- يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
- ۰۹:۵۱
این چند روز انقدر حرف زدهام که یواش یواش دارم خالی میشوم و آرامش میگیرم. برای خودم عجیب است. باز هم چیزی راجع به خودم کشف کردم، من نه تنها نیاز به حرف زدن دارم، بلکه نیاز شدیدی دارم که با آدمهای آشنای هم دغدغهام حرف بزنم. لازم هم نیست که حتما به راه حلی برای دغدغههایم برسم، همین که ببینم تنها نیستم و دوستان دیگری هم مثل من هستند و نگرانیها و ترسهای مشابه دارند، تا حد زیادی آرامم میکند.
تابستان تقریبا هر روز با مامان و بابا و رضوانه و فرشته تماس ویدیویی داشتم و هر روز حدود یک ساعت حرف میزدیم. این حرف زدن مداوم باعث شده بود که دلتنگی کمتر شود. ولی با دوستهایم به جز یکی دو بار تماس و گاهی چت، ارتباط زیادی نداشتم. دلتنگی بود که روی هم تلنبار شده بود و وقتی دیدمشان و حرف زدیم تازه متوجه وجودش شدم. یک شب فاطمه به خوابگاه آمد و تا ساعت ۵ صبح یکسره حرف زدیم. بعد خوابیدیم و ساعت ۹ صبح بیدار شدیم و باز حرف زدیم و وقتی ساعت را نگاه کردیم از دوازده ظهر گذشته بود، و به نظر میرسید حرفهایمان میتواند تا ابد ادامه داشته باشد. دیشب هم رفتم خوابگاه شوریده، پیش حانیه و مهسا و خاطره، و باز هم حرف و حرف و حرف.
چقدر خوب است که آدم نگرانیهایش را در خودش نگه ندارد. وقتی راجع به آنها حرف می زنم آرامتر میشوم. بخشی از آرامشم را از فاطمه میگیرم، بخشی را از عطیه، بخشی از زینب، بخشی از بهار، بخشی از خاطره و مهسا و حانیه.
خدا را شکر برای آدم های دوست داشتنی زندگیم.
- ۲۰۹