- پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷
- ۱۸:۵۴
امشب شام غریبان است. برای کمک به مرکز اسلامی امام علی میروم. مثل پارسال در بخش کودکان کمک میکنم. پارسال در یکی از مدرسهای مسجد دانشگاه در تهران، امسال در کتابخانهی مرکز اسلامی در وین. به این فکر میکنم که این یک سال چقدر زود گذشت! می توانم لحظات بازی با بچهها در مسجد دانشگاه را با جزییاتی باورنکردنی به خاطر بیاورم. همانقدر دقیق که خاطرات این شبها در وین در ذهنم هستند.
احساس عجیبیست بازی کردن با بچهها در اینجا. بچههایی که تقریبا همهشان افغان هستند. فارسی را زیبا حرف میزنند و گاهی متوجه حرفشان نمیشوم، همانطور که حرف بچههای کوشایی که تازه از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند را نمیفهمیدم و بعد یکی از قدیمیها نقش مترجم را اجرا میکرد. بعضیهایشان سخت فارسی حرف میزنند. وقتی هیجانزده میشوند آلمانی حرف میزنند. وقتی سنشان را میپرسم آلمانی جواب می دهند. رنگها را به فارسی بلد نیستند. انگار وسط دو تا زبان معلق ماندهاند. نه فقط دو تا زبان، که دو تا فرهنگ. صبح رفتهاند شوله(مدرسه)، شب آمدهاند عزاداری امام حسین. صبح با بچههای اتریشی بازی کردهاند، شب با بچه شیعههای شهر.
یک بار یک دوست افغان گفت مسجد افغانیها میرود. پرسیدم مسجد افغانیها کجاست؟ خواستم بگویم من مسجد ایرانیها میروم، که یادم آمد با اینکه مسجد وابسته به سفارت ایران است، ولی تعداد ایرانیها در مقابل افغانها و لبنانیها واقعا ناچیز است. گفتم من مسجد امام علی میروم. بعد فهمیدم همان را میگوید. راست هم میگفت. ایرانیهای وین خیلی زیادند، ولی آنهایی که مسجد میآیند خیلی کمند. در عوض افغانهایی که میآیند زیادند، مهربانند، هموطنند. (راستش هیچوقت نتوانستهام افغانها را هموطن ندانم. چه در ایران، و چه در اینجا)
داشتم از بچهها میگفتم. با آنها که بازی میکنم انگار همزمان خاطرات کوشا و محرم پارسال زنده میشوند. برایشان خودشان را میکشم که رنگ کنند. به نوبت مینشینند و هر کدام اصرار دارد زودتر او را نقاشی کنم. میپرسم چه لباسی برایت بکشم؟ گل هم میخواهی دستت باشد؟ موهایت چطور باشند؟ بعد انگار نشستهام توی راهروی کوشا، بچهها دفتر نقاشیشان را آوردهاند تا برایشان عروس و داماد بکشم. دامن پرچین میکشم و ذوق میکنند، بقیه اصرار میکنند زودتر برای آنها هم بکشم. دامنش عین همان قبلی باشد! یکی از بچهها آب میخواهد، برایش آب میریزم، پشت بندش بقیه میآیند و آب میخواهند. بعد انگار توی مسجد دانشگاهم و به بچهها به نوبت آب میدهم. یاد بچههای تشنهای میافتم که توی خیمهها آب میخواستند.
پراکنده نوشتم. نتوانستم منسجم بنویسم و از طرفی هم میخواستم کمی از خاطرهی این روزهای محرمم اینجا ذخیره کنم. نوشتهام از محرم پارسال از اولین پستهای اینجاست، و این یعنی چند روزی بیشتر به یک سالگی این وبلاگ نمانده...
- ۲۱۷