نشسته ام توی اتاقم. پشت پنجره باران می بارد. هی آسمان برق میزند و برقش توی اتاق میفتد، بعد دادش بلند می شود و می غرد. روی میزم یک بشقاب کوچک از شیرینی است. شیرینی ها را سارا برایم آورده. امروز از خانه برگشته و از این بابت خیلی خوشحالم! چون همه به تعطیلات رفته اند و فقط من و فارس و والن مانده بودیم. می گفت شیرینی ها را مادربزرگش پخته، شیرینی سنتی صربستان است. دارم فکر میکنم بروم یک چای دارچین یا چای هل دم کنم، بنشینم پشت پنجره و به رعد گوش دهم، قطره های باران را تماشا کنم و چای و شیرینی بخورم.
دیروز تولدم بود! صبح که از خوابگاه بیرون میرفتم داشتم فکر میکردم برای خودم چه چیزی بگیرم! تصمیم گرفتم موقع برگشتن از گلفروشی سر راهم گل بخرم!
وقتی رسیدم رفتم تا از گردا بپرسم پروفسور هست یا نه. میخواستم با او صحبت کنم. گردا گفت هست. بعد پرسید آیا احساس راحتی میکنم؟ شهر را دوست دارم؟ آیا به گردش رفتهام و سوالاتی از این دست. مهربانی در چشمهایش برق میزد و به معنای واقعی کلمه دوستداشتنی است. بعد درباره سیاستهای اتحادیه اروپا حرف زد و گفت متاسف است و گفت حساب مردم را از سیاستمداران جدا کنم. بعد پرسید خانوادهات درباره اینکه به تنهایی به اروپا آمدهای چه فکر میکنند؟ آیا برای آمدن حمایتت کردند؟ گفتم که البته. دلتنگ میشوند ولی دوست داشتند بیایم. پرسید راستی چند سالت است؟ گفتم امروز ۲۲ ساله شدم! در آغوشم گرفت و تبریک گفت :) بعد که برای صحبت با پروفسور رفتم او هم تولدم را تبریک گفت و فهمیدم گردا مخابره کرده :) وقتی برای ناهار به رسلپارک رفته بودم دیدم لیو برای سیگار کشیدن به آنجا آمده و او هم تبریک گفت! خلاصه که گردا کل آزمایشگاه را خبر کرده بود! بعد از ناهار که برگشتم دیدم روی میزم گلدانی از گلهای آفتابگردان هست و کارتی رویش: یک بار دیگر تولدت مبارک! گردا. قلبم از دیدن آفتابگردانهای شاد نورانی شد. به دفتر گردا رفتم و تشکر کردم. پرسید در ایران هم از این آفتابگردانها دارید؟ گفتم بله ولی خیلی بزرگتر هستند. گفت شهری که در آن متولد شده پر از مزرعه آفتابگردان است و خیلی دوستشان دارد. نگفتم که امروز صبح قصد داشتم برای خودم گل بخرم و یکی از گزینههایم آفتابگردان بود!
عصر که به خوابگاه برگشتم والن گفت به مناسبت تولدم برویم پارک و قدم بزنیم. رفتیم و باید بگویم پارک کنار خوابگاه خیلی زیباتر از چیزی بود که فکر میکردم! سوار تاب شدم و اینطوری ۲۲ سالگیام را جشن گرفتم. دیروز با همهی تولدهای قبلیام متفاوت بود، اما دوستش داشتم. پارسال فکرش را هم نمیکردم تولد سال بعدم را در کشوری دیگر و با آدمهایی غریبه جشن بگیرم. الان هم نمیدانم سال بعد تولدم کجا خواهم بود! ولی میدانم خدا خیلی مهربانتر از چیزی است که فکرش را بکنم و مسیر زندگیام را از منظرههای بینظیری عبور میدهد.
دیروز بالاخره موفق شدم کمی در شهر گردش کنم. پریشب که با یوحنا حرف میزدم از او خواسته بودم جایی را برای دیدن در شهر پیشنهاد دهد. چندتا از جاهای مورد علاقهاش را معرفی کرد و بعد گفت پیشنهاد میکند اول در یک تور پیادهروی رایگان شرکت کنم. چرا یاد خودم نیفتاده بود؟ این شد که دیروز بعد از ظهر برای شرکت در یک تور پیادهروی به داون تاون رفتم.
تور به انگلیسی برگزار میشد و تعداد خوبی از بناهای مهم را پوشش میداد. گذشته از کاخ هافبرگها و کلیسای سلطنتی و کافههای قدیمی که زمانی افردای نظیر سیگموند فروید به آنها رفت و آمد داشتند، یا عمارتهایی که زمانی نوای پیانوی بتهوون و موتزارت در آنها طنینانداز میشد، اینجا بیشتر از بقیه من را تحت تاثیر قرار داد:
هشتاد سال پیش، در سال ۱۹۳۸، هیتلر روی این بالکن ایستاد و صدها هزار نفر از مردم برایش دست تکان دادند و تشویقش کردند و شادی کردند. هشتاد سال پیش، روزهای سیاه اتریش بعد از سخنرانی آتشین هیتلر و شادی هوادارنش آغاز شدند. روزهایی که چیزی جز جنگ و قحطی و مرگ در پی نداشتند. حالا سالهاست که هیچکس روی این بالکن به سخنرانی نایستاده و اینکار غیر قانونی است. ایستادن مقابل این بالکن، و صحن وسیع رو به رویش که زمانی مملو از هواداران نازیها بوده مرا به شدت متاثر میکرد. احساس میکردم در زمان به عقب برگشتهام و نمیتوانستم با نفرت به محل ایستادن هیتلر نگاه نکنم.
عکس، هیتلر، همین بالکن، سال ۱۹۳۸:
بعد از تمام شدن تور، خودم بار دیگر به تنهایی در شهر قدم زدم. ساعت ۵ بود و بازی فینال جام جهانی شروع شده بود، و این برای من که نتیجهی فینال برایم اهمیتی نداشت موهبتی بود! خیابانها خلوت شده بودند و موج توریست به کافهها برای دیدن فوتبال هجوم برده بود و توانستم با خیال راحت یک ساعتی را در کوچهپس کوچهها قدم بزنم.
عکس، پخش فوتیال بیرون یک کافه در یکی از کوچهها:
عکس، ماشین شهرداری و پخش فوتیال روی پروژکتوری نصب شده بر آن:
وقتی به خوابگاه برگشتم ساعت هفت عصر بود. برای درست کردن چای به آشپزخانه رفتم و ماریا و کنستانتین را دیدم. کمی با هم حرف زدیم و بعد ماریا گفت کنستانتین پرواز دارد و باید او را به فرودگاه برساند. بعد پرسید اگر بستنی دوست دارم امشب برای خوردن بستنی به بهترین بستنی فروشی شهر برویم! قبول کردم و این شد که یک ساعت بعد دوباره به داون تاون برگشتم، این بار همراه با ماریا و خوشمزه ترین بستنی عمرم را خوردم و طولانی با هم حرف زدیم. این اندازه احساس نزدیکی و درک متقابل با کسی که مدت کوتاهیست میشناسمش و از کشور دیگری است برای خودم عجیب است. اما طبق صحبتهایمان به نظر میرسد فرهنگ مردم بلغارستان خیلی به ایران نزدیک است.
دیشب در اتاقم بودم که دیدم در میزنند. ماریا بود! گفت دوباره دارد پیتزا درست میکند و دعوتم کرد :) من هم از خدا خواسته قبول کردم. این بار من بودم و ماریا و فارس. ماریا میگفت مدارکش را برای درخواست شغلی فرستاده و منتظر جواب است. شغل خیلی هیجان انگیزی به نظر میرسد: مربی یوگا در یک کشتی تفریحی لوکس، که آنطور که میگفت به خاطر لوکس بودنش درآمد خیلی خوبی هم دارد. یک چیزی شبیه تایتانیک! گفتم برو شاید یک جک برای خودت پیدا کردی :))همه خندیدیم و بعد ماریا گفت نه، نمیخواهم آخرش غرق شوم. فارس گفت اشتباه نکن، آخر تایتانیک پسره بود که مرد، نه دختره! بعد ماریا گفت دقت کن، روی اون کشتی بیشتر من شبیه جکم و پولدار نیستم، تا اون مسافرای مرفه. برای همین قصه کلا برعکس میشه!! خلاصه شام به شوخی و خنده گذشت.
بعد از شام رفتم بالکن و به جشن خوابگاه پیوستم! :) با یوحنا آشنا شدم و صحبت خیلی شیرینی با هم داشتیم. یوحنا دختر ۲۸ ساله ای است که اقتصاد میخواند، و نکته جالب اینجاست که اتریشی و اهل وین است! وقتی این را گفت تعجب کردم و گفتم برایم عجیب است کسی در شهر خودشان به خوابگاه برود! گفت علتش این است که خانهی کوچکی دارند و سه خواهر کوچکتر از خودش دارد که با هم یک اتاق مشترک دارند و به خاطر کمبود جا به خوابگاه آمده است! گفت از بعد مدرسه در این خوابگاه بوده و قبلا اینجا تغییر کاربری به خوابگاه نداده بوده و رایگان اینجا زندگی میکرده است. بعد داستان خوابگاه را تعریف کرد که به نظرم خیلی جالب بود! اول پیش زمینهای راجع به خوابگاه بگویم، اینجا یک مجموعه است که خوابگاه قسمتی از آن را تشکیل میدهد. یک ساختمان کلیسا، و دو مدرسه و یک خوابگاه. همهی این ساختمانها به هم راه دارند و دور یک حیاط بزرگ هستند. یک باغ سرسبز هم بین کلیسا و خوابگاه هست. روی اکثر دیوارهای خوابگاه و مدرسه شمایلی از حضرت مسیح و حضرت مریم و برخی راهبهها هست. یوحنا میگفت اینجا ملک یک زن و شوهر پیر است که تا همین چندسال پیش همینجا در خوابگاه زندگی میکردند ولی الان بیش از ۸۰ سال سن دارند و زندگی در اینجا برایشان سخت شده و از اینجا رفتهاند. این مدرسهها را ساخته بودند تا بچههای فقیر تحت حمایت خودشان اینجا درس بخوانند و در خوابگاه زندگی کنند! به این ترتیب یوحنا از همه اینجا قدیمیتر است و آنطور که میگفت مدت کوتاهی است که اینجا به صورت پولی به دانشجوها اجاره داده میشود. البته این را هم بگویم که هزینه اجاره اینجا نسبت به سایر خوابگاهها و خصوصا باتوجه به منطقه ۱۹ بودنش(منطقه ۱۹ گرانترین منطقه در وین است) ارزان است و خودم برایم جالب بود که بدانم چرا.
یک چیز خندهدار هم بگویم، از آنجا که کلیسا خیلی نزدیک به خوابگاه است، صدای ناقوس آن را همیشه میشنویم. سر هر ساعت و سر هر ربع ساعت ناقوس نواخته میشود و هر روز سر ساعت ۱۸:۴۵ هم ناقوس خیلی طولانیتری نواخته میشود که تا ساعت ۱۹:۰۰ ادامه دارد. از بچهها که پرسیدم کسی نمی دانست علت چیست. حالا بخش خنده دار این است که من هرموقع صدای اذان بیاید سریعا آهنگی که گوش میدهم را قطع میکنم. حالا اینجا که هیچوقت صدای اذان نمیآید، اما موقع پخش این ناقوس ساعت ۱۸:۴۵ چند بار ناخودآگاه آهنگم را قطع کردهام :)))
این عکسها را یکشنبه هفته پیش از برخی ساختمانهای این مجموعه گرفتم:
دیروز کمی حالم خوب نبود و خیلی زودتر از حالت معمول به خوابگاه برگشتم. ساعت ۳ پردهها را کشیدم و بدون آلارم خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت ۷ بود! با مامان و خاله و عمه اسکایپ کردم و تا بخواهم برای پختن شام به آشپزخانه بروم ساعت نزدیک ۹ شب بود! از شانس خوبم کنستانتین و خواهرش ماریا در آشپزخانه بودند و داشتند پیتزا میپختند و بعد من را هم برای شام دعوت کردند و گفتند زک هم دعوت است. از ماریا پرسیدم اگر کمکی لازم دارد بگوید و گفت مشکلی نیست و هرموقع شام آماده شد دنبالم میآید.
سر شام دوباره از هر دری حرف زدیم، اما این بار صحبت به دین کشیده شد وطبق معمول همه شروع به سوال پرسیدن از من کردند. سوالاتی نظیر اینکه چرا حجاب داری، ازدواج در اسلام چگونه است و ... راستش خودم خیلی به اینکار علاقه دارم! آدمها سوالهای جالبی میپرسند، بعضا آنقدر جالب که خودت هم با زاویهی جدیدی از آن آشنا میشوی. خصوصا که رسانه تصویری که از اسلام ارایه میدهد چیز عجیبی است و این باعث میشود آدمها خیلی راجع به آن کنجکاو باشند. بحث کمکم از احکام و قوانین خارج شد و به اعتقاد به خدا رسید. از زک پرسیدم آیا به خدا اعتقاد دارد؟ (از آنجایی که فلسفه میخواند برایم جالب بود بدانم چه دیدگاهی نسبت به خدا دارد.) پرسید منظورت چه نوع خدایی است؟ خدایی که خالق است؟ گفتم هرنوع، آیا هرنوع باوری به خدا داری؟ گفت نه. برایم عجیب نبود. راستش اگر می گفت بله عجیبتر مینمود! بعد سوالی را پرسیدم که همیشه راجع به بیخداها در ذهنم هست. پرسیدم آیا زمانی در زندگیت بوده که نیاز داشته باشی خدایی وجود داشته باشد؟ زمانی که مشکلاتت خیلی زیاد باشند و حس کنی نیاز به قدرتی ماورای این دنیا داری؟ گفت خوشبختانه در زندگیش تاکنون مشکلات بزرگی نداشته است، اما از من خواست مثالی برای شرایطی که توصیف میکنم بزنم. سادهترین چیزی که به ذهنم میرسید را گفتم، گفتم فرض کن در یک کشتی هستی و ناگهان طوفان میشود و مرگ را در یک قدمی خود میبینی، یا در حال پرواز با هواپیمایی و هواپیما دچار سانحه میشود. کمی فکر کرد و گفت چون در شرایطش نبوده نمیتواند جواب قطعی بدهد، اما گفت به نظرش سوالم جالب است و دوست دارد به آن فکر کند. ماریا گفت همهی ما در کودکی به خدا باور داریم، اما وقتی بزرگ میشویم باور خود را از دست میدهیم. ماریا میگفت خدایی که در مسیحیت توصیف میشود را نمیتواند باور کند، خدایی که شبیه ما انسانهاست و پدر عیسی است! از من پرسیدند خدای اسلام چگونه است؟ برایشان ترجمه انگلیسی سورهی توحید را خواندم. زک گفت اگر روزی قرار باشد به خدایی معتقد شود خدای اسلام بیشتر با منطقش جور در میآید. بعد درباره آخرت پرسیدند. پرسیدند از نظر اسلام بعد از مرگ چه میشود؟ دربارهی قیامت و معاد و بهشت و جهنم گفتم و گفتم هرچیزی که توصیف شده برای فهم انسان است و ما نمیتوانیم اصل وجودی آن را درک کنیم، تا زمانی که خودمان ببینیم. زک بهتر از بقیه منظورم را درک میکرد و حتی در ادامه در مقابل سوالات کنستانتین و ماریا به جای من جواب می داد. مثلا ماریا پرسید خدا چرا ما را آفریده؟ زک جواب داد خدایی که در اسلام توصیف شده فرای این دنیا است و ما تا قبل از این که بمیریم و قیامت شود احتمالا نخواهیم توانست دلیل را درک کنیم، مثلا فرض کن گیاهان بتوانند فکر کنند و تو دانهای را بکاری. بعد به آن آب دهی و دانه رشد کند و از خود بپرسد ماریا برای چه مرا کاشته است؟ چرا به من آب میدهد؟ از آنجا که تو فرای درک او هستی نمیتواند به اینگونه سوالات پاسخ دهد. یا مثلا کنسانتین پرسید خدایی که میگویی عالم است و همه چیز را میداند، از دیدن زندگی تکراری ما آدم ها حوصلهاش سر نمیرود؟ چرا باید ما ار خلق کرده باشد؟ باز زک جواب داد که حوصله سررفتن امری انسانی است و نمیتوانی راجع به خدا تعمیمش دهی. کنستانتین سوال دیگری پرسید. سوالی که خیلی وقتها برای خودم هم پیش می آید. پرسید این همه وقت در دنیا بوده که همهچیز به معنای واقعی کلمه شت بوده و آدمها بدترین کارها را کردند و همدیگر را کشته اند! اگر خدایی وجود دارد، چرا دخالت نمیکند؟ چرا راحت نشسته و این همه ظلم را میبیند؟ به او گفتم حالت برعکسش را در نظر بگیر. در این دنیا اتفاقات وحشتناکی افتاده، درست است، مثلا در جنگ جهانی دوم تعداد بسیار زیادی انسان بیگناه کشته شده اند. حالا اگر خدایی وجود نداشته باشد چه؟ اگر قرار نباشد آدمها نتیجه کارهای بد خود را ببینند چه؟ اگر آدمی مثل هیتلر که مرده هیچگاه مجازات نشود چه؟ خدایی که ما از ابتدا تعریف کردیم قرار نبود در دنیا و اعمال ما دخالت کند. اگر قرار بود ما را کنترل کند تعدادی ربات میشدیم. هر سه سکوت کردند. بعد ماریا پرسید از نظر شما آدمها نتیجه کارهای خود را در دنیای بعدی میبینند و در این دنیا ممکن است زندگی خوبی داشته باشند؟ مثلا فردی مثل هیتلر به جهنم میرود؟ گفتم بله. گفت کسی که آدم بدی بوده، اما نه به اندازه هیتلر هم به جهنم می رود! این چه جور عدالتی است؟ گفتم این دقیقا یکی از دلایلی است که ما یه قیامت اعتقاد داریم. اگر قرار بود همه در این دنیا نتیجه اعمال خود را ببینند ممکن نبود. چون گذشته از اینکه انسانها علم کافی ندارند و نمیتوانند به درستی قضاوت کنند، نمیشد برای هرکس متناسب با عملی که انجام داده مجازاتی تعیین کرد. زک گفت از نظرش رییس جمهور کشور بزرگی مثل آمریکا به اندازه هیتلر گناهکار است. پرسیدم منظورت ترامپ است؟ گفت نه فقط او. الان منظورم اوباما بود. برایم جالب بود که یک آمریکایی چنین دیدگاهی داشته باشد.
بحث تا ساعت ۱ شب ادامه داشت و بعد خداحافظی کردیم. امروز صبح که میخواستم برای دوش گرفتن بروم ماریا را در راهرو دیدم. پرسید اگر بیرون میروم میتوانم با او بروم. گفتم که بیرون نمیروم. پرسیدم امروز شنبه است، تعطیلی نیستی؟ گفت نه، من روز تعطیل ندارم و هر روز کار میکنم. ماریا دانشجوی ارشد روانشناسی است. پرسیدم چه کار میکند؟ گفت مربی رقص باله هستم! چشمهایم قلبی شدند! گفت برای دو هفته به خانه برمیگردد اما وقتی برگشت خوشحال میشود یک روز با او سر کارش بروم! گفت همه خانم هستند و میتوانی راحت باشی و حتی اگر دوست داری باله یاد بگیری! خیلی خوشحال شدم! از کودکی همیشه آرزو داشتم کلاس باله بروم :))
دیشب از ساعت ۸ که برای پختن شام رفتم تا نزدیک دوازده در آشپزخانه بودم و حرف زدیم و آشپزی کردیم و خندیدیم! دقیقا همانچیزی بود که یک هفته بود لازم داشتم :) چند شب پیش قارچ خریده بودم و داشتم برای شامم میپختم که والن(همانی که برایم هلو آورده بود) گفت بلد نیست چطوری قارچ بپزد و خواست یک شب یادش بدهم. پریشب هم دوباره یادآوری کرد و این شد که دیشب که میخواستم بادمجان شکمپر درست کنم به او گفتم که میتواند بیاید و با هم آشپزی کنیم. بعد از دانشگاه رفته بودم نشمارکت و گوشت حلال خریده بودم. جالب بود که قصاب ترک بود و مثل کارکنان رستوران ترکی نزدیک دانشگاه انگلیسی بلد نبود و من هم آلمانی بلد نبودم، ولی فارسی دست و پا شکستهای حرف میزد و همان برای اینکه منظور هم را بفهمیم کافی بود.
شام که آماده شد کیتی، دختر مجارستانی طبقه سوم آمد تا برای جشن خوابگاه کمک بخواهد. بار اول بود که میدیدمش، ولی از آنجا که نمایندهی خوابگاه است اروین(سرپرست خوابگاه) روز اول گفته بود که هر کمکی لازم داشتم میتوانم از او بپرسم. شنبه در بالکن خوابگاه جشنی برگزار میشود که وقتی از کیتی پرسیدم جریانش چیست، گفت تولد خودش است و همینطور دختر دیگری به اسم یوحنا متولد این ماه است و بعد من گفتم که تولد من هم چهارشنبه است! اینطوری شد که جشن، تولد من هم خواهد بود! حتی کیتی میخواهد کیک بپزد و گفتم میتوانم به او کمک کنم. انگار همه چیز دارد همانچیزی میشود که میخواستم :)
بعد کیتی را هم دعوت کردیم و سه تایی نشستیم و شام خوردیم و حرف زدیم. حرف حتی به غیبت کردن از دایانا، دختر دیگری از طبقهی سوم که تا به حال ندیدمش هم کشیده شد و بعد به جنگ جهانی دوم و تاریخ مجارستان و اتریش رسید و بعد قوانین ایران و اینکه مدارس در ایران مختلط نیستند! بعد زک، دانشجوی آمریکایی که فلسفه میخواند هم برای پختن شام به آشپزخانه آمد و بحث تا ایالات آمریکا و ترامپ و روابط ایران و آمریکا کشیده شد.
ساعت دوازده که داشتم میخوابیدم احساس میکردم سبک شده ام. آدم که تنها شود خودش را بهتر میشناسد. من این مدت دربارهی خودم به کشف جدیدی رسیدم، اینکه چقدر به حرف زدن(منظورم حرفهای سطحی در حد سلام و صبح به خیر و خداحافظ نیست) احتیاج دارم و حالم را خوب میکند. نه اینکه قبلا نمیدانستم، میدانستم، اما صرفا فکر میکردم یکی از علایقم است و نه یکی از نیازهایم!
قبل از آمدنم خوانده بودم ۶۰ درصد از وین را فضای سبز تشکیل میدهد. برایم عجیب بود که چگونه یک شهر میتواند بیشتر از خیابان و خانه، فضای سبز داشته باشد! اما حالا میبینم چگونه ممکن است. در هر خیابان و کوچهای پارکی بزرگ یا کوچک وجود دارد، به طوری که وقتی در شهر قدم میزنی، فقط درخت و سبزی میبینی. به لطف دانوب بزرگ و البته کانالهایی که شهرداری از آن به داخل شهر کشیده، وین شهری پرآب و سبز است. هوای این روزهایش خنک است و بعضی شبها باران میبارد، و مهمتر از همه برای من که از هوای شرجی بیزارم، این است که شهر باوجود سرسبزی به هیچوجه شرجی نیست!
عکس، پنجرهای از خوابگاه که منظرهاش را بیشتر دوست میدارم:
من آدمی هستم که بودن در جمعهای صمیمی را به هرچیزی ترجیح میدهم. مهمانیهای پر سروصدای فامیلی، یا حرف زدنهای طولانی در گروهی از دوستان نزدیکم. آدمی هستم که اگر بیشتر از حدی تنها باشم کلافه میشوم و سریعا دنبال کسی میگردم تا با او حرف بزنم. حالا بعد از یک هفته این تنهایی از حد خودش دارد میگذرد و کلافهام میکند. امروز ۱۷تیر ماه است و درست ده روز تا تولدم مانده. دیشب درحالی که روی تختم دراز کشیده بودم تا خوابم ببرد، فکر میکردم خب رعنا، می خواهی روز تولدت چه کار کنی؟ آدمی نیستم که بروم جار بزنم هی، امروز تولد من است، و بعد با آدمهایی که کمتر از دو هفته است میشناسمشان جشن بگیرم. آدمی هم نیستم که تنهایی بروم یک کافه و برای خودم کیک بخرم و شمع فوت کنم. سرچ کردم هاو تو سلبریت یور برث دی الون، و نتیجه سرچ به هیچ دردم نخورد. اگر خانه بودم از الان به این فکر میکردم که امسال چه کیکی بپزم؟ بعد میرفتم خریدش را انجام می دادم و روز تولدم را کیک میپختم و باترکریم درست میکردم و با خانواده و احتمالا فامیل جشن می گرفتم و هندوانه میخوردیم. اما حالا حتی روز تولدم باید بروم دانشگاه و ایدهی کیک پختن گذشته از نداشتن همزن و قالب، عملا شدنی نیست. بعد هم اگر کیک بپزم دوست ندارم راه بیفتم در خوابگاه و بگویم هی، امروزتولدمه.
این دو روز تعطیل بودم و حتی از خوابگاه بیرون هم نرفتم. قبل از آمدنم فکر میکردم هفته اول کل شهر را میگردم، اما حالا حتی پارک بزرگ نزدیک خوابگاه را هم ندیدهام. انگار که دل و دماغش را ندارم. امیدوارم این حالم صرفا شوک اولیه این همه تغییر باشد و موقتی.
بعد از ظهر نشسته بودم و صدای در زدن میآمد. داشتم فکر میکردم که آیا در اتاق من است یا اتاق دیگری؟ که بعد دیدم یک نفر سرش را از بالکن به سمت پنجرهام دراز کرده و داد میزند هِلووو! رفتم در را باز کردم. آن دانشجویی بود که نه اسم خودش یادم مانده و نه اسم کشورش! یک جعبه موز شکلاتی دستش بود و تعارف کرد :) یکی برداشتم و تشکر کردم. بعد یاد گزها افتادم. گفتم یک دقیقه صبر کن، و رفتم و جعبه گز کرمانی را از روی میزم برداشتم و تعارف کردم. برداشت و با خنده گفت یک دقیقه صبر کن! رفت و وقتی برگشت یک هلو به سمتم گرفته بود! یک هلوی ساده بود ولی قلبم را گرم کرد...
امروز سه روز از آمدنم به دانشگاه و چهار روز از آمدنم به وین میگذرد. میشود گفت تقریبا خودم را پیدا کردهام و دارم به محیط جدید عادت میکنم. اتفاقات زیادی در این چهار روز افتاده ولی دست و دلم به نوشتن نمیرود. باز به خودم فشار آوردم که چندخطی به یادگار از این روزهایم بنویسم چون رغبتم به پست و استوری گذاشتن در اینستاگرام به کلی از بین رفته است! نمیدانم این مسیله موقتی است یا نه.
از دانشگاه شروع میکنم. سه ایرانی دیگر اینجا هستند، رامین و حمیدرضا و الهه، و هر سه تا الان به شدت مهربان و حامی بودهاند. پروژهای که من انجام میدهم زیرنظر رامین است و عملا با او بیشتر از بقیه آزمایشگاه در ارتباط خواهم بود. گردا، منشی آزمایشگاه را بالاخره پس از ماهها مکاتبهی ایمیلی دیدم و به نظرم خیلی دوست داشتنی میآید! یک زن میانسال اتریشی با موهای قرمز و انگلیسی با لهجهی آلمانی شدید :) ماتیاس و مارک دو دانشجوی مستری هستند که روی پروژهی مشابهی با من کار میکنند و در یک اتاق هستیم. مارک فرانسوی است و ماتیاس احتمالا اتریشی، چون لهجهاش شبیه گرداست و خیلی غلیظتر، به طوری که موقع حرف زدنش فقط غ میشنوم!!! مارک موهای بلندی دارد که به طرز عجیبی آنها را بافته و بیشتر شبیه کاموا هستند :دی ماتیاس به شدت بور است و موهایش زردترین موهایی هستند که دیدهام!
دانشگاه درست کنار کلیسای کارلپلاتس است. کلیسای زیبایی که از نظر برخی نماد وین است. روز اول ناهار را با الهه و حمیدرضا(که زن و شوهر هستند) خوردم. الهه قورمه سبزی پخته بود و به قول حمیدرضا هیچ فکرش را نمیکردم روز اول در وین قورمه سبزی بخورم! امروز و دیروز هم از یک رستوران ترکی که در چند قدمی دانشگاه است غذا خریدم و روی نیمکت های مقابل کارلپلاتس خوردم. قیمت غذاهایش خیلی مناسب است و مهمتر از آن حلال است. تنها مشکلش این است که کارکنانش به سختی انگلیسی حرف میزنند و منویش هم به آلمانی نوشته شده و غذاهایش به نظر من کمی شورند! از این به بعد سعی میکنم اگر بتوانم خودم غذا درست کنم تا سالمتر باشد.
بزرگترین مزیتی که این سه روز به نظرم آمده این است که دیروز برای نصب یک پکیج نیاز به JDK8 داشتم و درحالی که قبلا نصب کرده بودم نیاز به نصب مجدد داشت. با یادآوری سختی نصب آن ناگهان عزا گرفتم، ولی سریعا یادم افتاد که اینجا ایران نیست که اوراکل تحریممان کرده باشد و با یک کامند ساده نصبش کردم! (در ایران باید به سختی از سایت های غیرقانونی یک ورژن از آن را دانلود میکردم و بعد نصب میکردم!) مزیت دیگر اینکه باتری لپ تاپ من مدتی است که خراب شده. هفته های آخر دربه در دنبال باتری بودم و هیچکس به علت نوسانات نرخ ارز حاضر به فروش آن نبود. دست آخر تصمیم گرفتم که وقتی آمدم از اینجا بخرم. از الهه پرسیدم تا جای مناسبی معرفی کند و گفت از لیو (مسیول فنی آزمایشگاه) بخواهم برایم سفارش دهد. اینطوری شد که در مقابل چشمهای ناباور من لیو با هزینهی خودشان برایم باتری را سفارش داد!
بزرگترین عیبی هم که این سه روز به نظرم آمده تنهایی است :) دوست داشتم یکی از دوستانم کنارم بودند و با هم گردش می کردیم و حرف میزدیم! البته از آن بدتر نبودن شلنگ آب در دستشویی است که واقعا اذیت کننده است :))
و اما خوابگاه! اتاق راحتی دارم و پنجرهی اتاقم رو به درختان گیلاس است. روی شاخهها گیلاس های رسیده خشکیده اند و به این فکر می کنم که پنجرهی اتاق بهار زیبایی داشته است. روز اول در آشپزخانهی خوابگاه با سارا آشنا شدم. سارا اهل صربستان و دانشجوی تیاتر است. دختر خونگرمی به نظر میآید، مثل سایر اهالی بالکان. تعاملم با بچههای خوابگاه محدود به زمان پختن شام میشود، چون بیشتر روزم را در دانشگاه میگذرانم. در نتیجه به جز سه نفرشان کس دیگری را هنوز نمیشناسم.
هوز حرف دارم ولی حوصلهی نوشتن ندارم! همین که توانستم این اندازه بنویسم متعجیم میکند :) پس فعلا تا پست بعدی :))
در شرایط پراسترسی قرار دارم. فشار کارهایی که باید انجام بدهم و اتفاقات متفاوت و جدیدی که پیش رو دارم باعث میشود که روزهای جالبی نداشته باشم. ولی از طرفی آنقدر دنیای اطرافم(و اطراف همهمان!) آشفته است که نمیتوانم بیتفاوت از فشار کاری خودم بنویسم. دیروز این آهنگ از کینگ کریمسون را شنیدم و جزو آندسته از آهنگها بود که میخکوب تا آخر گوش دادم و دوباره و دوباره پلی کردم. به اشتراک گذاشتن لذتها را خیلی زیاد دوست دارم. آنقدر که دلم میخواهد یک هدفون دستم بگیرم و هرکس را که دیدم بگیرم و بگویم "بیا، چند دقیقه اینو گوش کن!" ولی به گذاشتنش اینجا بسنده میکنم. آهنگ سال ۱۹۶۹ نوشته شده، اما انگار دارد برای دنیای امروز ما میخواند، امروز که زمام سرنوشت انسانها در دستان احمق هاست و هر روز سردرگمتر میشویم که چه کاری از ما ساختهاست؟
برای کلیتی از اینکه زمان ساخته شدن آهنگ دنیا چه شکلی بوده، از کانال تلگرامی Moody Playlist نقل قول میکنم که خودم از آنجا آهنگ را دانلود کردم:
"دههی شصت قرن بیستم میلادی. جهان دو جنگ جهانی رو از سر گذرونده، هیتلر و اپنهایمر رو به چشم دیده، جنگ ویتنام سالهاست ادامه داره ، جنگ سرد هم نفسهای سنگینشو میکشه و جنگ فضایی هم برای فتح ماه گرم شده. می ۶۸ اتفاق میافته و دورهی حقوق مدنی در حال تکامله. دنیا به مرگ رسمی معماری مدرن نزدیک میشه، مرکز هنری دنیا نیویورکه و آخرین سالهای این مرکز بودن رو میگذرونه و پس از اون دیگه هیچ شهری این لقبو نمیگیره. مدیومهای هنری در هم آمیختهان و وضعیت پستمدیوم شروع شده. بیتلز و دیلن و راک زمین رو گرفتن و بشر LSD رو شناخته و تا صبح میشه گفت از این زنجیر.
کینگ کریمسون میان این همه داستان Epitaph رو خلق میکنه. سنگ قبری بر بشریت نه از زبان یک انسان بلکه از زبان یک بشریت ایستاده بر انتهای تاریخ."
The wall on which the prophets wrote
Is cracking at the seams
Upon the instruments of death
The sunlight brightly gleams
When every man is torn apart
With nightmares and with dreams
Will no one lay the laurel wreath
When silence drowns the screams?
مورخان بازهی تاریخی که ما در آن زندگی میکنیم را decadent می نامند، دوره ای که هر روز در اطرافمان اتفاقات نامعقول میافتد و با این وجود احساس می کنیم برای تغییر قدرتی نداریم. زمانهای که هرکس به دنبال ساختن حقیقتی برای خودش است. زمانهای که به نظر میرسد بشر از همیشه سردرگمتر است..
Confusion will be my epitaph
As I crawl a cracked and broken path
If we make it we can all sit back and laugh
But I fear tomorrow I'll be crying
Yes I fear tomorrow I'll be crying
Yes I fear tomorrow I'll be crying
و اینجا که اوج آهنگ است:
Between the iron gates of fate
The seeds of time were sown
And watered by the deeds of those
Who know and who are known;
Knowledge is a deadly friend
If no one sets the rules
The fate of all mankind I see
Is in the hands of fools
ترکیب صدای محزون کریمسون با موسیقی فوقالعادهی زمینه و ترانهی بی نظیر سینفیلد اثری خلق کرده که بعد از گذشت حدود نیم قرن، هنوز تازه است و درد مشترک ما را فریاد میزند.
نمیدانم فردا چه خواهد شد، اما می ترسم گریان باشم! Yes I fear tomorrow I'll be crying