- چهارشنبه ۲۷ مرداد ۰۰
- ۲۲:۵۳
فکر میکنم تنها نیستم. این روزها به خودی خود بد نیستند. که خوب هم هستند. آخر هفته مهسا آمد وین و بعد از مدتها همصحبتی با او و شهرگردی بینهایت چسبید. اما پشت تمام لحظات انگار چیزی دارد زهر قاطی میکند. نمیشود خود را به آن راه زد-که واقعا میخواستم میشد. چون کاری از من برنمیآید. وضعیت کرونا و واکسن در ایران و خبرهای مرگی که هر روز نزدیکتر میشوند. نماز لیلهالدفن خواندن برای پدر دوست، مادر دوست. اشکی که میآید و نمیآید. خبرهای افغانستان و درد و ترس. دوست مسلمانشدهی نروژیام که استوری میگذارد و تقریبا از طالبان حمایت میکند. ریپلای میزنم و یک پاراگراف مینویسم و جواب میدهد نباید به رسانههای غربی اعتماد کرد. باید صبر کنیم و ببینیم چه میشود. از پاسخ میمانم.
امروز یک خبر مرگ شنیدم و یک خبر تولد. دختر دوست صمیمی دوران دبیرستانم امروز به دنیا آمد و من برای اولین بار خاله شدم. عکسش را نگاه میکنم و تلخی برای لحظهای پر میکشد. چیست این آدمیزاد؟
امروز ترزا برای چای عصرانه آمده بود خانهام. حسودیام شد که دغدغهاش پیرسینگ روی بینیاش بود و از آینده و برنامههای سادهاش میگفت. خودم هم از نالههای ایرانیهای خارج از کشور خستهام ولی انگار این زادهی خاورمیانه بودن و مقایسه با اروپاییهای بیدغدغه هیچوقت تمام نمیشود.
فردا عاشوراست.
- ۷۱