- شنبه ۱۷ خرداد ۹۹
- ۰۰:۵۹
در باب نژادپرستی، موضوع داغ این روزها
بعضی چیزها ریشههای خیلی عمیقی دارن. گاهی حتی نمیتونی بفهمی اولین جرقهشون کجا بوده. اینجا میخوام داستان شخصی خودم و دیدگاه خودم رو بنویسم.
یکی از خاطرات بچگیم که همیشه تعریف میشه ریشههایی از نژادپرستی داره که وقتی بهش فکر میکنم غمگین میشم. داستان اینه که وقتی خیلی کوچیک بودم، حدودا زیر دوسال، با خواهر بزرگترم که اونم خیلی کوچیک بود، حدود سه چهار ساله، رفتیم نشستیم توی کمد دیواری و درش رو بستیم. بعد کیسهی داروهای مادربزرگم رو برداشتیم. خواهرم بهم گفت اگه قرصها رو بخورم چشمهام آبی میشن. یه بسته مهر سوغات مشهد هم توی کمد بود. بهم گفت اگه مهرها رو بمالم به سرم، موهام طلایی میشن. من قرصها رو خوردم، و وقتی مهرها رو به سرم میمالیدم مامان که از سکوت ما مشکوک شده بود سر رسید و پیدامون کرد. نیازی به توضیح نیست که سکانس بعدی بیمارستان بودیم! این خاطره همیشه خندهدار بوده. ولی وقتی فکر میکنم چرا باید دوتا بچهی زیر چهار سال همچین چیزی به ذهنشون برسه، چرا باید چنین آرزویی داشته باشن، دیگه خندهدار نیست. این آرزوی من به همین جا ختم نشد. من یادمه بچگی همیشه در حال خواهش و تمنا بودم که مامان بذاره زنعموی آرایشگرم موهام رو طلایی رنگ کنه! تنها دلیل شکلگیری این آرزو که به ذهنم میرسه کارتونهای دیزنی به خصوص سیندرلا هستن. این کارتونها باعث شدن منی که وایت نبودم، آرزوشو داشته باشم. تصور اینکه یه بچهی وایت با دیدن اونها چه احساسی نسبت به خودش و سایر نژادها درش شکل میگیره سخت نیست. این قدرت رسانهای از کارتون در کودکی شروع میشه و به صورت جدیتر در بزرگسالی ادامه پیدا میکنه.
وقتی رفتم مدرسه با نوع دیگهای از نژادپرستی مواجه شدم. معلمها به صورت واضح بین دانشآموزهایی که از روستاهای اطراف به شهر کوچیک ما مهاجرت کرده بودن و اونایی که اصالتا اهل شهر ما بودن تبعیض قائل میشدن. این تبعیض روی رفتار بچهها هم کاملا تاثیر میذاشت. به حدی که بچهها با مهاجرها بازی نمیکردن، توی گروههای دوستی راهشون نمیدادن، توی گروه سرود و نمایش و هر چیز دیگه اقلیت بودن. انقدر این مساله ریشهای و تاسفبرانگیز هست که میتونم راجع بهش یه کتاب بنویسم. حتی خیلیها ازدواج با مهاجرها، که توی شهر ما غربه نامیده میشن رو دون شان میدونن. و البته غربهها فقط مهاجرهای روستایی هستن. داستان راجع به مهاجرای تهرانی کاملا برعکسه.
شهر ما سمپاد نداشت و من وقتی توی آزمون سمپاد قبول شدم برای راهنمایی و دبیرستان رفتم شهر دیگهای که نزدیک ما بود. حالا من اقلیت بودم. افق دیدم بازتر شد و فهمیدم چقدر مرزهای اصالت خانوادگی پوچ هستن. با رفتن به تهران، حالا یه شهرستانی بودم که اینکه اصالتا اهل شهرم هستم ذرهای اهمیت نداشت! و حالا که اینجا هستم، ایرانی بودنم افتخار نیست.
نژادپرستی ما ایرانیها خیلی پیچیده است. ما توی یه سلسهی چندلایه از نژادپرستی هستیم. مردم شهرستانهای کوچیک نسبت به روستاها، مردم مراکز استان نسبت به شهرستانها، مردم تهران نسبت به باقی شهرها، و تو خود تهران مناطق مختلف نسبت به هم. ولی چیزی که پیچیدهاش میکنه دورو بودن این نژادپرستیه. اینکه همزمان که مردم یه شهر کوچیک نسبت به مردم روستا احساس برتری دارن، تهرانیها رو برتر میدونن. و در مراحل بالاتر، مردم ایران در حالی که خودشون رو برتر از هندیها، چشمبادومیها، پاکستانیها، افغانها و ... میدونن، در مقابل یه بلوند اروپایی یا امریکایی زانوهاشون سست میشه.
من نمیدونم چطور میشه این موضوع رو حل کرد. چیزی که انقدر ریشهای هست و از بچگی توی وجودمون ریشه دوونده. چطور میشه به بچهها یاد بدیم در حالی که نژاد خودشون رو دوست دارن، نسبت به سایر نژادها احساس برتری نکنن؟ فکر میکنم شاید نباید هیچ چیزی راجع به نژاد و اصالت گفت. باید فقط از خوبیها و کرامتهای اخلاقی گفت، همونطور که انا جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اکرمکم عندالله اتقیکم. ولی سخته. تصور اینکه روزی فرزندی داشته باشم و دور از رسانه و مدرسه و جامعه بتونم با این تفکر بزرگش کنم. شاید باید رسانه و مدرسه و جامعه رو عوض کرد.
- ۱۰۸