- دوشنبه ۱۹ شهریور ۹۷
- ۱۵:۰۴
آخر هفتهی پیش دو روز مرخصی گرفتم تا سفر یک روزهای به ونیز داشته باشم. طبق برنامهام چهارشنبه شب حرکت کردم تا پنجشنبه را در ونیز بگذرانم و شب پنجشبه دوباره حرکت کنم و جمعه صبح به وین برسم. همه چیز برنامهام بینقص به نظر میرسید، اما گاهی همهچیز مطابق برنامه پیش نمیرود...
تنها به ونیز رفتم، مثل سری قبل که تنها به آشویتس رفتم. اینبار البته برخلاف دفعه قبل ترجیح میدادم تنها نروم، و اتفاقا قرار بود با ماریا بروم که برایش کاری پیش آمد. تمام روز را در کوچههای باریک ونیز زیبا قدم زدم، روی پلها ایستادم و رفت و آمد قایقهای پر از توریستهای شاد را تماشا کردم، بستنی خوردم و برای نهار پیتزای اصل ایتالیایی! عصر به جزیرهی لیدو رفتم تا فستیوال فیلم ونیز را ببینم. این فستیوال قدیمیترین فستیوال فیلم دنیاست که هر سال به مدت یک هفته در جزیرهی لیدو(که خیلی نزدیک ونیز است) برگزار میشود. بلیط فیلم The Nightingale را خریدم و اتفاقی صندلیم در گالری بود و بازیگران فیلم چند ردیف جلوتر از من نشستند! فیلم را خیلی دوست داشتم. بعد از فیلم مراسم فرش قرمز بود و زرق و برقهای معمول، که البته همزمان با غروب آفتاب بود و من ترجیح دادم منتظر نمانم و خودم را به ساحل رساندم تا غروب را روی دریا تماشا کنم. بعد به ونیز برگشتم، دوباره میان کوچهها قدم زدم و برای شام پاستا خوردم و بعد با ونیز خداحافظی کردم و با اتوبوس آبی به ترونکتو رفتم، جایی که ایستگاه اتوبوسم بود. آنقدر روزم را دوست داشتم که پر از شادی بودم، شادی اینکه یاد گرفتهام تنهایی لذت ببرم، و اتفاقا داشتم فکر میکردم تنهایی بعضی وقتها بیشتر خوش میگذرد، و این دریافت یکی از دستاوردهای این سه ماه برایم بوده است! و خبر نداشتم سفر هنوز تمام نشده و چه چیزی در انتظارم است!
بیشتر از یک ساعت زودتر به ایستگاه رسیدم، معمولا سعی میکنم همینقدر زود برسم تا جا نمانم. بلیطم ساعت ۱۰ و ۴۰ دقیقه شب بود. ساعت ده و نیم شد و خبری از اتوبوس نبود. داشتم نگران میشدم و با خودم گفتم سری بعد که به تنهایی سفر کردن فکر کردم یادم باشد هر بار برای بلیط و جا نماندن چقدر استرس میکشم! نگرانیام وقتی اوج گرفت که ساعت ۱۰ و ۴۰ را رد کرد و هنوز اتوبوسم نیامده بود! کجا بودم؟ تنها، وسط یک ایستگاه بی در و پیکر توی یک جزیرهی کوچک نزدیک ونیز، و اطرافم تا چشم کار میکرد آب سیاه دریا و تاریکی بود که رویش چراغهای کمسوی قایقها سوسو میکردند! حقیقتا داشت گریهام میگرفت، و برای لحظهای ذهنم درست کار نمیکرد که باید چه کار کنم. به سایت اتوبوس رانی رفتم تا چک کنم آیا اتوبوس تاخیر خواهد داشت و با این جمله مواجه شدم که اتوبوس سر ساعت ایستگاه را ترک کرده است! من تمام مدت آنجا بودم و اتوبوسی نیامده بود! سعی کردم شماره تماسی پیدا کنم و زنگ بزنم و بپرسم، چون حدس زدم ممکن است سایت آپدیت نباشد یا اشتباه باشد یا هرچیزی، ولی شماره ای که پیدا کردم پاسخگو نبود. خدایا! باید چه کار میکردم؟ با پرس و جو از چند مسافری که به جز من در ایستگاه بودند متوجه شدم من تنها مسافر به مقصد وین هستم! این موضوع به ترسم افزود.. یک اتوبوس از همان شرکتی که من بلیط خریده بودم وارد ایستگاه شد. با این امید که همان اتوبوس به مقصد وین باشد به سمتش رفتم و فهمیدم اشتباه میکردهام. داستان را برای رانندهاش گفتم و گفت اطلاعی ندارد و رفت! آقایی آنجا بود و داستان را شنیده بود. گفت او و همسرش از ساعت ۱۰ آنجا هستند و حق با من است و آنها هم اتوبوس به مقصد وین را ندیدهاند. آن آقا تلاش کرد کمک کند تا بفهمیم چه شده و آیا اتوبوس خواهد آمد یا نه ولی موفق نشدیم. در همین زمان یک اتوبوس دیگر از آن شرکت وارد ایستگاه شد و همزمان گروهی متشکل از یک دختر و چهار پسر که بعد فهمیدم استرالیایی هستند و دارند در اروپا سفر میکنند. گروه سرخوشی بودند و قبل از اینکه من از رانندهی اتوبوس سوال کنم رفتند و از راننده پرسیدند که آیا اینجا همان ایستگاهی است که باید منتظر بمانند یا نه. بعد من رفتم و داستان را برای راننده توضیح دادم. راننده تلاش کرد با دفتر مرکزی اتوبوسرانی در آلمان تماس بگیرد ولی موفق نشد و در نهایت او هم ایستگاه را ترک کرد. درمانده بودم و تنها! یکی از پسرهای گروه استرالیایی گفت پیش آنها بروم ولی نرفتم. تنهایی و تاریکی چراغهای احتیاطم را روشن کرده بود و گروهشان به نظرم هوشیار نمیآمد و تنهایی را به ریسک هم صحبتی با آنها ترجیح میدادم. در این زمان بود که ماریا پیام داد که روز بعد برای نهار بیرون برویم. به او گفتم در چه حالی هستم و احتمالا فردا نهار وین نیستم! زنگ زد و سعی کرد آرامم کند و گفت تلاش کنم هاستلی در ونیز پیدا کنم و شب را آنجا بگذرانم و فردا صبح بلیط دیگری تهیه کنم و برگردم. به نظر منطقیترین راه حل موجود بود. همزمان شروع به جست و جوی هاستلها کردیم و زنگ زدم ولی ساعت از دوازده گذشته بود و هیچکس تلفن را برنمیداشت تا اینکه یکی جواب داد. گفت هاستلشان پر شده ولی شاید بتواند جایی پیدا کند. پرسید اهل کجا هستم و وقتی گفتم ایران پرسید کجای ایران؟ پرسیدم برای چه میپرسد گفت همینطوری، ایران را دوست دارد. اسم یکی از ایستگاههای اتوبوس آبی را گفت که آنجا ملاقات کنیم و قبول نکردم و قطع کردم. نمیدانم، شاید قصد بدی نداشت و می خواست کمک کند ولی در آن موقعیت به هیچ وجه نمیتوانستم اعتماد کنم. یک دختر ایتالیایی برایم با دفتر اتوبس در ایتالیا تماس گرفت و این بار جواب دادند و داستان را توضیح داد و شماره بلیطم را گفت و آنها گفتند اتوبوس سر موقع ایستگاه را ترک کرده است. گذشته از اینکه دروغ محض بود، آخرین امیدم به تاخیر اتوبوس از بین رفت و این یعنی باید تا فردا صبح صبر میکردم. گوشی ام زنگ خورد، ماریا بود، برداشتم ولی زک حرف زد. گفت ماریا برایش گفته چه اتفاقی افتاده و او هم سعی کرد آرامم کند و گفت آنها بیدارند و هر موقع نیاز بود زنگ بزنم. اولش از اینکه ماریا همه را خبر کرده ناراحت شدم ولی بعد دیدم با اینکه دورند و میدانم کاری از دستشان برنمیاید بودنشان برایم دلگرمی است.
شرایط همیشه میتواند بدتر شود! چون کمی بعد باران شدیدی شروع شد که شبیه طوفان بود! با بقیه مسافرها به پارکینگی کنار ایستگاه رفتیم که سقف داشت و دیوار نه. یک ساعت بعد آخرین اتوبوس هم آمد و من ماندم و یک زن و شوهر سیاهپوست کانادایی، که بلیط اشتباهی خریده بودند و مثل من باید تا صبح صبر میکردند. سرد بود و لباس کافی نداشتم، تنها بودم و فقط به این فکر میکردم که اگر یکی از دوستانم کنارم بود چقدر شرایط قابل تحمل تر میشد، و حتی اگر گروهی از دوستان بودیم شاید حتی میتوانستیم مسخرهبازی کنیم و خوش بگذرانیم! ولی تنهایی...
ساعت دو بود که زن کانادایی گفت او و همسرش قصد دارند به ایستگاه قطار بروند و اگر دوست دارم همراهشان بروم و به نظرشان امنتر از اینجای بی در و پیکر است. البته که قبول کردم و پیاده زیر باران که حالا نمنم شده بود تا ایستگاه قطار رفتیم، چون اتوبوسهای آبی دیگر کار نمیکردند و باید از روی پل به ونیز که ایستگاه قطار در آن است برمیگشتیم. موقع خداحافطی با ونیز فکرش را هم نمیکردم انقدر زود و آنهم با این وضعیت برگردم. درهای ایستگاه قطار بسته بود. پشت درها کنار چند مسافر یا بیخانمان دیگر نشستم و با وجود پتوی نازکی که همراهم داشتم لرزیدم، و البته تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. طولانی ترین شب زندگیم بود، و چون شارژ گوشیام رو به اتمام بود و پاوربانکم هم خالی شده بود کاری جز نشستن و زل زدن به آب نمی توانستم انجام دهم. ساعت پنج که اتوبوس آبی راه افتاد سوار خط یک شدم که تا جزیره لیدو می رفت و دوباره برمی گشت و از ایستگاه اخرش میشد با اتوبوس به مستره رفت که بلیط جدیدم را از انجا خریده بودم. ساعت پنج سوار شدم و مسیر رفت و برگشت تا لیدو دو ساعتی طول کشید که کمی خوابیدم و بعد ساعت هفت به مستره رفتم و انتظار طولانی دیگری تا ساعت ۱۱ که بلیط جدیدم بود داشتم، و بالاخره این کابوس طولانی تمام شد!
الان که به آن شب فکر میکنم سختی اش در نظرم کمرنگ شده و درسهایی که گرفتهام پررنگترند. فهمیدم گاهی هرچقدر هم که برنامهریزی کنی و سر وقت باشی، بغضی چیزها دست تو نیستند. فهمیدم تنهایی در کنار همهی مزیتهایی که دارد باز هم تنهایی است و از این به بعد باید با دقت بیشتری راجع به آن فکر کنم. فهمیدم دوستهای خوب چقدر دلگرمکننده اند، حتی از راه دور، حتی نیمه شب. این را قبلا هم فهمیده بودم ولی دوباره فهمیدم که اروپا بهشت نظم و قانون و قاعده نیست.
- ۲۸۱