- جمعه ۳ دی ۰۰
- ۰۰:۲۱
امروز پنجشنبه بود. مامان و خاله و داییها رفته بودند سر خاک ننه. نزدیک سالگردش هستیم. از صبح خودم را به آن راه زدم تا به آن فکر نکنم. ولی نشد. عصری داشتم با مامان حرف میزدم که حرفش شد. گفتم خوش به حالت مامان، که حسرتی نداری. که هرچه میتوانستی برایش کردی. من ولی پر از حسرت و عذاب وجدانم. و بیاختیار اشکهایم ریختند. نمیخواستم مامان را هم ناراحت کنم. تندی پاک کردمشان و سعی کردم بحث را عوض کنم. مامان گفت تو بهترین نوه بودی. مگر میخواستی چه کار کنی. ولی من هنوز حسرت یک دل سیر خانهی ننه بودن به دلم مانده. تا کمی بزرگ شدیم همیشه نبودم. همیشه درس داشتم، یا تهران بودم. همیشه منتظر بود. من حتی در خاکسپاریاش هم نبودم. من لعنتی بدترین نوهی دنیا بودم. سالهای آخر میدانستم دائمی نیست. بعد از از دست دادن آقا خوب میدانستم. ولی کاری از دستم برنیامد. عمر برف بود و آفتاب تموز. به خیالم توی دستم سفت گرفته بودمش ولی آب شد. آخ که چقدر دلم تنگ شده. آخ که چقدر بیدرمان است این درد. آخ ننه جانم.
من فرصت سوگواری برای ننه نداشتم. اینجا بودم که رفت. نتوانستم خیلی گریه کنم. بیشتر در شوک بودم و انکار. فرسنگها دور از همه چیز و همه کس. حالا قدر هزار سال گریه مانده توی دلم. خوب میدانم میلیونها بار حواس خودم را پرت کردهام که به آن فکر نکنم. مثل یک مکانیزم دفاعی معیوب.
نوشتن بهانهای شد که کمی این سد را بشکنم. به خودم اجازه دادم با دقت به او فکر کنم. به خندههایش، به دستهایش، به بوسههایش، به گونههایش، به روسریاش، به پیراهنش، به بوی عطر آغوشش، و بعد از دو سال زار بزنم برای بدبختیام از از دست دادنش. به خودم حق بدهم که دلتنگ باشم. آخ ننه جان. قوربان اولوم گوزلریه. باغوشلا منه..
- ۱۱۲