دیروز عصر رسیدم وین. این دو روز آخر هفتهی گذشته بی اغراق یکی از نقطهی عطفهای زندگیم بود. دوست دارم همیشه خاطراتش را جایی از قلبم نگه دارم و برگردم و نگاهشان کنم. از رسیدن به کراکوف در یک صبح بارانی، و بعد خوردن ساندویچ کرهبادام زمینی توی ایستگاه پر از آدمهایی که از باران پناه گرفته بودند، تا پیاده رفتن تا هاستلی که قبلا در اینترنت پیدا کرده بودم زیر باران، که با وجود داشتن چتر باز هم به میزان قابل توجهی خیس شدم، از کوله و وسایل تویش گرفته تا شلوار و تونیکم. ولی وای از کراکوف بارانی، صبح خیلی زود تعطیل شنبه. خیابانها و کوچههای خلوت و بوی قهوه از کافههای گرم، و مردمی که با چترهای رنگیشان روی سنگفرشهای خیس قدم میزدند. و هوایی که خنک از باران دم صبحی بود و دلم میخواست لحظاتم همینطور کش بیایند. بعد از اینکه رفتم هاستل، که ساختمانی خیلی قدیمی درست وسط بافت قدیمی شهر بود، تختی در یک اتاق ۶ نفره زنانه رزرو کردم و وسایل اضافیام را در لاکر گذاشتم. بعد دوباره زیر بارانی که هنوز بند نیامده بود تا ایستگاه رفتم و برای رفتن به اشویچیم بلیط خریدم. راه تا اشویچیم بینهایت زیبا بود، از میان دهکدههایی با کلبههای چوبی و ایوانهای پر از گلدان گلهای صورتی و سرخ و از میان جنگلهای سبز خیس زیر باران، و بعد رسیدیم.
دوست ندارم راجع به آشویتس بنویسم. خلاصهای از آنچه دیدم را در اینستاگرام استوری و هایلایت کردم، ولی دوباره نوشتن آنها روحم را آزار میدهد. دیشب خواب، که البته کابوس میدیدم با قطار وارد بیرکانو(آشویتس۲) میشوم، به عنوان یک زندانی. گفته بودم که میخواستم بروم و با چشمان خودم ببینم تا باور کنم؟ باور کردم؟ نه. هنوز نه. هنوز نمیتوانم باور کنم آدم میتواند به جایی برسد که چنان کارهای وحشتناکی انجام دهد. و نمیپرسم چرا نازیها چنان کردند، بلکه میپرسم چطور آن کارها را کردند؟ چطور توانستند؟ شب در هاستل با هماتاقی نازنینی آشنا شدم که پیرزنی استرالیایی بود. پنج سال پیش به دیدن آشویتس رفته بود و حالا برای سفر در اروپای شرقی برگشته بود. با یک کوله سفر میکرد و میگفت باید به زودی به استرالیا برگردد، چون به تازگی نوه دار شده. از من راجع به آشویتس پرسید. همینها را به او گفتم. گفتم که نمیتوانم باور کنم آدم میتواند اینقدر پست باشد. یک جمله گفت. گفت وقتی به سن من برسی باورت میشود.
کتی، پیرزن استرالیایی گفت که از نظرش خیلی ارزشمند است که به دیدن آشویتس رفته ام، درحالی که می توانستم مانند خیلی از جوانان دیگر در خیابانها مشغول رقص و شادی یاشم. گفت ارزشمند است که به دنیال تاریخ هستم. فکر نمیکردم کارم ارزشمند باشد. از تعریفش توی قلبم پروانههای رنگی چرخ زدند.
وقتی برگشتم کراکوف، دوباره پیاده تا هاستل رفتم. اینبار در هوای آفتابی خنک، در میان مردمی که روی میزهای بیرون کافهها و رستورانها نشسته بودند، از کنار دیورهای قلعهی شهر که نقاشها نقاشیهایشان را رویش نصب کرده و میفروختند، از میان دکههای کوچکی که پیرزنها در آنها نان میفروختند، و همهجا در امن و امان بود، و هیچجا خبری از جنگ و مرگ نبود، و هرچه بود زندگی بود. در شادترین و زیباترین نوع آن.
به دنبال یک تور پیادهروی رایگان بودم ولی دیروقت بود و همهی تورها تمام شده بودند، به جز یکی، تور ترسناک کراکوف، ساعت ۸ شب. تصمیم گرفتم در آن شرکت کنم. دو ساعتی تا شروعش وقت داشتم، نشستم و آنچه دیده بودم استوری کردم. بازخوردی که گرفتم خستگیام را از تنم به در کرد. احساس کردم مفید بودهام. بیشتر از ۵۰ نفر از فالورهایم تشکر کردند و برخی گفتند که تا به حال چیزی در این باره نمی دانستهاند و با دیدن استوری ها رفتهاند بیشتر خواندهاند. همین برای من کافی بود.
ساعت ۸ رفتم مقابل دروازهی اصلی شهر، جمعیت زیادی آمده بود برای تور ترسناک. تور جالبی بود، راجع به قتلهای زنجیرهای کراکوف و روحهای سرگردان در ساختمان ها و جلادان شهر. هوا تاریک بود و مهیا برای ترسیدن، و راهنمای تور هم خیلی آدم شوخطبعی بود. در کل تجربهی جالبی بود.
بعد از تور برای خودم شروع کردم به پیادهروی توی شهر و رندم وارد یک رستوران شدم که از قضا ایتالیایی بود و خیلی شیک و پیک. انقدر که وقتی می خواستم آب بخورم هم پیشخدمت میامد و آب را توی لیوانم میریخت :)) کراکوف نسبت به وین خیلی ارزان تر است و در کمال تعجبم شام فقط ۱۰ یورو شد. درحالی که همین شام و سرویس در وین حتما ۲۰ یورو به بالا میشد.
بعد از شام دوباره تا هاستل قدم زدم، و عاشق کراکوف شدم. در هر گوشهای صدای موسیقی میآمد، از مردی که با نوای غمانگیزی ویلن سل میزد و روحم با شنیدن صدایش مرتعش میشد، تا گروهی که آکاردیون مینواختند و مردم دورشان میرقصیدند و دست میزدند. کراکوف شهری شاد و زنده بود و من از اینکه فردا صبح باید ترکش میکردم ناراحت بودم. این شهر کوچک با موسیقی لهستانی و مردم شاد همیشه توی ذهنم میماند و امیدوارم روزی دوباره به آن برگردم.
صبح روز بعد وسایلم را جمع کردم و از هاستل بیرون رفتم. از یک پیرزن نان حلقه ای خریدم(که نان مخصوص کراکوف است) و نشستم توی پارک دور قلعهی شهر و صبحانه خوردم. بعد با کراکوف زیبا خداحافظی کردم و دوباره به ایستگاه رفتم.
اتوبوس در کاتوویچ(شهر دیگری در لهستان) حدود ۵۰ دقیقه توقف داشت که از فرصت استفاده کردم و کمی هم در این شهر قدم زدم. ولی کراکوف چیز دیگری بود :) وقتی سوار اتوبوس به مقصد وین شدم پیرزنی کنارم نشست. پیرزنی که معلوم بود بلوند است ولی موهایش را سیاه پرکلاغی رنگ کرده بود و رژ لب قرمز زده بود و دستبندهای عجیب و انگشترهای فلزی دست کرده بود. شبیه بعضی پیرزنهای غربی توی فیلمها. انگلیسی بلد نبود و من هم زبان او را که نمیدانم چه بود بلد نبودم. ولی با اشاره با هم ارتباط برقرار میکردیم. یک بار خوابم برده بود که بیدارم کرد و دیدم یک حوله تا کرده و به سمتم گرفته و با اشاره گفت بگذارم زیر سرم که به شیشه تکیه داده بودم. من، دوست دارم این را باور کنم. دوست دارم آدمها را اینطوری ببینم. که یک پیرزن غربی که سیگار میکشد و سر و وضع عجیب دارد، توی اتوبوس به یک دختر شرقی که حجاب دارد حوله میدهد که وقت خواب بگذارد زیر سرش. از خدا میخواهم که هیچ وقت به این باور نرسم که آدمها میتوانند بد باشند.
میتوانید استوریها را در اینجا ببینید.