم. سه ایرانی دیگر اینجا هستند، رامین و حمیدرضا و الهه، و هر سه تا الان به شدت مهربان و حامی بودهاند. پروژهای که من انجام میدهم زیرنظر رامین است و عملا با او بیشتر از بقیه آزمایشگاه در ارتباط خواهم بود. گردا، منشی آزمایشگاه را بالاخره پس از ماهها مکاتبهی ایمیلی دیدم و به نظرم خیلی دوست داشتنی میآید! یک زن میانسال اتریشی با موهای قرمز و انگلیسی با لهجهی آلمانی شدید :) ماتیاس و مارک دو دانشجوی مستری هستند که روی پروژهی مشابهی با من کار میکنند و در یک اتاق هستیم. مارک فرانسوی است و ماتیاس احتمالا اتریشی، چون لهجهاش شبیه گرداست و خیلی غلیظتر، به طوری که موقع حرف زدنش فقط غ میشنوم!!! مارک موهای بلندی دارد که به طرز عجیبی آنها را بافته و بیشتر شبیه کاموا هستند :دی ماتیاس به شدت بور است و موهایش زردترین موهایی هستند که دیدهام!
دانشگاه درست کنار کلیسای کارلپلاتس است. کلیسای زیبایی که از نظر برخی نماد وین است. روز اول ناهار را با الهه و حمیدرضا(که زن و شوهر هستند) خوردم. الهه قورمه سبزی پخته بود و به قول حمیدرضا هیچ فکرش را نمیکردم روز اول در وین قورمه سبزی بخورم! امروز و دیروز هم از یک رستوران ترکی که در چند قدمی دانشگاه است غذا خریدم و روی نیمکت های مقابل کارلپلاتس خوردم. قیمت غذاهایش خیلی مناسب است و مهمتر از آن حلال است. تنها مشکلش این است که کارکنانش به سختی انگلیسی حرف میزنند و منویش هم به آلمانی نوشته شده و غذاهایش به نظر من کمی شورند! از این به بعد سعی میکنم اگر بتوانم خودم غذا درست کنم تا سالمتر باشد.
بزرگترین مزیتی که این سه روز به نظرم آمده این است که دیروز برای نصب یک پکیج نیاز به JDK8 داشتم و درحالی که قبلا نصب کرده بودم نیاز به نصب مجدد داشت. با یادآوری سختی نصب آن ناگهان عزا گرفتم، ولی سریعا یادم افتاد که اینجا ایران نیست که اوراکل تحریممان کرده باشد و با یک کامند ساده نصبش کردم! (در ایران باید به سختی از سایت های غیرقانونی یک ورژن از آن را دانلود میکردم و بعد نصب میکردم!) مزیت دیگر اینکه باتری لپ تاپ من مدتی است که خراب شده. هفته های آخر دربه در دنبال باتری بودم و هیچکس به علت نوسانات نرخ ارز حاضر به فروش آن نبود. دست آخر تصمیم گرفتم که وقتی آمدم از اینجا بخرم. از الهه پرسیدم تا جای مناسبی معرفی کند و گفت از لیو (مسیول فنی آزمایشگاه) بخواهم برایم سفارش دهد. اینطوری شد که در مقابل چشمهای ناباور من لیو با هزینهی خودشان برایم باتری را سفارش داد!
بزرگترین عیبی هم که این سه روز به نظرم آمده تنهایی است :) دوست داشتم یکی از دوستانم کنارم بودند و با هم گردش می کردیم و حرف میزدیم! البته از آن بدتر نبودن شلنگ آب در دستشویی است که واقعا اذیت کننده است :))
و اما خوابگاه! اتاق راحتی دارم و پنجرهی اتاقم رو به درختان گیلاس است. روی شاخهها گیلاس های رسیده خشکیده اند و به این فکر می کنم که پنجرهی اتاق بهار زیبایی داشته است. روز اول در آشپزخانهی خوابگاه با سارا آشنا شدم. سارا اهل صربستان و دانشجوی تیاتر است. دختر خونگرمی به نظر میآید، مثل سایر اهالی بالکان. تعاملم با بچههای خوابگاه محدود به زمان پختن شام میشود، چون بیشتر روزم را در دانشگاه میگذرانم. در نتیجه به جز سه نفرشان کس دیگری را هنوز نمیشناسم.
هوز حرف دارم ولی حوصلهی نوشتن ندارم! همین که توانستم این اندازه بنویسم متعجیم میکند :) پس فعلا تا پست بعدی :))
- ۲۶۴