- سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷
- ۱۳:۵۹
- ۲۰۲
حال دل با تو گفتنم هوس است..
اولین بار که به زک گز تعارف کردم، به محض خوردنش گفت: Rose water! گفتم آره، گلاب هم داره. فردای آن روز، آمد و چیزی راجع به "گالِیب" گفت. متوجه منظورش نشدم تا اینکه گفت مگر rose water به فارسی گالیب نمیشود؟ تلفظ صحیح گلاب را یادش دادم. گفت گل میشود flower و اب میشود water، ولی گلاب فقط آب گل رز است. درحالی که از اطلاعاتش تعجب کرده بودم،گفتم که در متون ادبی و ... هرجا گل تنها بیاید منظور گل سرخ است. و برایش توضیح دادم که گلاب فقط از نوع خاصی از رز گرفته میشود، نه هر رُزی. دو روز بعد دوباره آمد و پرسید آیا اوی سنا را می شناسم یا نه. گفتم نه. گفت یک فیلسوف بوده که هزار سال پیش زندگی میکرده، سرچ کرد و در گوشی اش عکسش را نشانم داد. فهمیدم بوعلیسینا را میگوید! گفتم تو بوعلی را از کجا میشناسی؟ گفت او کسی بوده که اولین بار نحوهی درست کردن گلاب را کشف کرده! درحالی که باز هم از اطلاعاتش تعجب کرده بودم، گفتم برایم جالب است که اینقدر به گز و گلاب علاقمند شده! گفت درخت گز که گز از آن درست میشود درختی است که در ایالت او بسیار زیاد رشد میکند و رشد بی رویهاش در سالهای اخیر موجب نگرانی شده. در حالی که خندهام گرفته بود گفتم نکند قصد داری برگردی آمریکا کارخانهی گزسازی راه بیندازی؟ خندید و گفت نه. گفتم مطمینی؟ گفت اگر من دنبال پول بودم که نمیآمدم فلسفه بخوانم! قبول داری؟ تقریبا قانع شدم، ولی علاقهی عجیبش به گز هنوز برایم جالب است. حتی چندتا مغازه رفته بود تا گز پیدا کند. چند روز پیش هم آمد و گفت میخواهد فارسی یاد بگیرد و قصد دارد یک کتاب گرامر فارسی بگیرد و از من خواست برای تلفظها کمکش کنم! خلاصه که با یک گز، پاک دلباختهی ایران شده :))
صبح نشسته بودم توی آشپزخانه و صبحانه میخوردم که سارا آمد. امروز دوباره به صربستان برمیگردد، چون هنوز شغلی پیدا نکرده و هزینهی زندگی در آنجا خیلی کمتر است. از من پرسید آیا قهوه میخورم؟ قبلا هم یک بار عصر پیشنهاد قهوه داده بود ولی چون میترسیدم شب خوابم نبرد قبول نکرده بودم. امروز گفتم که آره، میخورم. پرسید کم یا زیاد؟ و گفتم کم. فنجان و نعلبکی سفیدی برای من و یک ماگ برای خودش از قهوهی ترکی که درست کرده بود پر کرد. گفت که در صربستان پیرزنها همیشه بعد از خوردن قهوه فال میگیرند. پرسیدم بلدی؟ گفت نه زیاد، ولی ماریا بلد است. یادم آمد یک بار ماریا چیزهایی راجع به فال قهوه گفته بود. سارا گفت که قهوه را بدون شیر و شکر دوست دارد، و باید زیاد باشد. دوست ندارد سریع و داغ بخورد. ترجیح میدهد تمام روز آرام آرام مزهاش کند. قهوهی کافهها را دوست ندارد. قهوه باید غلیظ باشد. نباید شیر داشته باشد. قهوهی کافهها بیشتر شیر دارد و دیگر اسمش قهوه نیست. اسپرسو هم دوست ندارد، چون بیشتر ترش است تا تلخ. من ولی برعکس او هستم، قهوه باید شیر داشته باشد! از نظرم شیر، قهوه را به کمال میرساند! فنجان قهوهای را که برایم آورده بود برداشتم، عطر خیلی خوبی داشت. خوردمش، بدون شیر و شکر، مثل سارا. بعد نعلبکی را روی فنجان گذاشتم و برعکسش کردم. چند دقیقه بعد فنجان را برگرداندم. سارا فنجانم را گرفت. گفت نشانههای کمی را بلد است، ولی چیزهایی برایم گفت. شاید عجیب باشد، ولی به نظرم درست میآمدند! وقتی ماریا برگردد یک بار دیگر قهوه میخوریم.
دیروز اتفاق جالبی در خوابگاه افتاد. در آشپزخانه بودم که دیدم از راهرو صدای صحبت کردن زک با دختری میآید. شنیدم که خودشان را معرفی میکردند و بعد زک گفت که در آشپزخانه میتواند بچههای دیگر را ملاقات کند. (چند روزی است که به خاطر گرمای هوا، زک میزش را به راهرو منتقل کرده و آنجا درس میخواند و کار میکند!) آنطور که معلوم بود یک دختر جدید به خوابگاه اضافه شده بود. بعد دختر جدید بنا به پیشنهاد زک به آشپزخانه آمد و خودش را معرفی کرد: سلام، من ندا هستم! باورتان نمیشود که چقدر ذوق کردم! پرسیدم ایرانی هستی؟ و بعد از ذوق او که من هم ایرانی هستم از شادی همدیگر را بغل کردیم :)) بعد کلی با هم حرف زدیم و از دغدغهها و نگرانیاش گفت و من هم دلداریاش دادم که همه چیز حل می شود و این حرفها. بعد خواست خوابگاه را نشانش بدهم و با هم رفتیم و جاهای مهم را نشان دادم. ندا دختر ۲۴ سالهای است که برای تحصیل در زبان انگلیسی و فرهنگ آمریکایی(یا همچین چیزی) به وین آمده. جالب است که من از حضوری فارسی حرف زدن با او آنقدر به وجد آمده بودم که انگار نه انگار فقط یک ماه است اینجا هستم و تازه هر روز کلی با الهه در دانشگاه حرف میزنیم و همین دیروز دو ساعت با الهه و یک ساعت با رامین فارسی حرف زده بودم! فهمیدهام هیچ چیز جای آرامشی را که آدم از صحبت کردن به زبان مادری و شنیدن آن دریافت میکند نمیگیرد. انگار زبان به خوبی خاطرات و عواطف سالیان آدمی را در خود نگه داشته و هرچقدر هم روان بتوانی زبان دیگری را حرف بزنی، جای آن را که در کودکی یاد گرفتهای و تمام عمر شنیدهای نمیگیرد. از خوشاقبالی من که دو زبانه هستم این است که این احساسات را به هر دو زبان ترکی آذری و فارسی دارم و یادم هست ترم یک که به تهران رفته بودم تا میشنیدم عدهای در دانشگاه ترکی حرف میزنند پایم سست میشد و الکی دلم میخواست بروم و با آنها حرف بزنم. چون از بچگی همیشه در شهر از مغازهدارها گرفته تا رانندههای تاکسی ترکی حرف میزدند و ترکی شنیدن به من آرامش بودن در وطن میدهد. شاید هم علت این احساسات به زبان مادری این باشد که که در نوزادی با لالایی مادر و اُخشماق(کلمهای ترکی به معنای نوازش با حرف زدن، نتوانستم معادل فارسی برایش پیدا کنم.) پدر در ناخودآگاه آدم حک میشود. شاید هم هیچ کدام از این دلایل درست نباشند، ولی اطمینان دارم زبان، چیزی فرای وسیلهای برای برقراری ارتباط است.
دیروز دو تا از دوستهای سارا مهمانش بودند. الکساندرا که نامزد برادرش است و دختر دیگری که همکلاسی دبیرستانش بوده و اسمش یادم نمانده. همراه زک در بالکن نشسته بودند که من را هم دعوت کردند که برای عصرانه به بالکن بروم. وقتی من رفتم، بحث راجع به کلمهی "پرومایا" بود. کلمهای صربی است و برای تلفظش باید ر را غلیظ گفت، پرررومایا! الکساندرا از من پرسید آیا در فارسی کلمهای برای باد کشنده داریم؟ سوالش برایم خیلی عجیب بود! پرسیدم منظورت طوفان یا همچین چیزی است؟ گفت نه، بادی که بین دو در یا پنجرهی باز می وزد و کشنده است! حرفش بیشتر شبیه یک شوخی بود! ولی به نظر میرسید کاملا جدی هستند! زک خندید و گفت باور کنید فقط شما همچین اصطلاحی دارید!! آن دوست دیگر سارا گفت وقتی این باد به بدنت میخورد بدن را خشک میکند و باعث درد میشود. به نظرم آمد ما هم چنین چیزی داریم، قلنج شدن! برایشان توضیح دادم، ولی گفتم این حالت با هر بادی میتواند پیش بیاید! آنها همچنان اصرار داشتند که فقط بادی که بین دو پنجره میوزد این قابلیت را دارد! گیج شده بودم :)) پرسیدم فکر میکنید بدشانسی میآورد یا خود باد کشنده است؟ گفتند نه، خود باد باعث مرگ میشود!! حتی معتقدند علت بسیاری از مرگها در بالکان همین پرومایاست! البته میگفتند این باوری قدیمی است که بین اهالی بالکان رواج دارد و آنها به آن معتقد نیستند! زک گفت صبر کنید، شما میگویید که این باوری قدیمی است، اما به نظر میرسد خودتان هم باورش دارید! این حرف زک باعث شد چیزی در ذهنم روشن شود! از سارا پرسیدم بگو ببینم، به خاطر همین پرومایا نیست که همیشه وقتی در آشپزخانهای در را میبندی؟ (این برای خودم روزهای اول خیلی عجیب بود، گاهی وارد آشپزخانه میشدم و سارا سریعا در را میبست! یا مثلا وقتی خودش در آشپزخانه بود همیشه در بسته بود و من ناخودآگاه فکر میکردم منظورش این است که کسی مزاحم نشود و سعی میکردم به آشپزخانه نروم :))) ) این را که گفتم، جمع ترکید! خود سارا در حالی که با سر تایید میکرد از خنده از چشمهایش اشک میریخت! انقدر خندیدیم که من به شخصه عضلات صورتم درد گرفته بود :)) تا ساکت میشدیم یکی میگفت پرومایا، و دوباره خنده امانمان را میبرید!
داشتم فکر میکردم چقدر اعتقادات عجیبی در فرهنگهای مختلف هست که گاهی میتواند باعث سوتفاهم شود!
امروز با مارک راجع به دکترا گرفتن صحبت میکردیم. از من پرسید چرا به فرانسه فکر نمیکنم؟ گفت فقط باید قبلش فرانسوی یاد بگیری، چون دانشگاههای فرانسه انگلیسی نیستند. گفتم اولا که یاد گرفتن فرانسوی وقت زیادی میبرد و ثانیا، آنطور که شنیدهام دیدگاه فرانسویها به مسلمانها جالب نیست و در دانشگاه بعضا حجاب داشتن ممنوع است. بحث جالبی شکل گرفت. از دیدگاه مارک به عنوان یک فرانسوی مسلمان بودن یا نبودن آنقدر مهم نبود. میگفت فرانسویها بیشتر با مهاجران مشکل دارند. خیلی سال قبل این مهاجران عمدتا از کشورهای اروپایی مثل ایتالیا و یونان بودند. بعدتر سیاهپوستان آفریقایی و حالا اکثرا از کشورهایی نظیر الجزایر و مراکش اند. میگفت در تمام این مدت، نه فقط الان که مسلمانان زیاد میشوند، مهاجران مشکل تلقی میشدند. حالا سیاستمداران با مسلمانان مشکل دارند چون میترسند باتوجه به اینکه زیاد بچه به دنیا میآورند بعد از مدتی تعدادشان خیلی زیاد شود و یا حتی عمدهی جمعیت فرانسه را تشکیل دهند. بعد گفت ترس دیگری که از مسلمانان وجود دارد به خاطر حملههای تروریستی اخیر است اما از نظرش حجاب من اصلا شبیه یک تروریست نیست. صرفا متفاوت است. میگفت آدمها همیشه ظاهر متفاوت برایشان عجیب است، مثلا خود او به خاطر مدل موهایش نگاه های بیشتری دریافت میکند و حتی یک بار یک نفر در پاریس شروع به بحث با او کرده که چرا با اینکه سفیدپوست است موهایش را شبیه آفریقاییها بافته است.
خیلی خستهام و خوابم میآید! دیروزم خیلی طولانی بود و شب کم خوابیدم(۷ ساعت، من حداقل ۸ ساعت خواب نیاز دارم تا سرحال باشم :) ) تا ساعت ۷ دانشگاه بودم و بعد باید برای خرید میرفتم، این شد که ساعت ۸ رسیدم خوابگاه و بعد هم آشپزی و بعد خواب. زک از کنفرانس کرواسی برگشته و دیشب با هم آشپزی کردیم. من پیتزای فوری روی نان تست درست کردم و او یک جور خوراک سبزیجات میپخت که ترکیبی از عدس، جعفری، پیاز، سیبزمینی شیرین و چند تا چیز دیگر بود و چون خیلی خسته بودم نتوانستم تا آماده شدنش صبر کنم تا امتحانش کنم. امروز صبح موقع صبحانه گفت برایم نگه داشته و امشب امتحان کنم. صحبت کردن با او برایم خیلی جالب است. زاویهی دیدش خیلی متفاوت و گاهی خیلی شبیه است و همین بحث با او را جالب میکند. مثلا دیشب راجع به توییت اخیر ترامپ حرف زدیم و باز هم شنیدن نظراتش راجع به آمریکا برایم جالب بود. نکتهی دیگری که راجع به او وجود دارد این است که معمولا لباسهای مندرسی می پوشد، اکثر اوقات پابرهنه در خوابگاه تردد میکند، و کلا به بستن در اتاقش اعتقادی ندارد. ماریا میگفت یک بار که قرار بوده زک برای یک مصاحبهی شغلی برود، نتوانسته جلوی خودش را بگیرد و از او پرسیده میخوای با همین لباسا بری؟ او هم گفته که لباس مناسب برای مصاحبه دارد. بعد دلیل اینطوری لباس پوشیدنش را گفته. گفته که در فرهنگی بزرگ شده که ظاهر آدمها خیلی پراهمیت است، از بچگی مادرش برای لباس پوشیدن حساسیت داشته و همیشه فکر برند بودن و ... بوده. الان که از خانه دور است دارد سعی میکند مقابل این تفکر بایستد و به نظرش اگر کسی با دیدن کفش سوراخ و تیشرت کهنهاش، بدون توجه به افکار و باطنش او را قضاوت میکند همان بهتر که اینکار را بکند! نکتهی دیگر اینکه دیشب میگفت چهار خواهر و سیزده خواهرزاده دارد! برایم خیلی عجیب بود و گفت که آنجا هم چیز معمولی نیست ولی سه تا از خواهرهایش ناتنی هستند. اینطوری که پدرش از ازدواج قبلیاش دو دختر داشته، مادرش هم از ازدواج قبلیاش یک دختر داشته، بعد با هم ازدواج میکنند و زک و خواهر کوچکترش به دنیا میآیند.
به نظرم یکی از تجربههای ارزشمندی که اینترنشیپ تا الان برایم داشته آشنایی با آدمهایی با عقاید و پیشینههای مختلف و همصحبتی با آنها بوده. از اینبابت هم خوشحالم با وجودی که قصد داشتم حتیالمکان خوابگاهم استودیو باشد تا آشپزخانهام مجزا باشد این اتفاق نیفتاد. به قول ماریا، آشپزخانهی خوابگاه بهترین جا برای دوستی با آدمهای جدید است. تصمیم گرفتهام اگر برای دکترا هم جایی رفتم به جای خانه خوابگاه بگیرم. چون همانطور که قبلا هم گفتهام، من آدمی نیستم که از تنهایی طولانیمدت لذت ببرم.
دیروز دیوید(یک دانشجوی ارشد دیگر اینجا) گفت که اگر دوست دارم با او و رامین برای نهار برویم. رفتیم رستوران وگانی که نزدیک دانشگاه است. یک چیزبرگر وگان و سیب زمینی سرخ کرده و آب پرتقال روی هم ۱۰ یورو و ۴۰ سنت شد، و باید اعتراف کنم برگر وگان را دوست نداشتم :) عصر برای خرید به بازار ترکها رفتم که فارس برای گوشت حلال معرفی کرده بود، ولی اصلا حواسم نبود که اینجا بازارها تا ساعت ۶ و ۷ بیشتر باز نیستند و تا برسم(با احتساب یک بار ترام اشتباهی سوار شدن!) ساعت ۶ و نیم شده بود و همه یا بساطشان را جمع کرده بودند، یا داشتند جمع میکردند. خلاصه گوشت و مرغ که نتوانستم بخرم، اما از یک فروشنده سبزیجات و میوه کمی خرید کردم. حدود نیم کیلو بادمجان، نیم کیلو کدو سبز، سه لیموترش درشت و سیصد گرم قارچ ۴ یورو و ۳۰ سنت شد. مقایسه کنید با قیمت برگر غیرخوشمزه نهار :دی خلاصه که باتوجه به محدودیت رستورانهایی که به خاطر حلال نبودن میتوانم بروم، و تفاوت زیاد هزینهی خرید و پخت و پز با غذای بیرون خوردن، ترجیح میدهم تا حد امکان خودم غذا درست کنم. البته تنوع غذاییام باتوجه به اینکه می خواهم سریع آماده شود و بتوانم با خودم به دانشگاه ببرم و گرم کنم هم ته کشیده :)) مثلا املت خیلی دوست دارم ولی نمیشود برد دانشگاه و گرم کرد!
به غیر از ماکارونی، پاستا آلفردو، خورشت بادمجان و کدو، استانبولی، کوکو سیبزمینی و کتلت اگر غذایی با ویژگیهایی که گفتم به نظرتان میرسد ممنون میشوم پیشنهاد دهید!
همیشه سعی کرده ام از اطرافیانم توقع زیادی نداشته باشم. از آدم هایی که دائم گله دارند بی زارم و همیشه تلاش میکنم انتظاراتم را از دیگران پایین بیاورم تا بعدش از کوتاهیشان ناراحت نشوم. بعضی ها را میشناسم که مدام غر میزنند و گله میکنند، چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا برای تولدم فلان کارو نکردی؟ چرا دیر جوابم رو دادی؟ چرا چرا .. بعد از مدتی که میشناسمشان سعی میکنم روابطم را با این آدم ها محدود کنم، چون دوستی با آنها برابر است با استرس و ترس مدام از ناراحت شدنشان. اما حالا جنبه ی دیگری از این ویژگی به نظرم رسیده. مردم همیشه سعی در راضی نگه داشتن این آدم ها دارند! تلاش میکنند بهشان برنخورد! مواظبند ناراحت نشوند! بله، من احترام از روی ترس را دوست ندارم، اما وقتی میبینی دیگران چون میدانند تو ناراحت نمیشوی تلاشی در این جهت نمیکنند و انگار برایت ارزش قائل نیستند بسیار ناراحت کننده است. حقیقت این است که ناراحت میشوم، شاید خیلی بیشتر از بقیه حتی، ولی صرفا به روی خودم نمی آورم، صرفا دوست ندارم دیگران را ناراحت کنم. فهمیدنش اینقدر سخت است؟ حتی الان هم چون میدانم برخی از دوستانم خواننده خاموش اینجا هستند سربسته مینویسم، باز هم برای اینکه مبادا ناراحت شوند!