- پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷
- ۱۵:۵۴
#بحث
چند شب پیش ماریا گفت میخواهد پیتزا بپزد و دو تا از دوستانش هم دعوتند. شب، میز و صندلی بردیم توی بالکن(که چراغی ندارد و فقط با نوری که از پنجره میتابد روشن میشود) و پیتزا خوردیم و حرف زدیم. دوستان ماریا، استفان و نیکولا، هر دو بلغارستانی بودند. استفان همکلاسی دبیرستان ماریا بوده و نیکولا یک سال از آنها کوچکتر است و اینجا در وین با هم آشنا شدهاند. هر دو خیلی زودجوش و صمیمی بودند، و بار دیگر متوجه شدم غالب اهالی کشورهای حوزهی بالکان خونگرم هستند. سر شام، نمی دانم چی شد و کی، این سوال را مطرح کرد که آیا تصمیم گرفتهایم که چه زمانی و کجا میخواهیم ثابت شویم؟ همه موافق بودند که سختترین سوال است. ماریا گفت نمیداند ولی این را میداند که خیلی مانده تا آن زمان. شاید هم هیچ وقت جایی ثابت نشود. استفان گفت فکر میکند هر زمان تشکیل خانواده دهد ثابت میشود. زک هم جوابی نداشت. نیکولا پرسید اصلا چرا باید آدم یک جای ثابت مستقر شود؟ چه دلیلی می تواند باعث شود آدم تصمیم به ماندن بگیرد؟
من گفتم فکر میکنم تنها فرد جمع هستم که میدانم کی و کجا میخواهم مستقر شوم، حداقل الان میدانم! گفتم من میخواهم درس بخوانم، دکترا بگیرم، شاید بعدش پست داک هم انجام دادم، و بعد برمیگردم ایران. برمیگردم ایران و آنجا زندگی میکنم، چون اولا ایران را با همهی بدیهایش، همهی سختیهای زندگی در آن دوست دارم. ثانیا، خانوادهام آنجا هستند، پدر و مادرم، و میدانم به من نیاز دارند. تمام عمر برایم زحمت کشیدهاند و حالا نوبت من است! نه اینکه فکر کنم پیر میشوند و خدای ناکرده بیمار، بلکه میدانم به حضور من کنارشان نیاز خواهند داشت، همانطور که من نیاز دارم. مگر چند بار زندگی میکنیم که با دوری سر کنیم؟ و ثالثا، دوست دارم بچههایم در ایران بزرگ شوند! همانطور که من بزرگ شدم، در جمعهای صمیمی فامیلی، با مسافرتهای دستهجمعی، داشتن خالهها و عمو و عمهها دور و برشان، بازی با بچههای فامیل. دوست دارم مفهوم خانواده را آنطور که من فهمیدم بفهمند و لذتش را تجربه کنند. نوع روابط خانوادگی غربی را دوست ندارم، و میدانم با زندگی در اینجا بچههایم لاجرم به سمت آن کشیده میشوند، هرچقدر هم که خلافش تلاش کنم. (دلایل دیگری هم دارم البته که چون احتمال میدادم برای آنها قابل درک نباشد نگفتم)
نیکولا گفت دو تا چیز در صحبتهایم برایش خیلی جالب بوده، اولی جوری که از خانواده حرف زدم. این صمیمیت برایش جالب است، و میداند سیستم زندگی غربی به صورت غیر مستقیم خلافش را ترویج میکند. گفت خانواده اولین بلوک سازنده جامعه است، اگر روابط خانوادگی ضعیف باشند افراد از نظر شخصیت ضعیف میشوند و بعد به سادگی میتوانی ارزشهایی را که میخواهی به خوردشان بدهی. دومی اینکه گفتم خانوادهام به حضور من نیاز دارند. گفت به نظرش جواب خوبی برای این سوال است که چرا باید آدم جایی مستقر شود. گفت که البته با اینکه پدر و مادر به این حضور نیاز دارند موافق نیست، چون خودش به خانوادهاش احساس نزدیکی نمی کند و ارزشهایشان متفاوت است و نمیخواهد کنار آنها باشد، ولی به طور کلی اینکه به خاطر اینکه کسی به حضورت نیاز داشته باشد مستقر شوی را دلیل محکمی میداند.
بعد از این بحث جالبی راجع به خانواده و خوبی و بدی آن ادامه پیدا کرد که طولانی است و نمینویسم.
بحث جالب دیگری که آنشب شد این بود که بچه های بلغارستانی راجع به کولیهای کشورشان و اینکه توی خیابانهای سوفیا(پایتخت بلغارستان) عادی است یک خرس را با یک کولی ببینی، و یا حتی سوار تراموا شوی و یک خرس سوار شود گفتند! گویا کولیها ساز میزنند و خرس روی دو پا میایستد و میرقصد و یک جور نمایش خیابانی است! یک خرس قهوهای واقعی و بزرگ!! فیلمی هم از آن نشان دادند و من و زک دهانمان از تعجب باز مانده بود :)) بعد زک فکر کرد تا یک چیز عجیب راجع به آمریکا بگوید، و به قانون آزادی اسلحه اشاره کرد. گفت مثلا پسرعمویش دوتا اسلحه بزرگ M16 دارد که یک جور اسلحه جنگی است و برای کشتن آدمها طراحی شده! و دلیل اینکه دو تا دارد این است که دوست دارد هر دو را همزمان دستش بگیرد و ادای رامبو را در بیاورد، و سیاه و سفید رنگشان کرده که شبیه اسلحههای استاروارز شوند. یوتا کلی بیابان دارد و پسرعمویش میرود توی بیابان و بیهدف تیراندازی میکند! و البته، نوجوان نیست و ۳۲ سالش است :)) برای خریدن اسلحه هم لایسنس خاصی نیاز نیست و حتی جایی هم چندان رسمی ثبت نمیشود که اسلحه خریدهای. البته همین مسیله باعث میشود سالانه تعداد زیادی حادثه تیراندازی در آمریکا اتفاق بیفتد، حتی در مدارس، که خیلیهایش در رسانه مسکوت میمانند. برای بلغارستانیها این موضوع از خرس عجیبتر بود! بعد همه رو به من برگشتند و منتظر بودند از ایران یک چیز عجیب بشنوند! اینکه چیزی پیدا کنی که خیلی عجیب باشد سخت است، چون مسایل کشور خودت برای خودت عادی هستند و ممکن است برای دیگران خیلی عجیب باشند! کمی فکر کردم و بعد به قانون منع مصرف و خرید و فروش مشروبات الکلی اشاره کردم. گفتم نه تنها خرید و فروش آن ممنوع است، بلکه مصرف آن هم ممنوع است و مجازاتش زندان و ۷۰ ضربه شلاق است(بعد سرچ کردم و دیدم ۸۰ ضربه است) آنقدر این موضوع، و خصوصا شلاق، برایشان عجیب بود که به کلی خرس و اسلحه را فراموش کردند! خودم فکر نمیکردم اینقدر تعجب کنند :))
آخر شب که نیکولا و استفان میخواستند بروند ماریا پیشنهاد کرد با هم تا ایستگاه مترو پیاده برویم. سر راه از کنار یکی از خوابگاههای Home4Students رد شدیم که زک گفت این خوابگاه برایش خیلی جالب است. بقیه پرسیدند چرا و گفت چون درش رمز دارد و نمیشود بروی داخل را ببینی. نیکولا گفت قبلا آنجا زندگی میکرده و اگر رمزش عوض نشده باشد میتوانیم برویم داخل! ساعت؟ ۱ نصفه شب! خلاصه رفتیم و دیدیم در باز است! از حیاطش رد شدیم و توی لابی گشتی زدیم. کسی نبود ولی واقعا نمیدانستیم اگر کسی سر میرسید و میپرسید داریم چی کار میکنیم باید چه جوابی بدهیم!! استفان و نیکولا کمی روی میز پینگ پنگ توی لابی بازی کردند و بعد از مقداری فضولی برگشتیم :))
(داشتم فکر میکردم این بحثهایی که میشود را بنویسم یا نه؟ مدتی نمینوشتم، چون فکر میکردم ممکن است حوصلهسر باشند. ولی امروز دوباره نوشتم. از این به بعد یک هشتگ بحث مینویسم اول اینجور پستها که بدانید و اگر دوست ندارید نخوانید)
- ۲۲۷