حال دل

حال دل با تو گفتنم هوس است..

جوانان وطن

  • ۲۳:۳۴

توی اکسپلور اینستاگرام، استوری این دوست، پست دیگری، هرجا می‌بینمشان. پونه می‌گوید: تو کجایی؟ درد دارد، مثل زخمی که می‌دانی هنوز کامل نبسته ولی می‌کَنی‌اش و خون می‌زند بیرون، می‌روم توی پیج دوست‌های صمیمی‌شان و دوباره پستهایشان را می‌خوانم. ردی از گوشه‌ی چشمم تا لاله‌ی گوشم خیس می‌شود. شرمم می‌شود توی چشم‌هایشان نگاه کنم. دارد دو سال می‌شود و من در این دو سال هر بار توی هواپیما نشسته‌ام، چشم‌هایم را بسته‌ام و تا سی شمرده‌ام. هیچ‌وقت نمی‌دانستم سی ثانیه چقدر طولانی می‌تواند باشد. و حالا در سالگرد آن روزهای سرخ و سیاه... آه.

  • ۶۶

ماجرایی در فرودگاه

  • ۲۰:۴۱

سلام! صدای من را می‌شنوید از ایران! دیشب رسیدم :)

توی فرودگاه وین، وقتی توی صف مهر خروج بودم یکی از پشت سر زد روی شانه‌ام. برگشتم، دیدم دختر جوانی است با عینک و موهای بلوند. به آلمانی و با صدای خیلی ضعیفی گفت من حالم بد است. می‌شود کمکم کنید؟ تا بخواهم بپرسم چه کمکی دستم را گرفت و از حال رفت! گرفتمش تا نیفتد روی زمین. بعد به حالت نشسته درآمد. آدم‌های دور و بر همینجوری نگاه می‌کردند و هیچ‌کس تکان نخورد! به خانم پشت سریم به آلمانی گفتم می‌شود کمک کند؟ هیچ‌چیز نگفت و سر جایش ایستاد! بعد دوباره گفتم می‌شه کسی کمک کنه؟ خانمی از صف کناری آمد، دختر هم هوشیار شده بود. بلند شد ایستاد، ولی همچنان بی‌حال. با آن خانم و بعد آقای دیگری صحبت کرد، به زبانی که نمی‌شناختم. بعد پلیس فرودگاه آمد ‌پرسید چه شده و با او رفت. 

من خیر سرم کلاس کمک‌های اولیه رفته‌ام ولی باز هم توی این شرایط قفل شدم! اصلا نمی‌دانستم باید چه کار کنم، و حتی مغزم به درستی کار نمی‌کرد که به انگلیسی کمک بخواهم! چون اولا توی صف شهروندان غیر اروپایی بودیم و احتمالا خانم پشت سریم آلمانی نمی‌فهمید، و ثانیا و مهم‌تر، انگلیسی‌ام خیلی بهتر است! کلا این مشکل بزرگی است به نظرم، وقتی کسی حالش بد می‌شود یا بدتر اگر خون و خونریزی ببینم کلا دست و پایم را گم می‌کنم و قدرت تفکر منطقی‌ام از دست می‌رود! راهی هم برای حلش نمی‌شناسم!

  • ۷۱
فکرها، دغدغه‌ها و خاطرات یه دخترِ دانشجویِ کامپیوترِ بیست و شش ساله؛ که میترسه یادش برن.. که نمیخواد یادش برن!
Designed By Erfan Powered by Bayan