- جمعه ۱۹ مرداد ۹۷
- ۱۲:۴۶
خب، سفرم قطعی شد! قصد داشتم هفته بعد بروم ولی دیروز به سرم زد که معلوم نیست هفته بعد چه کاری برایم پیش بیاید و به همین خاطر دیشب برای امشب ساعت ۲۳:۴۵ بلیط خریدم به مقصد کراکوف، لهستان. فردا صبح ساعت ۶ و نیم میرسم و بعد از همانجا سوار اتوبوس دیگری میشوم(که بلیطش را نخریدهام و امیدوارم به مشکل نخورم) به مقصد اُشویِچیم(Oświęcim) برای دیدن اردوگاه آشویتس. وقتی به مامان گفتم میخواهم به آشویتس بروم ناراحت شد. گفت اینهمه جای قشنگ میتوانی بروی، آن وقت می خواهی بروی اتاقهای گاز و کورههای آدم سوزی نازیها را ببینی؟ به او حق میدهم که از انتخابم خوشش نیاید، و البته که اکثر اطرافیانم هم از این تصمیم متعجب شدند. ولی من از دوران نوجوانی دوست داشتم روزی به آشویتس بروم. اولین بار راهنمایی بودم که کتاب بازتاب از دانیل استیل را خواندم. کتابی راجع به سه نسل زن از یک خانواده، مادربزرگ، مادر و دختر. مادربزرگی که یهودی بوده و دخترش که بعد از ازدواج با یک فرانسوی مسیحی میشود و دخترش که او هم مسیحی است و تصمیم میگیرد راهبه شود. بعد از شروع دستگیری و کشتار یهودیها مادر سعی در پنهان کردن ریشهی یهودی خود دارد ولی موفق نمیشود و هم او و هم دختر راهبهاش دستگیر میشوند و داستان اصلی از جایی شروع میشود که دخترش به اردوگاه کار اجباری آشویتس فرستاده میشود. یک راهبهی مسیحی، به جرم اینکه خون یهود در رگهایش جاریست. بعد از تمام شدن کتاب باورم نمیشد چنین جایی وجود داشته باشد. داستان رمان تخیلی بود ولی آشویتس و اتفاقاتی که در دوران جنگ جهانی دوم افتادند نه. از همان موقع دوست داشتم روزی آشویتس را از نزدیک ببینم. نه به خاطر اینکه خودآزاری داشته باشم یا چنین چیزی، بله به خاطر اینکه با چشمان خودم ببینم و باور کنم که همنوعم میتواند تا چه اندازه بیرحم و پست شود، برای اینکه ببینم و در خاطرم حک شود و مطمین باشم که فراموش نمیکنم زمانی دختران و پسران همسن و سال من، به جرم یهودی بودن چگونه عذاب شدند و کشته شدند، و فراموش نمیکنم که ما انسانها چه اندازه میتوانیم خطرناک باشیم.
هفتهی پیش تصمیم گرفتم قبل از سفرم کتاب دیگری راجع به آشویتس بخوانم. در جست وجویی که در goodreads کردم بین دو کتاب شک کردم که کدام را انتخاب کنم، کتاب Night از Ellie Wiesel و (If this is a man(survival in Auschwitz از Primo Levi. در نهایت کتاب دوم را انتخاب کردم، چون پریمو لوی در ۲۴سالگی وارد آشویتس شده بود و الی ویسل در ۱۲ سالگی. میخواستم داستان را از زبان کسی بشنوم که درک پختهتری از شرایط داشته و از انتخابم خوشحالم، چون لوی در کتابش در خلال حقایقی که از آشویتس میگوید گریزی به فلسفه و روانشناسی میزند و این دقیقا همان چیزی بود که می خواستم، اینکه آدمها در شرایطی مثل آشویتس چگونه از لحاظ روانی تغییر میکنند.
کتاب با این شعر شروع میشود:
“You who live safe
In your warm houses,
You who find warm food
And friendly faces when you return home.
Consider if this is a man
Who works in mud,
Who knows no peace,
Who fights for a crust of bread,
Who dies by a yes or no.
Consider if this is a woman
Without hair, without name,
Without the strength to remember,
Empty are her eyes, cold her womb,
Like a frog in winter.
Never forget that this has happened.
Remember these words.
Engrave them in your hearts,
When at home or in the street,
When lying down, when getting up.
Repeat them to your children.
Or may your houses be destroyed,
May illness strike you down,
May your offspring turn their faces from you.”
شما که در امینت زندگی میکنید
در خانههای گرمتان
شما که وقتی به خانههایتان برمیگردید
غذای گرم و چهرههای دوستانه میبینید
فکر کنید اگر این یک مرد است
که در لجن کار میکند،
که هیچ صلحی نمیشناسد،
که برای یک تکه نان بیات میجنگد،
که با یک بله یا خیر میمیرد.
فکر کنید اگر این یک زن است
بدون مو، بدون اسم،
بدون توانی برای اینکه به خاطر آورد،
چشمهایش خالیاند، رحمش سرد است،
مانند وزغی در زمستان.
هیچگاه فراموش نکنید که اینها اتفاق افتادند.
این کلمات را به خاطر بسپارید.
در قلبهایتان حک کنید،
زمانی که در خانه یا در خیابانید،
زمانی که دراز کشیدهاید، زمانی که بیدار میشوید.
برای فرزندانتان تکرار کنید
و اگر نکنید، خانههایتان ویران باد،
بیماری زمینگیرتان کند،
و فرزندانتان از شما رویگردان شوند.
حالا احساس میکنم تا حدی آمادهام که بروم و با چشم خودم آشویتس را که حالا تبدیل به موزه شده ببینم. از لحاظ برنامهریزی سفر باید بگویم که خیلی بد عمل کردهام و همه چیز ناگهانی بوده ولی از جهتی نگرانش هم نیستم. خودم را به جاده میسپارم تا ببینم چه پیش میآید.
- ۲۴۲