- جمعه ۲۲ تیر ۹۷
- ۱۲:۳۷
دیشب از ساعت ۸ که برای پختن شام رفتم تا نزدیک دوازده در آشپزخانه بودم و حرف زدیم و آشپزی کردیم و خندیدیم! دقیقا همانچیزی بود که یک هفته بود لازم داشتم :) چند شب پیش قارچ خریده بودم و داشتم برای شامم میپختم که والن(همانی که برایم هلو آورده بود) گفت بلد نیست چطوری قارچ بپزد و خواست یک شب یادش بدهم. پریشب هم دوباره یادآوری کرد و این شد که دیشب که میخواستم بادمجان شکمپر درست کنم به او گفتم که میتواند بیاید و با هم آشپزی کنیم. بعد از دانشگاه رفته بودم نشمارکت و گوشت حلال خریده بودم. جالب بود که قصاب ترک بود و مثل کارکنان رستوران ترکی نزدیک دانشگاه انگلیسی بلد نبود و من هم آلمانی بلد نبودم، ولی فارسی دست و پا شکستهای حرف میزد و همان برای اینکه منظور هم را بفهمیم کافی بود.
شام که آماده شد کیتی، دختر مجارستانی طبقه سوم آمد تا برای جشن خوابگاه کمک بخواهد. بار اول بود که میدیدمش، ولی از آنجا که نمایندهی خوابگاه است اروین(سرپرست خوابگاه) روز اول گفته بود که هر کمکی لازم داشتم میتوانم از او بپرسم. شنبه در بالکن خوابگاه جشنی برگزار میشود که وقتی از کیتی پرسیدم جریانش چیست، گفت تولد خودش است و همینطور دختر دیگری به اسم یوحنا متولد این ماه است و بعد من گفتم که تولد من هم چهارشنبه است! اینطوری شد که جشن، تولد من هم خواهد بود! حتی کیتی میخواهد کیک بپزد و گفتم میتوانم به او کمک کنم. انگار همه چیز دارد همانچیزی میشود که میخواستم :)
بعد کیتی را هم دعوت کردیم و سه تایی نشستیم و شام خوردیم و حرف زدیم. حرف حتی به غیبت کردن از دایانا، دختر دیگری از طبقهی سوم که تا به حال ندیدمش هم کشیده شد و بعد به جنگ جهانی دوم و تاریخ مجارستان و اتریش رسید و بعد قوانین ایران و اینکه مدارس در ایران مختلط نیستند! بعد زک، دانشجوی آمریکایی که فلسفه میخواند هم برای پختن شام به آشپزخانه آمد و بحث تا ایالات آمریکا و ترامپ و روابط ایران و آمریکا کشیده شد.
ساعت دوازده که داشتم میخوابیدم احساس میکردم سبک شده ام. آدم که تنها شود خودش را بهتر میشناسد. من این مدت دربارهی خودم به کشف جدیدی رسیدم، اینکه چقدر به حرف زدن(منظورم حرفهای سطحی در حد سلام و صبح به خیر و خداحافظ نیست) احتیاج دارم و حالم را خوب میکند. نه اینکه قبلا نمیدانستم، میدانستم، اما صرفا فکر میکردم یکی از علایقم است و نه یکی از نیازهایم!
- ۲۱۳