- يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷
- ۲۱:۴۱
من آدمی هستم که بودن در جمعهای صمیمی را به هرچیزی ترجیح میدهم. مهمانیهای پر سروصدای فامیلی، یا حرف زدنهای طولانی در گروهی از دوستان نزدیکم. آدمی هستم که اگر بیشتر از حدی تنها باشم کلافه میشوم و سریعا دنبال کسی میگردم تا با او حرف بزنم. حالا بعد از یک هفته این تنهایی از حد خودش دارد میگذرد و کلافهام میکند. امروز ۱۷تیر ماه است و درست ده روز تا تولدم مانده. دیشب درحالی که روی تختم دراز کشیده بودم تا خوابم ببرد، فکر میکردم خب رعنا، می خواهی روز تولدت چه کار کنی؟ آدمی نیستم که بروم جار بزنم هی، امروز تولد من است، و بعد با آدمهایی که کمتر از دو هفته است میشناسمشان جشن بگیرم. آدمی هم نیستم که تنهایی بروم یک کافه و برای خودم کیک بخرم و شمع فوت کنم. سرچ کردم هاو تو سلبریت یور برث دی الون، و نتیجه سرچ به هیچ دردم نخورد. اگر خانه بودم از الان به این فکر میکردم که امسال چه کیکی بپزم؟ بعد میرفتم خریدش را انجام می دادم و روز تولدم را کیک میپختم و باترکریم درست میکردم و با خانواده و احتمالا فامیل جشن می گرفتم و هندوانه میخوردیم. اما حالا حتی روز تولدم باید بروم دانشگاه و ایدهی کیک پختن گذشته از نداشتن همزن و قالب، عملا شدنی نیست. بعد هم اگر کیک بپزم دوست ندارم راه بیفتم در خوابگاه و بگویم هی، امروزتولدمه.
این دو روز تعطیل بودم و حتی از خوابگاه بیرون هم نرفتم. قبل از آمدنم فکر میکردم هفته اول کل شهر را میگردم، اما حالا حتی پارک بزرگ نزدیک خوابگاه را هم ندیدهام. انگار که دل و دماغش را ندارم. امیدوارم این حالم صرفا شوک اولیه این همه تغییر باشد و موقتی.
بعد از ظهر نشسته بودم و صدای در زدن میآمد. داشتم فکر میکردم که آیا در اتاق من است یا اتاق دیگری؟ که بعد دیدم یک نفر سرش را از بالکن به سمت پنجرهام دراز کرده و داد میزند هِلووو! رفتم در را باز کردم. آن دانشجویی بود که نه اسم خودش یادم مانده و نه اسم کشورش! یک جعبه موز شکلاتی دستش بود و تعارف کرد :) یکی برداشتم و تشکر کردم. بعد یاد گزها افتادم. گفتم یک دقیقه صبر کن، و رفتم و جعبه گز کرمانی را از روی میزم برداشتم و تعارف کردم. برداشت و با خنده گفت یک دقیقه صبر کن! رفت و وقتی برگشت یک هلو به سمتم گرفته بود! یک هلوی ساده بود ولی قلبم را گرم کرد...
- ۲۷۴