- جمعه ۳۰ شهریور ۹۷
- ۱۷:۰۶
- ۲۲۵
حال دل با تو گفتنم هوس است..
امشب شام غریبان است. برای کمک به مرکز اسلامی امام علی میروم. مثل پارسال در بخش کودکان کمک میکنم. پارسال در یکی از مدرسهای مسجد دانشگاه در تهران، امسال در کتابخانهی مرکز اسلامی در وین. به این فکر میکنم که این یک سال چقدر زود گذشت! می توانم لحظات بازی با بچهها در مسجد دانشگاه را با جزییاتی باورنکردنی به خاطر بیاورم. همانقدر دقیق که خاطرات این شبها در وین در ذهنم هستند.
احساس عجیبیست بازی کردن با بچهها در اینجا. بچههایی که تقریبا همهشان افغان هستند. فارسی را زیبا حرف میزنند و گاهی متوجه حرفشان نمیشوم، همانطور که حرف بچههای کوشایی که تازه از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند را نمیفهمیدم و بعد یکی از قدیمیها نقش مترجم را اجرا میکرد. بعضیهایشان سخت فارسی حرف میزنند. وقتی هیجانزده میشوند آلمانی حرف میزنند. وقتی سنشان را میپرسم آلمانی جواب می دهند. رنگها را به فارسی بلد نیستند. انگار وسط دو تا زبان معلق ماندهاند. نه فقط دو تا زبان، که دو تا فرهنگ. صبح رفتهاند شوله(مدرسه)، شب آمدهاند عزاداری امام حسین. صبح با بچههای اتریشی بازی کردهاند، شب با بچه شیعههای شهر.
یک بار یک دوست افغان گفت مسجد افغانیها میرود. پرسیدم مسجد افغانیها کجاست؟ خواستم بگویم من مسجد ایرانیها میروم، که یادم آمد با اینکه مسجد وابسته به سفارت ایران است، ولی تعداد ایرانیها در مقابل افغانها و لبنانیها واقعا ناچیز است. گفتم من مسجد امام علی میروم. بعد فهمیدم همان را میگوید. راست هم میگفت. ایرانیهای وین خیلی زیادند، ولی آنهایی که مسجد میآیند خیلی کمند. در عوض افغانهایی که میآیند زیادند، مهربانند، هموطنند. (راستش هیچوقت نتوانستهام افغانها را هموطن ندانم. چه در ایران، و چه در اینجا)
داشتم از بچهها میگفتم. با آنها که بازی میکنم انگار همزمان خاطرات کوشا و محرم پارسال زنده میشوند. برایشان خودشان را میکشم که رنگ کنند. به نوبت مینشینند و هر کدام اصرار دارد زودتر او را نقاشی کنم. میپرسم چه لباسی برایت بکشم؟ گل هم میخواهی دستت باشد؟ موهایت چطور باشند؟ بعد انگار نشستهام توی راهروی کوشا، بچهها دفتر نقاشیشان را آوردهاند تا برایشان عروس و داماد بکشم. دامن پرچین میکشم و ذوق میکنند، بقیه اصرار میکنند زودتر برای آنها هم بکشم. دامنش عین همان قبلی باشد! یکی از بچهها آب میخواهد، برایش آب میریزم، پشت بندش بقیه میآیند و آب میخواهند. بعد انگار توی مسجد دانشگاهم و به بچهها به نوبت آب میدهم. یاد بچههای تشنهای میافتم که توی خیمهها آب میخواستند.
پراکنده نوشتم. نتوانستم منسجم بنویسم و از طرفی هم میخواستم کمی از خاطرهی این روزهای محرمم اینجا ذخیره کنم. نوشتهام از محرم پارسال از اولین پستهای اینجاست، و این یعنی چند روزی بیشتر به یک سالگی این وبلاگ نمانده...
#بحث
چند شب پیش ماریا گفت میخواهد پیتزا بپزد و دو تا از دوستانش هم دعوتند. شب، میز و صندلی بردیم توی بالکن(که چراغی ندارد و فقط با نوری که از پنجره میتابد روشن میشود) و پیتزا خوردیم و حرف زدیم. دوستان ماریا، استفان و نیکولا، هر دو بلغارستانی بودند. استفان همکلاسی دبیرستان ماریا بوده و نیکولا یک سال از آنها کوچکتر است و اینجا در وین با هم آشنا شدهاند. هر دو خیلی زودجوش و صمیمی بودند، و بار دیگر متوجه شدم غالب اهالی کشورهای حوزهی بالکان خونگرم هستند. سر شام، نمی دانم چی شد و کی، این سوال را مطرح کرد که آیا تصمیم گرفتهایم که چه زمانی و کجا میخواهیم ثابت شویم؟ همه موافق بودند که سختترین سوال است. ماریا گفت نمیداند ولی این را میداند که خیلی مانده تا آن زمان. شاید هم هیچ وقت جایی ثابت نشود. استفان گفت فکر میکند هر زمان تشکیل خانواده دهد ثابت میشود. زک هم جوابی نداشت. نیکولا پرسید اصلا چرا باید آدم یک جای ثابت مستقر شود؟ چه دلیلی می تواند باعث شود آدم تصمیم به ماندن بگیرد؟
من گفتم فکر میکنم تنها فرد جمع هستم که میدانم کی و کجا میخواهم مستقر شوم، حداقل الان میدانم! گفتم من میخواهم درس بخوانم، دکترا بگیرم، شاید بعدش پست داک هم انجام دادم، و بعد برمیگردم ایران. برمیگردم ایران و آنجا زندگی میکنم، چون اولا ایران را با همهی بدیهایش، همهی سختیهای زندگی در آن دوست دارم. ثانیا، خانوادهام آنجا هستند، پدر و مادرم، و میدانم به من نیاز دارند. تمام عمر برایم زحمت کشیدهاند و حالا نوبت من است! نه اینکه فکر کنم پیر میشوند و خدای ناکرده بیمار، بلکه میدانم به حضور من کنارشان نیاز خواهند داشت، همانطور که من نیاز دارم. مگر چند بار زندگی میکنیم که با دوری سر کنیم؟ و ثالثا، دوست دارم بچههایم در ایران بزرگ شوند! همانطور که من بزرگ شدم، در جمعهای صمیمی فامیلی، با مسافرتهای دستهجمعی، داشتن خالهها و عمو و عمهها دور و برشان، بازی با بچههای فامیل. دوست دارم مفهوم خانواده را آنطور که من فهمیدم بفهمند و لذتش را تجربه کنند. نوع روابط خانوادگی غربی را دوست ندارم، و میدانم با زندگی در اینجا بچههایم لاجرم به سمت آن کشیده میشوند، هرچقدر هم که خلافش تلاش کنم. (دلایل دیگری هم دارم البته که چون احتمال میدادم برای آنها قابل درک نباشد نگفتم)
نیکولا گفت دو تا چیز در صحبتهایم برایش خیلی جالب بوده، اولی جوری که از خانواده حرف زدم. این صمیمیت برایش جالب است، و میداند سیستم زندگی غربی به صورت غیر مستقیم خلافش را ترویج میکند. گفت خانواده اولین بلوک سازنده جامعه است، اگر روابط خانوادگی ضعیف باشند افراد از نظر شخصیت ضعیف میشوند و بعد به سادگی میتوانی ارزشهایی را که میخواهی به خوردشان بدهی. دومی اینکه گفتم خانوادهام به حضور من نیاز دارند. گفت به نظرش جواب خوبی برای این سوال است که چرا باید آدم جایی مستقر شود. گفت که البته با اینکه پدر و مادر به این حضور نیاز دارند موافق نیست، چون خودش به خانوادهاش احساس نزدیکی نمی کند و ارزشهایشان متفاوت است و نمیخواهد کنار آنها باشد، ولی به طور کلی اینکه به خاطر اینکه کسی به حضورت نیاز داشته باشد مستقر شوی را دلیل محکمی میداند.
بعد از این بحث جالبی راجع به خانواده و خوبی و بدی آن ادامه پیدا کرد که طولانی است و نمینویسم.
بحث جالب دیگری که آنشب شد این بود که بچه های بلغارستانی راجع به کولیهای کشورشان و اینکه توی خیابانهای سوفیا(پایتخت بلغارستان) عادی است یک خرس را با یک کولی ببینی، و یا حتی سوار تراموا شوی و یک خرس سوار شود گفتند! گویا کولیها ساز میزنند و خرس روی دو پا میایستد و میرقصد و یک جور نمایش خیابانی است! یک خرس قهوهای واقعی و بزرگ!! فیلمی هم از آن نشان دادند و من و زک دهانمان از تعجب باز مانده بود :)) بعد زک فکر کرد تا یک چیز عجیب راجع به آمریکا بگوید، و به قانون آزادی اسلحه اشاره کرد. گفت مثلا پسرعمویش دوتا اسلحه بزرگ M16 دارد که یک جور اسلحه جنگی است و برای کشتن آدمها طراحی شده! و دلیل اینکه دو تا دارد این است که دوست دارد هر دو را همزمان دستش بگیرد و ادای رامبو را در بیاورد، و سیاه و سفید رنگشان کرده که شبیه اسلحههای استاروارز شوند. یوتا کلی بیابان دارد و پسرعمویش میرود توی بیابان و بیهدف تیراندازی میکند! و البته، نوجوان نیست و ۳۲ سالش است :)) برای خریدن اسلحه هم لایسنس خاصی نیاز نیست و حتی جایی هم چندان رسمی ثبت نمیشود که اسلحه خریدهای. البته همین مسیله باعث میشود سالانه تعداد زیادی حادثه تیراندازی در آمریکا اتفاق بیفتد، حتی در مدارس، که خیلیهایش در رسانه مسکوت میمانند. برای بلغارستانیها این موضوع از خرس عجیبتر بود! بعد همه رو به من برگشتند و منتظر بودند از ایران یک چیز عجیب بشنوند! اینکه چیزی پیدا کنی که خیلی عجیب باشد سخت است، چون مسایل کشور خودت برای خودت عادی هستند و ممکن است برای دیگران خیلی عجیب باشند! کمی فکر کردم و بعد به قانون منع مصرف و خرید و فروش مشروبات الکلی اشاره کردم. گفتم نه تنها خرید و فروش آن ممنوع است، بلکه مصرف آن هم ممنوع است و مجازاتش زندان و ۷۰ ضربه شلاق است(بعد سرچ کردم و دیدم ۸۰ ضربه است) آنقدر این موضوع، و خصوصا شلاق، برایشان عجیب بود که به کلی خرس و اسلحه را فراموش کردند! خودم فکر نمیکردم اینقدر تعجب کنند :))
آخر شب که نیکولا و استفان میخواستند بروند ماریا پیشنهاد کرد با هم تا ایستگاه مترو پیاده برویم. سر راه از کنار یکی از خوابگاههای Home4Students رد شدیم که زک گفت این خوابگاه برایش خیلی جالب است. بقیه پرسیدند چرا و گفت چون درش رمز دارد و نمیشود بروی داخل را ببینی. نیکولا گفت قبلا آنجا زندگی میکرده و اگر رمزش عوض نشده باشد میتوانیم برویم داخل! ساعت؟ ۱ نصفه شب! خلاصه رفتیم و دیدیم در باز است! از حیاطش رد شدیم و توی لابی گشتی زدیم. کسی نبود ولی واقعا نمیدانستیم اگر کسی سر میرسید و میپرسید داریم چی کار میکنیم باید چه جوابی بدهیم!! استفان و نیکولا کمی روی میز پینگ پنگ توی لابی بازی کردند و بعد از مقداری فضولی برگشتیم :))
(داشتم فکر میکردم این بحثهایی که میشود را بنویسم یا نه؟ مدتی نمینوشتم، چون فکر میکردم ممکن است حوصلهسر باشند. ولی امروز دوباره نوشتم. از این به بعد یک هشتگ بحث مینویسم اول اینجور پستها که بدانید و اگر دوست ندارید نخوانید)
آخر هفتهی پیش دو روز مرخصی گرفتم تا سفر یک روزهای به ونیز داشته باشم. طبق برنامهام چهارشنبه شب حرکت کردم تا پنجشنبه را در ونیز بگذرانم و شب پنجشبه دوباره حرکت کنم و جمعه صبح به وین برسم. همه چیز برنامهام بینقص به نظر میرسید، اما گاهی همهچیز مطابق برنامه پیش نمیرود...
تنها به ونیز رفتم، مثل سری قبل که تنها به آشویتس رفتم. اینبار البته برخلاف دفعه قبل ترجیح میدادم تنها نروم، و اتفاقا قرار بود با ماریا بروم که برایش کاری پیش آمد. تمام روز را در کوچههای باریک ونیز زیبا قدم زدم، روی پلها ایستادم و رفت و آمد قایقهای پر از توریستهای شاد را تماشا کردم، بستنی خوردم و برای نهار پیتزای اصل ایتالیایی! عصر به جزیرهی لیدو رفتم تا فستیوال فیلم ونیز را ببینم. این فستیوال قدیمیترین فستیوال فیلم دنیاست که هر سال به مدت یک هفته در جزیرهی لیدو(که خیلی نزدیک ونیز است) برگزار میشود. بلیط فیلم The Nightingale را خریدم و اتفاقی صندلیم در گالری بود و بازیگران فیلم چند ردیف جلوتر از من نشستند! فیلم را خیلی دوست داشتم. بعد از فیلم مراسم فرش قرمز بود و زرق و برقهای معمول، که البته همزمان با غروب آفتاب بود و من ترجیح دادم منتظر نمانم و خودم را به ساحل رساندم تا غروب را روی دریا تماشا کنم. بعد به ونیز برگشتم، دوباره میان کوچهها قدم زدم و برای شام پاستا خوردم و بعد با ونیز خداحافظی کردم و با اتوبوس آبی به ترونکتو رفتم، جایی که ایستگاه اتوبوسم بود. آنقدر روزم را دوست داشتم که پر از شادی بودم، شادی اینکه یاد گرفتهام تنهایی لذت ببرم، و اتفاقا داشتم فکر میکردم تنهایی بعضی وقتها بیشتر خوش میگذرد، و این دریافت یکی از دستاوردهای این سه ماه برایم بوده است! و خبر نداشتم سفر هنوز تمام نشده و چه چیزی در انتظارم است!
بیشتر از یک ساعت زودتر به ایستگاه رسیدم، معمولا سعی میکنم همینقدر زود برسم تا جا نمانم. بلیطم ساعت ۱۰ و ۴۰ دقیقه شب بود. ساعت ده و نیم شد و خبری از اتوبوس نبود. داشتم نگران میشدم و با خودم گفتم سری بعد که به تنهایی سفر کردن فکر کردم یادم باشد هر بار برای بلیط و جا نماندن چقدر استرس میکشم! نگرانیام وقتی اوج گرفت که ساعت ۱۰ و ۴۰ را رد کرد و هنوز اتوبوسم نیامده بود! کجا بودم؟ تنها، وسط یک ایستگاه بی در و پیکر توی یک جزیرهی کوچک نزدیک ونیز، و اطرافم تا چشم کار میکرد آب سیاه دریا و تاریکی بود که رویش چراغهای کمسوی قایقها سوسو میکردند! حقیقتا داشت گریهام میگرفت، و برای لحظهای ذهنم درست کار نمیکرد که باید چه کار کنم. به سایت اتوبوس رانی رفتم تا چک کنم آیا اتوبوس تاخیر خواهد داشت و با این جمله مواجه شدم که اتوبوس سر ساعت ایستگاه را ترک کرده است! من تمام مدت آنجا بودم و اتوبوسی نیامده بود! سعی کردم شماره تماسی پیدا کنم و زنگ بزنم و بپرسم، چون حدس زدم ممکن است سایت آپدیت نباشد یا اشتباه باشد یا هرچیزی، ولی شماره ای که پیدا کردم پاسخگو نبود. خدایا! باید چه کار میکردم؟ با پرس و جو از چند مسافری که به جز من در ایستگاه بودند متوجه شدم من تنها مسافر به مقصد وین هستم! این موضوع به ترسم افزود.. یک اتوبوس از همان شرکتی که من بلیط خریده بودم وارد ایستگاه شد. با این امید که همان اتوبوس به مقصد وین باشد به سمتش رفتم و فهمیدم اشتباه میکردهام. داستان را برای رانندهاش گفتم و گفت اطلاعی ندارد و رفت! آقایی آنجا بود و داستان را شنیده بود. گفت او و همسرش از ساعت ۱۰ آنجا هستند و حق با من است و آنها هم اتوبوس به مقصد وین را ندیدهاند. آن آقا تلاش کرد کمک کند تا بفهمیم چه شده و آیا اتوبوس خواهد آمد یا نه ولی موفق نشدیم. در همین زمان یک اتوبوس دیگر از آن شرکت وارد ایستگاه شد و همزمان گروهی متشکل از یک دختر و چهار پسر که بعد فهمیدم استرالیایی هستند و دارند در اروپا سفر میکنند. گروه سرخوشی بودند و قبل از اینکه من از رانندهی اتوبوس سوال کنم رفتند و از راننده پرسیدند که آیا اینجا همان ایستگاهی است که باید منتظر بمانند یا نه. بعد من رفتم و داستان را برای راننده توضیح دادم. راننده تلاش کرد با دفتر مرکزی اتوبوسرانی در آلمان تماس بگیرد ولی موفق نشد و در نهایت او هم ایستگاه را ترک کرد. درمانده بودم و تنها! یکی از پسرهای گروه استرالیایی گفت پیش آنها بروم ولی نرفتم. تنهایی و تاریکی چراغهای احتیاطم را روشن کرده بود و گروهشان به نظرم هوشیار نمیآمد و تنهایی را به ریسک هم صحبتی با آنها ترجیح میدادم. در این زمان بود که ماریا پیام داد که روز بعد برای نهار بیرون برویم. به او گفتم در چه حالی هستم و احتمالا فردا نهار وین نیستم! زنگ زد و سعی کرد آرامم کند و گفت تلاش کنم هاستلی در ونیز پیدا کنم و شب را آنجا بگذرانم و فردا صبح بلیط دیگری تهیه کنم و برگردم. به نظر منطقیترین راه حل موجود بود. همزمان شروع به جست و جوی هاستلها کردیم و زنگ زدم ولی ساعت از دوازده گذشته بود و هیچکس تلفن را برنمیداشت تا اینکه یکی جواب داد. گفت هاستلشان پر شده ولی شاید بتواند جایی پیدا کند. پرسید اهل کجا هستم و وقتی گفتم ایران پرسید کجای ایران؟ پرسیدم برای چه میپرسد گفت همینطوری، ایران را دوست دارد. اسم یکی از ایستگاههای اتوبوس آبی را گفت که آنجا ملاقات کنیم و قبول نکردم و قطع کردم. نمیدانم، شاید قصد بدی نداشت و می خواست کمک کند ولی در آن موقعیت به هیچ وجه نمیتوانستم اعتماد کنم. یک دختر ایتالیایی برایم با دفتر اتوبس در ایتالیا تماس گرفت و این بار جواب دادند و داستان را توضیح داد و شماره بلیطم را گفت و آنها گفتند اتوبوس سر موقع ایستگاه را ترک کرده است. گذشته از اینکه دروغ محض بود، آخرین امیدم به تاخیر اتوبوس از بین رفت و این یعنی باید تا فردا صبح صبر میکردم. گوشی ام زنگ خورد، ماریا بود، برداشتم ولی زک حرف زد. گفت ماریا برایش گفته چه اتفاقی افتاده و او هم سعی کرد آرامم کند و گفت آنها بیدارند و هر موقع نیاز بود زنگ بزنم. اولش از اینکه ماریا همه را خبر کرده ناراحت شدم ولی بعد دیدم با اینکه دورند و میدانم کاری از دستشان برنمیاید بودنشان برایم دلگرمی است.
شرایط همیشه میتواند بدتر شود! چون کمی بعد باران شدیدی شروع شد که شبیه طوفان بود! با بقیه مسافرها به پارکینگی کنار ایستگاه رفتیم که سقف داشت و دیوار نه. یک ساعت بعد آخرین اتوبوس هم آمد و من ماندم و یک زن و شوهر سیاهپوست کانادایی، که بلیط اشتباهی خریده بودند و مثل من باید تا صبح صبر میکردند. سرد بود و لباس کافی نداشتم، تنها بودم و فقط به این فکر میکردم که اگر یکی از دوستانم کنارم بود چقدر شرایط قابل تحمل تر میشد، و حتی اگر گروهی از دوستان بودیم شاید حتی میتوانستیم مسخرهبازی کنیم و خوش بگذرانیم! ولی تنهایی...
ساعت دو بود که زن کانادایی گفت او و همسرش قصد دارند به ایستگاه قطار بروند و اگر دوست دارم همراهشان بروم و به نظرشان امنتر از اینجای بی در و پیکر است. البته که قبول کردم و پیاده زیر باران که حالا نمنم شده بود تا ایستگاه قطار رفتیم، چون اتوبوسهای آبی دیگر کار نمیکردند و باید از روی پل به ونیز که ایستگاه قطار در آن است برمیگشتیم. موقع خداحافطی با ونیز فکرش را هم نمیکردم انقدر زود و آنهم با این وضعیت برگردم. درهای ایستگاه قطار بسته بود. پشت درها کنار چند مسافر یا بیخانمان دیگر نشستم و با وجود پتوی نازکی که همراهم داشتم لرزیدم، و البته تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. طولانی ترین شب زندگیم بود، و چون شارژ گوشیام رو به اتمام بود و پاوربانکم هم خالی شده بود کاری جز نشستن و زل زدن به آب نمی توانستم انجام دهم. ساعت پنج که اتوبوس آبی راه افتاد سوار خط یک شدم که تا جزیره لیدو می رفت و دوباره برمی گشت و از ایستگاه اخرش میشد با اتوبوس به مستره رفت که بلیط جدیدم را از انجا خریده بودم. ساعت پنج سوار شدم و مسیر رفت و برگشت تا لیدو دو ساعتی طول کشید که کمی خوابیدم و بعد ساعت هفت به مستره رفتم و انتظار طولانی دیگری تا ساعت ۱۱ که بلیط جدیدم بود داشتم، و بالاخره این کابوس طولانی تمام شد!
الان که به آن شب فکر میکنم سختی اش در نظرم کمرنگ شده و درسهایی که گرفتهام پررنگترند. فهمیدم گاهی هرچقدر هم که برنامهریزی کنی و سر وقت باشی، بغضی چیزها دست تو نیستند. فهمیدم تنهایی در کنار همهی مزیتهایی که دارد باز هم تنهایی است و از این به بعد باید با دقت بیشتری راجع به آن فکر کنم. فهمیدم دوستهای خوب چقدر دلگرمکننده اند، حتی از راه دور، حتی نیمه شب. این را قبلا هم فهمیده بودم ولی دوباره فهمیدم که اروپا بهشت نظم و قانون و قاعده نیست.
دو شب پیش در اتاق ماریا با هم حرف میزدیم. ماریا آخر سپتامبر، دو روز قبل از من، به بلغارستان برمیگردد، بعد از ۸ سال که از خانه به جز تعطیلات موقتی دور بوده. خسته بود و میترسید. میترسید برگردد و ببیند به آنجا تعلق ندارد و پشیمان شود که چرا از شغلش در وین استعفا داده. میگفت خسته است از از صفر شروع کردن. از تنها بودن. ماریا از ۱۸ سالگی به آلمان رفته تا اقتصاد بخواند. بعد از گرفتن لیسانس، به روسیه میرود و این بار روانشناسی میخواند. در نهایت هم برای گرفتن ارشد روانشناسی به اتریش میآید و حالا درسش تمام شده. قصد دارد دکترا بخواند ولی هنوز نمیداند کجای دنیا؟ گزینههایش بلغارستان، انگلیس و آمریکا هستند. از بچگی ورزش میکرده و کلاس باله میرفته، اما چهار سال پیش کلاس یوگا میرود و حالا در وین مربی یوگا و باله است. اینها را گفتم که پیش زمینهای از او داشته باشید. دختر کاملا پختهای است، خیلی سفر کرده، و هشت سال تنهایی از او شخصیتی مستقل ساخته. حالا همین دختر قوی و مستقل، آن شب میگفت خستهام. میگفت مواظب باش داری چه چیزی را انتخاب میکنی! با انتخاب کردن ادامه تحصیل در خارج از کشور، یعنی برای خودت تنهایی خریدهای. مثل من که هشت سال این کشور و آن کشور بوده ام و باید زبان جدید و فرهنگ جدید را یاد میگرفتم و از صفر شروع میکردم و در عین حال به خاطر همین که جایی ثابت نبودم، هیج وقت نتوانستم رابطهای جدی داشته باشم. احساس میکنم به جایی تعلق ندارم. من با آدمهای اینجا متفاوتم، همیشه متفاوت میمانم، اما مشکل اینجاست که وقتی برمیگردم خانه، میبینم این هشت سال تجربهی جدید من را از هموطنانم هم متفاوت کرده است. نه میتوانم به ازدواج با یک پسر بلغارستانی که همهی این سالها کنار مادرش بوده و من از او قویترم فکر کنم، و نه به ازدواج با یک خارجی با فرهنگی که از من متفاوت است، و دیدگاهی که به خانواده دارد هم. گفت رعنا، من از این همه قوی بودن خسته شدهام. دلم میخواهد کسی باشد که از من قویتر باشد و بتوانم به او تکیه کنم. حرفهایش از تنهایی ترسهای من هم بودند، اما ترسهایی که نمیتوانند مانع از این شوند که راهی را که انتخاب کردهام رها کنم. تنهایی چیزی است که از آن بیزارم، و می دانم دوستیهای موقت، و حتی دایم، هیچوقت نمیتوانند حتی ذرهای شبیه خانوادهی آدم باشند. حسی که به خانوادهام و اطمینانم از حمایت بیچون و چرایشان دارم، اینکه آسایش آنها را به آسایش خودم ترجیح میدهم و اطمینان دارم آنها هم همینطورند را، هیچ وقت به هیچ دوستی نداشتهام.
به ماریا گفتم درکش میکنم. گفتم من مثل تو سالها در کشور دیگری زندگی نکرده ام، اما چهار سال در خوابگاه بودهام. تهران تا خانهی ما ۴ ساعت بیشتر فاصله ندارد، اما من هم تنهایی را چشیدهام. روزهایی که باید روی پای خودت بایستی و میدانی کسی آنجا نیست که کمکت کند. شب امتحانی که میفهمی باید کتابی را تهیه کنی و بابا نیست که دو ساعت بعد برایت کتاب را خریده باشد. دم امتحانی که مریض شدهای و مامان نیست که پرستاریات کند. پسری به تو ابراز علاقه کرده ولی خواهرت نیست که بیدغدغه از او مشورت بگیری. از این صرافی به آن صرافی میروی که پولی را حواله کنی و میفهمی مردها تا میبینند دختر تنهایی هستی نرخ را بالا میبرند. که جدیات نمیگیرند. که چقدر دلت می خواهد بابا کنارت باشد. گفتم روزهایی هست که دوست دارم کسی بیاید و مثل یک قهرمان همهچیز را راست و ریس کند و من فقط بنشینم و خیالم تخت باشد. اما آیا این واقعیت دارد؟ چنین کسی وجود خارجی دارد؟ آیا همین اشتباه بزرگ نیست که باعث میشود ازدواجها به طلاق منجر شوند؟ که مردها را سوپرمن فرض کنیم و منتظر آن مردی باشیم که از قضا یکی مثل خود ماست، اشتباه میکند، گاهی احساس ضعف میکند، و غول چراغ جادو نیست که آرزوهایمان را برآورده کند. گفتم تو سالها مستقل بودهای، تنهایی سفر رفتهای و خوش گذراندهای، شرایط سخت را به تنهایی پشت سر گذاشتهای و این یعنی باز هم میتوانی و به کسی نیاز نداری. و اگر روزی خواستی ازدواج کنی، همین ماریای مستقل میمانی که فقط دیگر تنها نیست و همدم دارد. حالا هم که داری به خانه برمیگردی، به آن به دید مثبت نگاه کن. این شاید آخرین باری است که بیدغدغه کنار خانوادهات هستی، از آن لذت ببر و مطمین باش هر زمان حس کردی دوست نداری آنجا بمانی، راه برگشت باز است. تو سه بار از صفر شروع کردهای، پس دوباره میتوانی. سخت است، اما شدنی.
دیشب توی آشپزخانه بودم که از سر کار برگشت، گفت به حرفهایم فکر کرده و خوشحال است که دارد برمیگردد خانه. بعد از این همه سال به پدر و مادر و برادرش نیاز دارد و میداند آنها نیز به او نیاز دارند. از خوشحالیاش خوشحال شدم، و به این فکر کردم گاهی نیاز دارم کسی همین حرفها را به خودم بزند!
این که یک هفتهای میشود که چیزی ننوشتهام دلیلش این نیست که اتفاقی نیفتاده. اتفاقات زیاد و پیچیدهای افتادهاند که خودم هم هنوز نمیدانم چه دارد میشود و چه چیزی درست و چه چیزی غلط است. چیزهایی از گذشتهی کسی فهمیدهام که دوست داشتم نمیفهمیدم. خصوصا که خودش خبر ندارد که می دانم. امام سجاد در دعایش برای دوستان و همسایهها در صحیفهی سجادیه، جایی می گوید خدایا آنان را در پنهان داشتن رازهایشان و پوشاندن عیبهایشان یاری فرما. دعای زیباییست، از خدا میخواهم تا زمانی که عیب و راز دوستان و آشنایانم ربط مستقیمی به من ندارد و آسیبی به من نمیزند آنان را در پنهان نگه داشتنشان یاری کند.
دیشب ماریا پیشنهاد کرد با هم فیلم one day را ببینیم. با ندا و ماریا رفتیم بالکن و روی تشکچهای نشستیم و به نردهها تکیه دادیم و در تاریکی فیلم را دیدیم. ماریا بار دوم بود که فیلم را میدید ولی من قبلا ندیده بودمش. معمولا وقتی با دیگران فیلم میبینم کم پیش میآید که گریه کنم(برعکس وقتی که تنها هستم به راحتی اشک میریزم) ولی این فیلم واقعا با روح و روانم بازی کرد و نتوانستم گریهی بیصدای حین فیلم را بعد از تمام شدنش بیصدا نگه دارم... بیشتر از این راجع به فیلم حرف نمیزنم، اگر ندیدهاید پیشنهاد میکنم ببینید...