این روزها روزهای عجیبی هستند. روزهایی که دارم با پوست و گوشت جدی شدن زندگی را درک میکنم و میبینم آنقدری بزرگ شدهام که تکتک تصمیماتم به نحوی روی آیندهام موثر خواهند بود. گاهی با فکر کردن بیش از حد به آینده و سختیهایی که احتمالا در راه رسیدن به اهدافم متحمل خواهم شد به وحشت میافتم و احساس میکنم وزنهای سنگین روی سینه دارم که نفس کشیدن و حتی آب و غذا خوردن را برایم سخت میکند. این سومین بار در عمرم است که دچار این حالت میشوم و از اینکه هیچگونه تسلطی برای کنترل آن ندارم بیشتر نگران میشوم. نمیدانم در آینده چه خواهد شد.. اما می دانم آن دوبار قبلی(که اتفاقا هردو مربوط به همین سالهای بعد دانشگاه هستند) به خیر گذشتهاند و الان میبینم بیهوده برای خودم بزرگشان کرده بودم. اما می دانید؟ این که آدم بداند دغدغه ها و نگرانیهایش در آینده به اندازه الان مهم نخواهند بود کمکی برای اینکه نگران نباشد نمیکند!!
چهارشنبهی هفتهی گذشته برای درس بیوانفورماتیک پیشرفته رفته بودیم مرکز روماتولوژی. چهار نفر داوطلب صبح رفتیم تا مراحل DNA Sequencing را در آزمایشگاه از نزدیک ببینیم و DNA خونمان را استخراج کردند. احساس عجیبی بود وقتی ته لولهی آزمایش کلاف DNAام را دیدم. انگار که می شنیدم کسی می گوید، نگاه کن! در همین کلاف کوچک همهی تو جا شده! عظمت آن کلاف کوچک آدم را میترسانَد. بعد فکر می کنی که ببین.. میلیاردها میلیارد انسان قبل از تو آمده اند و بعد از تو میآیند. تو بین این خیل عظیم در حد همان کلاف کوچکی.. ولی میتوانی کارهای بزرگ کنی! فکر میکنم به راهی که تا اینجا آمدهام و می بینم راهی طولانی تر در پیش دارم. نمیخواهم ترسم را از بین ببرم. اینکه نترسم بد است! باید یاد بگیرم ترسم را کنترل کنم. هنوز آنقدر دیر نشده..
چهارشنبه بعد از مرکز روماتولوژی، دیدم درخت جلوی بلوک خوابگاه شکوفه داده. شکوفه دادن درختها برایم از امیدبخش ترین اتفاقات زمین است. ثبتش کردم و گذاشتم تصویر لاکاسکرینم.
+صحیفه سجادیه مثل آب است روی آتش. حیف که قدر نمیدانم.