دیروز بالاخره موفق شدم کمی در شهر گردش کنم. پریشب که با یوحنا حرف میزدم از او خواسته بودم جایی را برای دیدن در شهر پیشنهاد دهد. چندتا از جاهای مورد علاقهاش را معرفی کرد و بعد گفت پیشنهاد میکند اول در یک تور پیادهروی رایگان شرکت کنم. چرا یاد خودم نیفتاده بود؟ این شد که دیروز بعد از ظهر برای شرکت در یک تور پیادهروی به داون تاون رفتم.
تور به انگلیسی برگزار میشد و تعداد خوبی از بناهای مهم را پوشش میداد. گذشته از کاخ هافبرگها و کلیسای سلطنتی و کافههای قدیمی که زمانی افردای نظیر سیگموند فروید به آنها رفت و آمد داشتند، یا عمارتهایی که زمانی نوای پیانوی بتهوون و موتزارت در آنها طنینانداز میشد، اینجا بیشتر از بقیه من را تحت تاثیر قرار داد:
هشتاد سال پیش، در سال ۱۹۳۸، هیتلر روی این بالکن ایستاد و صدها هزار نفر از مردم برایش دست تکان دادند و تشویقش کردند و شادی کردند. هشتاد سال پیش، روزهای سیاه اتریش بعد از سخنرانی آتشین هیتلر و شادی هوادارنش آغاز شدند. روزهایی که چیزی جز جنگ و قحطی و مرگ در پی نداشتند. حالا سالهاست که هیچکس روی این بالکن به سخنرانی نایستاده و اینکار غیر قانونی است. ایستادن مقابل این بالکن، و صحن وسیع رو به رویش که زمانی مملو از هواداران نازیها بوده مرا به شدت متاثر میکرد. احساس میکردم در زمان به عقب برگشتهام و نمیتوانستم با نفرت به محل ایستادن هیتلر نگاه نکنم.
عکس، هیتلر، همین بالکن، سال ۱۹۳۸:
بعد از تمام شدن تور، خودم بار دیگر به تنهایی در شهر قدم زدم. ساعت ۵ بود و بازی فینال جام جهانی شروع شده بود، و این برای من که نتیجهی فینال برایم اهمیتی نداشت موهبتی بود! خیابانها خلوت شده بودند و موج توریست به کافهها برای دیدن فوتبال هجوم برده بود و توانستم با خیال راحت یک ساعتی را در کوچهپس کوچهها قدم بزنم.
عکس، پخش فوتیال بیرون یک کافه در یکی از کوچهها:
عکس، ماشین شهرداری و پخش فوتیال روی پروژکتوری نصب شده بر آن:
وقتی به خوابگاه برگشتم ساعت هفت عصر بود. برای درست کردن چای به آشپزخانه رفتم و ماریا و کنستانتین را دیدم. کمی با هم حرف زدیم و بعد ماریا گفت کنستانتین پرواز دارد و باید او را به فرودگاه برساند. بعد پرسید اگر بستنی دوست دارم امشب برای خوردن بستنی به بهترین بستنی فروشی شهر برویم! قبول کردم و این شد که یک ساعت بعد دوباره به داون تاون برگشتم، این بار همراه با ماریا و خوشمزه ترین بستنی عمرم را خوردم و طولانی با هم حرف زدیم. این اندازه احساس نزدیکی و درک متقابل با کسی که مدت کوتاهیست میشناسمش و از کشور دیگری است برای خودم عجیب است. اما طبق صحبتهایمان به نظر میرسد فرهنگ مردم بلغارستان خیلی به ایران نزدیک است.
عکس، بستنی، ماریا، دوست: