- جمعه ۱۲ آذر ۰۰
- ۰۰:۱۲
همسایهام خانم مسنی است. اوایل که به این خانه آمده بودم، صبحها که میرفتم دانشگاه میدیدمش که نشسته روی یک چهارپایه توی راهرو. شب که برمیگشتم باز همانجا بود. انگار که تمام روز تکان نخورده باشد. که البته بعد فهمیدم معمولا برای سیگار کشیدن آنجا مینشیند. هر بار که در راهرو میبینمش، خیلی گرم سلام و احوالپرسی میکند، قربان صدقهی قد و قیافهام میرود و من را شاتزی صدا می کند. هربار عصر که برمیگردم، اگر توی راهرو باشد برای قهوه دعوتم میکند. هربار، تشکر میکنم و از نو توضیح میدهم که دیروقت قهوه نمیخورم چون شب خوابم نمیبرد. بعد میگوید هر وقت خواستی بیا خانهام با هم قهوه بخوریم. تشکر میکنم و میگویم شما هم همینطور. و هیچ وقت نرفتم. تا هفته پیش.
از ایران که برگشتم، یک کاسه گز و مسقطی بردم در خانهاش. خیلی خوشحال شد. گفت چرا اینقدر زیاد شاتزی! گفت چند لحظه صبر کن، و رفت و یک جعبه شکلات برایم آورد. بعد کاسهام را خالی کرد روی کابینت دم در، تا پس بدهد. گفتم لازم نیست، که البته منظورم این بود که لازم نیست همان لحظه پس بدهد. گیج نگاهم کرد. دیدم با این آلمانی دست و پا شکستهام لازم نکرده تعارف کنم. داشت فکر میکرد که کاسه هم سوغاتی است :) بدون حرف دیگری کاسه را گرفتم و دوباره تشکر کردم. گفت بیا تو، قهوه بخوریم. فرصت نداشتم. گفت خب، فردا بیا! باشد؟ فردایش هوگو و نحلا را برای شام دعوت کرده بودم. گفتم مهمان دارم. گفت پسفردا چی؟ پس فردا حتما بیا! گفتم چشم، حتما میآیم.
پسفردایش یک کاسه آجیل بردم و در زدم. نشستیم توی آشپزخانه. اشترودل سیب و آلو درست کرده بود. پرسید چای میخورم یا قهوه؟ که گفتم چای. برای خودش قهوه درست کرد. برایم اشترودل گذاشت و شروع کردیم به حرف زدن. گفت ۲۶ سال است که در این خانه زندگی میکند و قدیمیترین همسایه است. پارسال همهی بقیهی واحدها را بازسازی کردند و به آدمهای جدید اجاره دادند. این را خودم میدانستم، چون وقتی برای دیدن واحد خودم آمده بودم بقیهی واحدها را هم بازدید کردم. باقی همسایهها همه تقریبا با من آمدهاند اینجا. از خانوادهام پرسید. عکسهای عروسی رضوانه را نشانش دادم. گفتم دو هفته پیش عروسی خواهر بزرگم بود. این منم، این مادرم، این خواهر کوچکم. پرسید چرا اینجا روسری نداری؟ گفتم مراسم جدا است. گفت آه عزیزم! چقدر همه قشنگید! خواهرت شبیه پرنسسها شده. گفت من خیلی قشنگ نیستم، ابرو و موهای سیاه ندارم. ولی مادرم مثل تو چشم و ابروی سیاه داشت. گفتم چشمهای شما که خیلی قشنگتر است! خجالت کشید و گفت واقعا؟ چشمهای من بین سبز و آبی است. مثل پدرم. پسرم هم همینطور. چشمهایش سبزآبی است. وقتی از پسرش حرف زد، چشمهایش برق میزد.
گفت با مادر و پسرش زندگی میکند. مادرش ۹۰ ساله و بیمار است. خودش ۵۸ سال دارد. پرسید شبیه ۸۰ سالهها هستم، نه؟ گفتم نه، اصلا. ولی راستش دروغ گفتم. ظاهرش خیلی شکستهتر از سنش است. گفت به خاطر از کار افتادگی بازنشسته شده. راجع به کارش هم گفت ولی نفهمیدم دقیقا چه بوده. بعد راجع به درد استخوانها و مفاصلش گفت، از دکترش که ایرانی است، دکتر قبلیاش که او هم ایرانی بوده ولی بازنشسته شده. گفت دکتر قبلیاش با یک زن اتریشی که او هم پزشک است ازدواج کرده، و همسرش مثل تو روسری سر میکند. وسط صحبتهایمان رفت به مادرش سر بزند. بعد آمد و من را صدا کرد که بروم مادرش را ببینم. مادرش در بستر نشسته بود و نگاهش گنگ بود. سلام دادم و احوال پرسی کردم. بالای تختش شمایل حضرت مریم و عیسی در آغوشش نصب بود، و مجسمهی عیسی بر صلیب. عکسهای بچگی پسرش را نشانم داد که روی قفسهی بالای تلویزیون بودند. روی مبل لباسهای شسته و خشک شده روی هم تلنبار بودند. گفت لباسها را امروز شسته. بعد برگشتیم به آشپزخانه. گفتم من دیگر رفع زحمت میکنم. گفت کجا؟ بنشین، من کاری ندارم، لباسها را فردا تا میکنم. نشستم.
ترکیب خوبی بودیم. من که آلمانی میفهمم ولی نمیتوانم خیلی خوب صحبت کنم. او که یک جفت گوش میخواست که بشنود و خودش حرف بزند. داستان زندگیاش را گفت. اینکه چطور وقتی پسرش فقط یک سال داشته بهترین دوستش با همسرش به او خیانت میکنند و از همسرش جدا میشود. بعد دوستش با همسرش ازدواج میکند. از اینکه خودش تنهایی کار میکند و پسرش را بزرگ میکند و از پدر و مادر بیمارش پرستاری. از پدرش که از دنیا رفته. از مادرش که بیمار است و نمیتواند راه برود، و گوشهایش سنگین شده. از پسرش که درسهایش را خوب خوانده و الان مشاور مالیاتی است. کارنامههای پسرش را آورد و با ذوق نشانم داد. گفت پسرش به تازگی خانه خریده، و حالا بعد از بیست و چند سال سر و کلهی پدرش پیدا شده. پدری که دوباره جدا شده و خانه ندارد، و حالا در خانهی پسرش زندگی میکند. گفت تو بگو شاتزی، این پدر است؟
گفت پسرش در دبیرستان با یک دختر مسلمان دوست بوده و به هم علاقه داشتند. گفت نمیدانی چه دختری بود. زیبا، مهربان! نمیدانی چه کلوچههایی درست میکرد و میآورد. پسرم عاشقش بود. میدانم که او هم همینطور. پنج سال به هم علاقه داشتند و بعد دختر گفت نمیتواند با یک غیر مسلمان ازدواج کند و خانوادهاش مخالفاند. همه چیز را تمام کرد. به اینجا که رسید، از چشمهایش همینجور اشک میآمد. گفت میدانم پسرم هنوز فراموشش نکرده. مانده بودم چه بگویم. پرسید شما هم اینطور هستید شاتزی؟ فقط با مسلمان ازدواج میکنید؟ خیلی شرایط آکواردی بود. گفتم تقریبا. گفت ولی برای ما فرقی ندارد! گفت یعنی پدر و مادرتان تعیین میکنند که با کی ازدواج کنید؟ گفتم نه نه. گفت درستش هم همین است. آدم باید خودش انتخاب کند با کی ازدواج میکند. گفتم همینطور است.
دو ساعتی میشد که حرف میزدیم که بلند شدم بروم. یک بشقاب اشترودل داد تا با خودم ببرم. موقع خداحافظی گفت باز هم بیا اینجا! میبینی که، من تمام روز بیکارم. به جز وقتی که میروم دکتر. راستی دفعهی بعدی که رفتم دکتر تو هم بیا! میتوانی با دکتر فارسی حرف بزنی. گفتم چشم، بار بعد هم شما بیایید خانهی من.
- ۹۹